سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره ما
جستجو

مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی
ابر برچسب ها

مرد شترسواری که از کاروانش عقب مانده بود، تنها در بیابان می‌رفت تا به کاروان‌سرایی رسید. ایستاد تا خستگی را از تن به در کند. از شتر پایین آمد. به گوشه‌ای افتاد و نشست. همراهانش که قبل از او آن‌ جا بودند آتشی برپا کرده بودند که هنگام رفتن یادشان رفت خاموشش کنند. باد آتش را شعله‌ور می‌کرد. مرد نگاهی به آتش کرد و ناگهان مار بزرگی را دید که در میان آتش گیر افتاده بود و از هیچ طرف راه فراری نداشت.

او که مهربان و نازک‌دل بود، با خود گفت: «اگرچه مار دشمن انسان و خطرناک است، در حال حاضر درمانده شده و دارد می‌سوزد. از مردانگی به دور است کمکش نکنم.»

برخاست و توبره‌اش را که در آن نان خشک ریخته بود خالی کرد و بر سر چوبی بلند بست. بعد میان آتش برد و جلوِ مار گرفت. مار بزرگ هم به سرعت درون توبره رفت. مرد بلافاصله توبره را از میان آتش بیرون کشید و مار را نجات داد.

بعد هم توبره را از سر چوب جدا کرد و آن را زمین گذاشت و به مار گفت: «حالا هر کجا که می‌خواهی برو!» مار نگاه معنی‌ داری به مرد مسافر کرد و به حرف آمد و گفت: «ای جوان‌مرد، اگر چه تو به من نیکی کردی و جانم را نجات دادی؛ اما خود می ‌دانی که دشمنی بین مارها و انسان‌ها ریشه‌دار است.

تو با دشمنت راه دوستی پیش گرفتی و کمکش کردی. این کار تو اشتباه است. به همین جهت تا تو را نیش نزنم و زهرم را خالی نکنم از این‌ جا نمی‌ روم. حال اختیار با توست که اول تو را نیش بزنم یا شترت را.»

مرد مسافر که اصلاً انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را نداشت، با صورتی رنگ پریده و صدایی لرزان که بوی التماس می ‌داد گفت: «آخر من در حق تو نیکی کردم و جانت را نجات دادم. تو جواب خوبی را با بدی می‌دهی؟»

مار مصمم‌ تر از قبل گفت: «کار من درست است. اگر می‌خواهی به صدق گفتارم پی ببری بیا کسی را به عنوان گواه بگیریم و از او بپرسیم تا او میان ما حکم کند.»

مرد مسافر که فکر می‌کرد راه نجاتش همین است، پذیرفت تا کسی میان آن دو حکم کند.

چشم انداختند به بیابان. از دور گاومیشی را دیدند که در صحرا می‌چرید. مار گفت: «بیا از او بپرسیم!» پیش گاومیش رفتند. مرد پرسید: «گاومیش! آیا کسی که خوبی در حق کسی می‌کند سزایش بدی است؟» گاومیش اخم‌هایش را درهم کرد و محکم جواب داد: «بله، مرام آدمیان این است که خوبی را با بدی جواب بدهند.

تا چندی پیش من در خدمت یکی از همین آدم‌ها بودم. هر سال یک بچه برایش آوردم و خانواده‌اش از شیر من استفاده‌می‌ کردند تا وقتی من بودم سفره‌ی‌شان پربرکت بود. همین که پیر شدم و نتوانستم دیگر بچه‌ای بیاورم، صاحب من فوری رفت و قصابی آورد و مرا به او فروخت تا قصاب مرا بکشد و گوشت و پوست من را بفروشد...»

گاومیش که حالا دیگر خشمگین و عصبانی شده بود به مرد مسافر نگریست و گفت: «پاداش این همه خدمت من این بود. عادت شما انسان‌ها این است که خوبی را با بدی جواب بدهید.»

مار گفت: «حرف‌های گاومیش را شنیدی؟ پس حالا...» مرد مسافر حرف مار را قطع کرد و گفت: «شرط عقل نیست که فقط به یک گواه بسنده کنیم. بیا از کس دیگری هم بپرسیم!» مار پذیرفت. بعد نگاه کردند و از دور درختی را دیدند.

نزد آن درخت رفتند و ماجرا را برایش تعریف کردند. درخت هم حرف مار را تأیید کرد و به مرد مسافر گفت: «در برابر خوبی‌های بسیاری که برای شما انسان‌ها کرده‌ام، رنج‌های بسیار کشیده‌ام.

من درختی تنها در این بیابان هستم و می‌بینی که درخت دیگری در این حوالی نیست. کاروانیانی که در صحرا حرکت می‌کنند، طاقت آفتاب سوزان را ندارند. همین که به من می‌رسند می‌آیند و در سایه‌ی من استراحت می‌کنند. بعد که خستگی از تن‌شان بیرون رفت آن وقت یکی‌شان می‌گوید شاخه‌های این درخت برای درست کردن تیر خیلی خوب است. دیگری می‌گوید با چوب آن می‌توان درهای بزرگ و تخت‌های زیبا ساخت.

بعد هم تبر برمی‌ دارند و شاخه‌های مرا قطع می‌کنند و به حق من که به آن‌ها سایه داده‌ام توجهی نمی‌کنند. سزای نیکی به آدمیان جز بدی چیز دیگری نیست.» مار پوزخندزنان گفت: «این هم گواه دوم. حال دیدی که حرف من درست است. پس خودت را آماده کن تا آن چه را که شما در مقابل خوبی دیگران به آن‌ها می‌ دهید این بار نصیب خودتان شود.»

ترس همه‌ی وجود مرد مسافر را گرفته بود. هیچ راهی برای فرار از دست مار به نظرش نمی‌رسید. با صدای لرزان گفت: «اگر فقط یک نفر دیگر گواهی به انجام این کار دهد، من هم آن را می ‌پذیرم.»

مار گفت: «هیچ راه فراری وجود ندارد. چاره‌ی دیگری نداری، باشد. گواه سوم را هم می‌ پذیرم.»

روباهی که در آن حوالی نظاره ‌گر اتفاق ‌ها و حرف‌های میان مرد مسافر و مار بود، خودش را به آن‌ها نشان داد. مار گفت: «بیا از این روباه بپرسیم.» آن دو نزد روباه رفتند و پیش از آن که مرد مسافر از روباه سؤال کند و نظرش را بخواهد، روباه با صدای بلند که شبیه فریاد بود گفت: «ای مرد، تو نمی‌دانی که پاداش خوبی، فقط بدی است؟»

برای چند لحظه سکوت حکم ‌فرما شد. بعد روباه رو‌به مرد مسافر کرد و به آرامی گفت: «بگو ببینم تو در حق مار چه خوبی کرده‌ای؟»

مرد مسافر گفت: «این مار در آتش سوزان گیر افتاده بود. دیدم هیچ راه فراری ندارد. دلم به حالش سوخت و نجاتش دادم.»

روباه گفت: «ای مرد، از چهره‌ات پیداست که تو مرد خوب، مؤمن و باخدایی هستی؛ پس چرا دروغ می‌گویی؟» مرد گفت: «هر چه گفتم راست بود.»

روباه با تعجب گفت: «من هرگز این سخن تو را باور نمی‌کنم. توضیح بده ببینم تو او را چگونه از آتش نجات دادی!»

مرد گفت: «وقتی دیدم آتش زبانه می‌کشد، به طوری که حتی نمی‌شد به آن نزدیک بشوم، توبره‌ام را بر سر چوبی بلند بستم و چوب را در آتش کردم تا مار در توبره رفت. آن‌گاه چوب را کشیدم و او را از آتش بیرون آوردم.»

روباه در حالی که سعی می‌کرد تعجبش را بیش‌ تر نشان دهد، دستش را به طرف توبره برد و گفت: «آخر توبره‌ای به این کوچکی چه طور ممکن است ماری به این بزرگی را در خود جای دهد؟ بیا و حرفت را ثابت کن! در توبره را باز کن و مار درون آن برود تا صدق گفتارت ثابت شود. بعد من میان شما حکم می‌کنم.» مرد مسافر بدون آن که حرفی بزند سر توبره را باز کرد و بر زمین نهاد.

مار مغرور به مکر روباه فریفته شد و با خود گفت: «این روباه حیوان باهوشی است و برای این که به عدالت حکم کند و گواه باشد، می‌خواهد از تمام جریان به درستی مطلع شود.» بعد هم بدون آن که حرفی بزند به آرامی خزید و داخل توبره رفت.

بلافاصله روباه به مرد گفت: «زودباش در توبره را محکم ببند!» و مرد هم همین کار را کرد. روباه گفت: «بدان که هرگاه دشمنت را در بند کردی به او مهلت مده که اگر او از بند خلاصی یابد تو در امان نیستی.»

مرد مسافر گفت: «راست می‌گویی. آن دفعه که از سر خیرخواهی از سوختن در آتش نجاتش دادم می‌خواست جواب خوبی‌ام را با ریختن زهرش جبران کند. حال که او را در بند کردم اگر نجات یابد دیگر هیچ.» بعد هم توبره را بلند کرد و با قدرت و شدت تمام به زمین کوبید و با همان چوب که نجاتش داده بود بر سرش کوفت و مار را کشت.

مرد مسافر سوار بر شتر به راهش ادامه می‌داد و به حرف‌های گاومیش و درخت فکر می‌کرد و این که آیا نظر دیگر جانداران نسبت به انسان‌ها همین است...!




برچسب ها : سرگرمی  ,


      
 گردو درخت زیبایی است که ارتفاع آن میتواندبه 20 متر برسد. مغز گردو دارای پروتئین،قند ،آب و ویتامین، املاح معدنی و همچنین مواد چربی است. مقدار فسفر موجود در گردو با ماهی و برنج و حتی تخم مرغ نیز برابری میکند. برگ و پوست گردو مقوی و تصفیه کننده خون است . برگها و پوست آن بخصوص بخاطر مادهءتلخ و تانن آن در مداوای بیماریهای جلدی و خنازیر مفید واقع می شوند .

مهمترین خواص گردو :

  • درمان ورم روده و معده: 15 تا 20 گرم برگ گردو را به مدت ده دقیقه در یک لیتر آب جوش دم کنید، برای ورم معده و روده به به عنوان کرم کش 3 فنجان در روز از این دم کرده را بنوشید .
    - درمان خستگی و ورم : دم کردهء50 گرم برگ گردو در یک لیتر آب را در آب وان بریزید این حمام آرام بخش خستگی است و ورم را بر طرف می کند همچنین در مورد مداوای سرمازدگی و بیماریهای پوستی تجویز میشود .
    - درمان ورم لثه ولوزه : دمکردهء فوق را به میزان حجمش با آب رقیق کنید و آنرا غرغره کنید تا ورم لثه و لوزه شما درمان شود .
    - درمان کم خونی : جوشانده برگ یا پوست سبزگردو برابر تجویز فوق درمان کم خونی و ضعف است . 20 تا 30 گرم از پوست سبز گردو یا خشک آن را در یک لیتر آب به مدت یک ربع بجوشانید و صاف کنید و قبل از هر وعده غذا یک فنجان از آن را بنوشید .
    - گردو درمان کننده بیماریهای ریوی است.
    - گردو مسکن دل پیچه است.
    - اگر از گردو و عسل مربا درست کنید برای اشخاص لاغر وتقویت و تحریک نیروی جنسی مفید است.
    - مربای گردو ملین بوده و آپاندیس را تقویت می کند.
    - خوردن گردو از تشکیل سنگ کلیه و سنگ کیسه صفرا جلوگیری می کند.
    - پوست درخت گردو و پوست سبز گردو قابض است.
    - خوردن گردو برای تقویت جنسی مفید است.
    - گردو را با انجیر و موز بخورید مقوی حواس و مغز است.
    - اگر پوست تاز گردو را به دندان و لثه بمالید لثه و دندان را تقویت می کند.
    - دم کرده برگ درخت گردو برای درمان ورم مفاصل مفید است.
    - 50 گرم برگ گردو را در یک لیتر آبجوش ریخته و بمدت چند دققیه بجوشانید این جوشانده برای شست و شوی زخم ها و التیام انها بسیار مفید است .
    - دم کرده برگ درخت گردو برای درمان ترشحات زنانه و بیماری سل مفید است.
    - جوشانده برگ درخت گردو درمان کننده سر درد ، سرمازدگی و بیماریهای پوستی است .
    - شیره قسمت سبز میوه را اگر چند بار روی زگیل بمالید آنرا از بین می برد.
    - قسمت سبز و تازه میوه گردو را اگر با آب بجوشانید و موهای خود را با آن رنگ کنید رنگ قهو ه ای به مو می دهد .
    - برگ تازه درخت گردو حشرات موذی مانند بید و ساس را از بین می برد.
    - اگر زن حامله روزی یک عدد گردو بخورد پس از زایمان پوست شکمش زیبایی خود را حفظ خواهد کرد.
  • چون گردو دارای مس می باشد بنابراین به جذب آهن در بدن کمک می کند.
زیان گردو
به هیچ وجه نباید در خوردن گردو افراط و از پنج عدد در روز بیشترمصرف بشود زیرابرای سلامتی زیان آور است . درضمن لثه ها و زبان و گلو را

می آزارد. کسانیکه ناراحتی معده و کبد دارند نباید گردو بخورند. افراد چاق نیز باید از آن پرهیز کنند. خوابیدن در زیر درخت گردو به علت صدور فراوان گاز کربنیک در شب خطر ناک است


برچسب ها : علمی  ,


      
   
Image روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.
حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.
سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او که در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است و او که هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیک گفته بود اکنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او که در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود رااکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبکبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است. ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارک را مشاهده می‌کنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...سید علی خامنه‌ای10/12/1365

سخن و وصیتنامه شهید
خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
- اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
- در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
- هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
- همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
- همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
- من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصیت نامه اول:
... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.
والسلام
حسین خرازی - 1/10/1365
خاطراتی از شهید حسین خرازی
جنگ را فراموش نکنی
حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.
راوی:همرزم شهید

عشق عاقل
در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.
راوی:مادر شهید

دعوت پرفیض
حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت
منبع:کتاب سیمای سرداران شهید 
 
شهید خرازی به روایت شهید آوینی
... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .
ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

منبع:سایت شهید آوینی




      

دو داستان:

1-  تو صف نماز جماعت نشسته بودم تو حرم حضرت معصومه(س) در روز شهادت امام رضا(ع)،یه نفر بغل من نشسته بود از سوالی که ازم کرد فهمیدم مسافره و از راه دوری اومده برا زیارت.نماز ظهر رو که خوندیم نمازش رو کامل خوند که چند حالت داشت.شاید راننده بود،شاید سفرش حرام بود،شاید اصلا مسافر نبود،شایدم نمی دونست که مسافر نمازش شکسته است.تو اون لحظه از همه این احتمالات پیش خودم گفتم عجب آدمیه هنوز با این همه سن نمی دونه که باید نمازش رو کامل بخونه.بعد در آخر سر فهمیدم نه بابا طرف اینقده مسافرت نرفته که اصلا یادش رفته نمازش رو شکسته باید بخونه.چون برام تعریف کرد که تو این دهها سال عمرش اولین باره میره سفر و اومده زیارت بی بی معصومه(س)

2-  چند وقت قبل باز تو صف نماز جماعت بودم که دو نفر بگو مگو می کردن.یکیشون می گفت:نباید این حرفارو بزنی.زشته ،از تو بعیده،تو که اهل این حرفا نبودی، مثلا تو اهل نماز جماعت و مسجدی و کلی این حرفا.دومی هیچ نگفت و گذاشت حرفای اون تموم شد.بعد آروم رو کرد به دوستش و گفت:منظور من رو نفهمیدی که این چنین قضاوت میکنی.

حالا اصل ماجرا چی بود؟

یه بار این فرد در صف نماز جماعت (در داخل صفوف) پشت سر یه روحانی قرار می گیره و در موقع سجده در رکعات نماز عبای روحانی می افتاده رو سرش و حواسش پرت میشده.لذا حواسش بوده این اتفاق جایی دیگه براش نیفته،تو اون مسجد به دوستش که اتفاقا پشت سر یه روحانی قرار گرفته بوده میگه از پشت سر روحانی بیا کنار،نباید پشت سر اونا بایستی و ادامه ماجرا

تو این دو واقعه بسته به نوع دیدمان میشد قضاوت کنیم اما آیا قضاوتمون درست بود؟در همه جا باید حواسمون جمع باشه و زود قضاوت نکنیم تا خدایی ناکرده تهمت و.... نزنیم.

خیلی مهمه





      

امام رضا (ع) : بدانید که تسلیم اوامر الهی بودن در راس طاعت و بندگی حق تعالی قرار دارد خواه انسان فلسفه و دلیل امر و دستور حق تعالی را بفهمد و به عمقش پی ببرد و خواه از آن چیزی نفهمد و از درکش عاجز باشد. 


السلام علیک یا علی بن موسی الرضا مرتضی




برچسب ها : مذهبی  ,


      

واقعا از زندگی یک معصوم چه میتوان دریافت کرد؟میزان دریافت هر انسان به چه بستگی دارد؟ظرفیت هرکس به چه اندازه است؟از تولد معصوم،شهادت یا رحلت معصوم چه می فهمم؟رحلت رسول خدا(ص)،شهادت امام مجتبی و شهادت امام رضا(علیهم السلام) را پشت سر گذاشتم.اما چه فهمیدم؟تاثیری بر زندگی،کارو...؟ در تاریخ است عده ای به دیدار امام رضا(ع) رفتند تا آن حضرت را ببینند آخر آنها خود را شیعه امام میدانستند(مثل من بیچاره)در روایت دیدم آن حضرت تا 60 روز(شهرین) آنها را به حضور نپذیرفتند.چرا؟هر چه در این مدت آمدند و رفتند فایده نکرد.تا بالاخره روزی آمدند و ناله هاشان بلند شد که مگر چه کرده ایم؟بالاخره امام بحضورشان پذیرفت و آنها گفتند : اگر ما را نمی پذیرفتید باید خانه و زندگی مان را میفروختیم و به دیار دیگری می رفتیم.بعد از همه حرفهاشان امام فرمودند:شما کیستید؟با تعجب زیاد جواب دادند اماما ما از شیعیان امام علی (ع) و شما هستیم.امام فرمودند:از شیعیان ما!اما از زندگی تان ،کار و کسبتان و ... میتوان فهمید از ما هستید؟نه .گفتند پس ما چه کنیم و کیستیم؟امام فرمودند:بگویید از محبان و دوستداران شما هستیم نه از شیعیان.چرا که شیعه در متن زندگی،رفتار و کردار باید نشان از شیعه داشته باشد.در پایان دل امام رضا(ع) رضا نشد و تک تک آنها را مورد تفقد قرار داد.و ادامه روایت

واقعا من چه کاره ام؟شیعه ،دوستدار.؟ حتی یقین دارم اگر نظر لطف امام به من نباشد محب هم نخواهم بود.جامعه ام چه؟ آیا میتوان باور کرد در جامعه شیعه اتفاقات اینچنینی بیفتد؟که در جامعه ما مرسوم است؟آیا جامعه شیعه باید گرفتاری های ما را داشته باشد؟نه

چه شده است بر احوال من؟در مرز بین اعتقاد و رفتار کدام را ترجیح می دهم؟آیا اعتقاد را بر مبنای رفتارم تنظیم می کنم؟یا رفتار را بر مبنای اعتقاد؟آنقدر در گناه غوطه ور شده ام که آرام آرام شیطان بر همه وجودم رسوخ کرده و رفتارم را آنچنان تغییر داده که بدون هیچ زحمتی اسلامم را بر مبنای اعمالم تنظیم می کنم و این درد بسیار کشنده ای است.چه کنم؟

در تاریخ مطالعه ای کردم در زمان همین ائمه معصومین چه مبارزاتی را ائمه با فرق مختلفی که بر همین اساس

اما مردم چه کرده اند تا جای که وقتی از ائمه درخواست هم داشتند عجیب و غریب بود.غلات از جمله فرقی بوده اند که بعد از شهادت امام حسین (ع) و خروج مختار بر اثر کج فهمی بوجود آمدند و تا زمان امامان صادقین و حتی بعد از آنها نیز بودند.در تصور اول حس کردم فقط آنها غلو می کرده و امام را در حد خدایی بالا برده اند.اما برایم جالب بود که آنها انسانهای بی مبالات،باری به هر جهت،اهل فسق و فجور،تارک امر به معروف و نهی از منکر،ظاهر بین و به تعبیری از نماز  و روزه به معنای واقعی به دور، مروج سرسخت اباحی گری،بی حیا و بی بند و بار ،تجویز ارتکاب معاصی،ازدواج با محارم و.....

در ابعاد عبادی،هیچ التزامی به تکالیف شرعی در آنان نبود،مگر ریا در نگاه مردم و انظار عمومی.بر این باور بودند به اظهار محبت به امام ،از ادای تکالیف کفایت می کندو پیامد این اعتقاد این بود که ارتکاب گناهان نیز بخشودنی بوده و چاره آن دوستی اهل بیت است.

امام صادق (ع) در روایتی می فرمایند: جوانان خود را از غالیان بر حذر داری تا ایشان را فاسد نکنند،زیرا غالیان بدترین آفریدگان خدایند،بزرگی خدا را کوچک می شمارند و برای بندگان خدا ادعای خدایی می کنند.به خدا سوگند غالیان بدتر از یهود و نصاری و مجوس و مشرکانند(فرهنگ فرق اسلامی .ص.344)

ازتفکر غالیان دیروز در امروز جامعه من همه اش وجود دارد جز غلو در مقام اهل بیت(ع).چرا؟  امروز من فقط دوستدار امامان باقی مانده ام و بس.

ادامه دارد....





      
 


همزمان با سالگرد رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع)، پیکر پاک 3 شهید گمنام از یادگاران 8 سال دفاع مقدس با حضور خیل عظیم دانشجویان و مردم عاشق مکتب ایثار و شهادت از مسجد صفاری به سمت دانشگاه کاشان تشییع می شود.
این سه شهید گمنام دفاع مقدس در سنین  19، 21 و 24 سالگی و در عملیات‌های والفجر 8، بدر و عاشورای 1 به شهادت رسیده‌اند.



برچسب ها : انقلاب اسلامی  ,


      

 

با دیده ای نمناک از گرد راه می آیم . می آیم تا غم های از گلو مانده را با تو بگویم . تا بر آستان آسمانیت بوسه بزنم.به پابوس کبریا آمده ام . این بار طوس رنگ مدینه دارد. این بار فریادهای غریبانه آل رسول(ص) از طوس ، جان را آتش می زند . آقای من! زهر شیطان با جگرت چه کرد؟ دل های سوخته شیعه تا همیشه داغدار شماست . دلهایی که مدینه را ، کربلا را به دوش می کشد این باردر طوس به د اغ نشسته است .آنگاه که از دور می آیم و در اولین نگاه گنبد طلایی تو را می بینم ، پرنده روحم به هوای وصال تو بال می زند.

اشکم جاری می شود.

می گویم خوشا به حال کبوترهای سفید بالی که مجاور توأند . کاش من هم بال و پری داشتم و همیشه گرد در بام دوست از این سو به آن سو چرخ می زدم و قصه شهادت جانسوز تو را برای عاشقانت می گفتم و می نالیدم.

آقا ضامنم باش . از همه جا رانده ام . دل از همه بریده ام . به حریم حرمت پناه آورده ام . دستگیرم باش.آمده ام تا دل در حریمت بندم . تا گره های دلم را بگشایی.پنجره های کوی تو به روی تمام بی پناهان باز است . پنجره های تو از جنس مهربانی و عشق است . بار الها! سفری را آغاز کرده ایم تا در عشقت سهیم باشیم.در لذت بی منتها ما را معرفتی عطا کن تا به درک چنین حریمی نائل شویم .

با هزاران آه از عمق وجود شهادت جانسوز امام مهربانی ها امام رضا (ع) را بر همه شیعیان تسلیت عرض می کنم

برگرفته از کتاب نجوای شبانه




برچسب ها : مذهبی  ,


      

چرا خانه ی هیچ کلّه گنده ای در خیابان«شهید رجایی» نیست؟
آن روزها که فیلَم یاد هندوستان
نکرده بود
شعرهایم را در کوزه می گذاشتم
و آبش را با اجازه می خوردم
و امروز می خواهم شاعری باشم
با شمشیرِ وجدان در دست
و واژه هایم را به مواخذه بگیرم
تا با من همدردی کنند.
«گریستن»
نخستین قطعه ی کودکانه ی من بود
و فقر
تنها همبازیِ آن روزهایم
و پدری که دلش می خواست یک ریال را
بین دو برادر به عدالت قسمت کند.

***


ما با یک سماور برقی متمدن شدیم
و یاد گرفتیم بگوییم :
«مرسی عالیجناب»!
و امسال ، سال قحطی عاطفه بود
سالی که آخرین بازمانده های «انوری»
دیوانشان را چاپ کردند
و رفوزه های هنری
با تکماده ی دیپلم افتخار قبول شدند
و هیچکس به ریشدارانِ بی ریشه نگفت
بالای چشمتان ابروست!

***


جنگ که تمام شد
عمو جان فرانک هم از فرانسه برگشت
هنرمندان برای گاو مش حسن
رمان نوشتند
و بر اساس « یه قل دو قل»
آخرین فیلمشان را ساختند
و هنرمندان دلسوز
در فضای ملکوتیِ چوب گردو
به مصاحبه نشستند
و باز
همان آش بود و همان کاسه
و سان گلاسه ، کافه گلاسه ، کاپوچینو
و بستنی های هفت رنگِ ایتالیایی
کفاره ی اینهمه غفلتمان بود.
وقتی دندانِ عقلمان عاریه ای باشد
باید هم عکس هنر پیشه ها را بزرگ کنند
و سردمداران «یونسکو»
برای حفظ پرستیژ حافظ
عکس شهیدان دانشگاه را جمع کنند
و روزنامه ها بنویسند :
خانمها برای تناسب اندام از یوگا استفاده کنند!

 

برادرم می گوید :
اوشین دخترک زحمتکشی است
تلویزیونهای رنگی می گویند :
اوشین یعنی هفت قلم آرایش!
من می گویم :
ژاپنی ها به دنیا تعظیم کرده اند
ما به اوشین!
پدرم می گوید :
خدا و پیغمبری هم در کار است
من بعضی وقتها در خیابان
دنبالِ یک سر سوزن غیرت می گردم

***

بیا بی خیال باشیم!
در روزگار جوک و غیبت،
در روزگار چرخش های صد و هشتاد درجه ای ،
یادش بخیر ،
تلخ و شیرین ،
نعمت نفتی ،
گل گفتی!
روزگار دمپایی های لاانگشتی،
آدمهای لااُبالی،
مستر های آمریکایی ،
بیا به امامزاده داود برویم ،
کباب بره اش معرکه است!

 

مطمئن باشید بد نمی گذرد ،
هوای آزاد کوههای دربند ،
حرف ندارد ،
آرامش رویایی
بعد از ظهرهای کنار دریا ،
فراموش نشدنی است.
بیا به فکر تمدن باشیم
وقتی تابوت شهید نمی آید


***

اینهمه خونِ حجامتِ ملت بود
تا حاج آقا همچنان چلوکباب سلطانی کوفت کند
قلیان بکشد
به تسبیحِ شاه مقصودش بنازد!

 

بی روغنِ کرمانشاهی لب به غذا نزند
و با تلفن زیمنس معامله کند
تا اگر نانش آجر شد
آجر را گرانتر از نان بفروشد
اینهمه خون حجامت ملت بود
تا یک موی سبیلِ شاپور خان ، سه دانگِ فلان بانک باشد
تا در اداره ها ، حق و حساب بگیرند و قایم موشک بازی کنند
تا جناب آبدارچی با تمسخر بگوید :
اصلاً ترا چه به این فضولی ها ؟!

***

راستی چرا کار بنده های خدا راه نمی افتد؟
چرا بعضی ، از سادگیِ انقلاب سوء استفاده می کنند؟
دانشگاه به کلیله و دمنه معتاد است
معلم ها به رونویسی از «تکلیف کبری» اکتفا کرده اند
و هنرمندان ، مرتب برای هم جادو و جنبل می کنند
راستی چرا خانه ی هیچ کلّه گنده ای در خیابان «شهید رجایی» نیست؟
آقایان! اشتباه به عرض رسانده اند
عقلِ مردم ، توی کلهِ شان است

***

همسایه ی بغلیِ ما ، شخص شریفی است
با 800 متر زیربنا
به دنیا اعتقاد ندارد
و مرتب حدیث قرقره می کند
یک پایش این دنیاست و یک پایش آن دنیا
او در پاک کردنِ حساب مردم مهارت خاص دارد
و از «ولاالضالین» همه ایراد می گیرد
هر وقت که جنگ جدی میشد ، به جبهه می رفت
و یک تغار آب پرتقال تگری می خورد

 

او از خدا چند هزار رکعت طلب دارد
و خاطر خواهِ جیبهای برآمده است
بی خبر از همه جا.
برای بنیاد نبوت صلوات می فرستد
و گاه بر سر منبر«مارکوس» را محکوم می کند
تا سیاستش عین دیانتش باشد!

***

بگذار اندیشه های شاعری دق مرگ شود
بگذار چانه ی شاعری درد بگیرد
قانون ماست مالی شود
حاج آقا نماز و روزه ی هفتاد سالش را به مزایده بگذارد
برای امام حسین(ع) بوقلمون بکشد!
و مرغ کوپنی
برایش واژه ی خنده داری باشد
بگذار صغری سرِ بچه هایش را با سیراب و شیردان گرم کند
زینب همچنان پیه آب کند
مادرِ سه شهید دق کند
امام خونِ دل بخورد
حلیمه به خاک سیاه بنشیند
و حاج آقا صیغه ی چهاردهمش را بخواند!
***
خدایا!
به ما اسلامِ نابِ آمریکایی عطا کن!

شاعر : علیرضا قزوه   




برچسب ها : هنر  ,


      

در عرصه شعر و ادبیات‌ جهان‌، آثار منظوم‌ شاعران‌ ایرانی‌ از مقامی‌ شایسته‌ و والا برخوردار است‌. شعر و ادب‌ این‌ سرزمین‌ اسلامی‌، همچون‌ گوهری‌ است‌ که‌ در هر گوشه‌ از عالم‌، صدف‌ سینه‌های‌ عاشقان‌، هنردوستان‌ و صاحبنظران‌، آن‌ را در خود جای‌ داده‌ است‌. یکی‌ از این‌ چهره‌های‌ درخشان‌، که‌ همانند گوهری‌ تابناک‌ و ستاره‌ای‌ پرفروغ‌، آسمان‌ شعر و ادب‌ کشورمان‌ را منوّر گردانیده‌، شاعر گرانقدر و پارسا، بانو سپیده کاشانی‌ است‌.

سپیده‌ کاشانی‌، فرزند حسین‌، در مردادماه‌ سال‌ 1315 شمسی‌ در کاشان‌ به‌ دنیا آمد.

«کویر بود و گرما. آتش‌ بود و عطش‌. پدر به‌ زیارت‌ سلطان‌ میراحمد رفته‌ بود. هنگامی‌ که‌ برگشت‌، او را دید و نماز شکر به‌ جای‌ آورد. در آن‌ محله‌، در آن‌ روز، هیچ‌کس‌ مانند حاج‌ حسین‌ با کوچی‌ خوشبخت‌ نبود. عطر گُلهای‌ محمدی‌ در هوا موج‌ می‌زد و آمدن‌ نوزادش‌ را شادباش‌ می‌گفت‌. نام‌ مولود را سُرور اعظم‌ گذاشتند؛ با آنکه‌ از گریستن‌ باز نمی‌ماند. او آمده‌ بود. بهار بود در آن‌ تابستان‌ گرم‌.»

در سال‌ 1322 و پس‌ از خواهر و برادرهایش‌ به‌ مدرسه‌ رفت‌، و در یازده‌ سالگی‌ اولین‌ شعر خود را سرود.

«مادر قرآن‌ می‌خواند. دخترک‌ را در دامان‌ خود نشانده‌ بود. با مهربانی‌ دست‌ بر پرنیان‌ موهایش‌ می‌کشید و خواندن‌ کتاب‌ خداوند را به‌ دلبندش‌ می‌آموخت‌. باورش‌ نمی‌شد که‌ او چنان‌ شعر زیبایی‌ سروده‌ باشد. چند دیوان‌ شعر در خانه‌ داشتند. اگر پیش‌ از آن‌، او را در حال‌ خواندن‌ یکی‌ از کتاب ها دیده‌ بود، آن‌قدر تعجب‌ نمی‌کرد.»

پس‌ از پایان‌ تحصیلات‌ متوسطه‌، در منزل‌ پدر، به‌ ادامه تحصیل‌ پرداخت‌.

«...بایستی‌ از مدرسة‌ آقابزرگ‌ و آموزگاران‌ خوبش‌ دل‌ می‌برید. خانه‌های‌ قدیمی‌ و کوچه‌های‌ خلوت‌ و خاموش‌ کاشان‌، بایستی‌ چشم‌ به‌ راه‌ کسی‌ می‌ماندند که‌ به‌ دیدارش‌ عادت‌ کرده‌ بودند.متین‌ و باوقار، شیرین‌ و نازآلود گام‌ برمی‌داشت‌ و می‌گذشت‌. چادر سیاه‌ و تمیزش‌، چون‌ دامن‌ پر رمز و راز شب‌ بود. چشمهای‌ سیاه‌ و معصومش‌، یادآور ستارة‌ ناهید بود، با طلوع‌ زودهنگامش‌.سال های‌ مدرسه‌ چه‌ زود گذشته‌ بود! انگار هنوز هم‌ آن‌ کودک‌ شاد، هر صبح‌ در آستانة‌ در می‌نشست‌، چشم‌ بر سنگفرش‌ کوچه‌ می‌دوخت‌ و به‌ رهگذران‌ سلام‌ می‌کرد. در چهرة‌ دخترکان‌ اُرمَک‌پوشی‌ که‌ از مدرسه‌ باز می‌گشتند، سال های‌ خوش‌ آینده‌ را می‌دید، و با آنها همراه‌ می‌شد. »

«برنامه‌های‌ پدر، دقیق‌ و منظم‌ به‌ پیش‌ می‌رفت‌. استاد می‌آمد، درس‌ می‌گفت‌ و می‌رفت‌. اما سپیده‌، به‌ گفته‌های‌ او قانع‌ نبود. آسمانی‌ پهناورتر می‌خواست‌ و پروازی‌ دورتر. سخن‌ از برپایی‌ دانشگاه‌، او را به‌ اندیشه‌ وا می‌داشت‌؛ انتظاری‌ شیرین‌، که‌ پایانش‌ دور و نزدیک‌ بود.

فرزند کوچک‌ خانواده‌، نوجوانی‌ شده‌ بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نمی‌گنجید. اما، بایستی‌ به‌ نبودنش‌ عادت‌ می‌کردند، و با جای‌ خالی‌اش‌ خو می‌گرفتند و دم‌ نمی‌زدند. بایستی‌ آنها در خانه‌ می‌نشستند، و در هیاهوی‌ بی‌پایان‌ بچه‌های‌ شاد، سپیده‌ را می‌دیدند که‌ همراه‌ با همسالانش‌ بازی‌ می‌کرد و قهقهه‌ سر می‌داد. در سکوت‌ اتاقها، خدمتگزار پیر خانه‌ را می‌دیدند که‌ جوانی‌اش‌ را در آنجا سپری‌ کرده‌ بود و به‌ دختر کوچکشان‌ مهر و محبتی‌ مادرانه‌ داشت‌. سپیده‌ او را دوست‌ می‌داشت‌ و در خلوت‌ دلخواهش‌ دعا می‌کرد او هرگز نمیرد، و پیرتر از آنکه‌ بود، نشود.»

ادامة‌ تحصیل‌ در دانشگاه‌، آرزویی‌ بزرگ‌ بود که‌ دست‌ یافتن‌ به‌ آن‌ در آن‌ سالها، به‌ دشواری‌ ممکن‌ بود. پس‌ از مدتها انتظار و در پی‌ ازدواج‌ با یکی‌ از اقوام‌ خود، به‌ تهران‌ آمد. »

«...آفتاب‌، باز هم‌ همان‌ آفتاب‌ سوزان‌ کویر بود، و افق‌، زیبایی‌ گذشته‌ها را داشت‌، و طلوع‌ و غروب‌ خورشید، تماشایی‌ بود. پدربزرگ‌ از سفری‌ دور برنگشته‌ بود؛ اما سوغاتی‌، فراوان‌ آورده‌ بود؛ سوغاتیهایی‌ که‌ سپیده‌ و شوهرش‌ را به‌ خانه‌های‌ قدیمی‌ و کوچه‌های‌ معطر کاشان‌ می‌برد و در آسمان‌ صاف‌ و بیکرانه‌، و در غوغای‌ خاموش‌ ستارگان‌ زمردین‌، میهمان‌ می‌کرد.

با دیدن‌ آن‌همه‌ زیبایی‌، روزهایی‌ را به‌ یاد می‌آوردند که‌ همبازی‌ یکدیگر بودند. روزهای‌ عید و شبهای‌ ماه‌ رمضان‌، هردو خانواده‌ در ایوان‌ بزرگ‌ خانه‌ جمع‌ می‌شدند و با گرمی‌ و شور، اوقات‌ را می‌گذراندند...»

«پس‌ از آن‌، تا پایان‌ عمر در این‌ دیار به‌ سر برد. حاصل‌ این‌ وصلت‌، سعید و سودابه‌ و علی‌بودند، که‌ چون‌ گلهای‌ باغ‌ بهشت‌، در فضای‌ پر از صمیمیت‌ و صفای‌ خانه‌ شکفتند و به‌ زندگی‌ ایشان‌ طراوت‌ و نشاط‌ بی‌پایان‌ بخشیدند.تا سالها ادارة‌ امور خانه‌، سرپرستی‌ از فرزندان‌ و همسرداری‌، زمان‌ فراغت‌ را تنگ‌ می‌کرد، و مجالی‌ برای‌ سرودن‌ شعر باقی‌ نمی‌گذاشت‌. پس‌ از آن‌، و همزمان‌ با رشد و بالندگی‌ بچه‌ها، اندک‌ اندک‌ زمان‌ برای‌ تکاپو در عرصه‌های‌ فرهنگی‌، فراهم‌ شد. در این‌ دوره‌ از زندگی‌، سعید و سودابه‌ نیز همچون‌ پدر، او را در آن‌ حال‌ تنها می‌گذاشتند، و دریای‌ ژرف‌ سکون‌ و آرامش‌ شاعر را بر هم‌ نمی‌زدند. گاه‌ نیز با فرزند کوچک‌ خانواده‌ همبازی‌ می‌شدند.»

سپیدة‌ کاشانی‌ از سال‌ 1347 همکاری‌ خود را با مطبوعات‌ کشور آغاز کرد. پس‌ از آن‌، بیشتر مجله‌هایی‌ که‌ صفحات‌ ادبی‌ پرباری‌ داشتند، اشعار او را به‌ چاپ‌ رساندند.

در آن‌ سالها، انجمنهای‌ ادبی‌ متعددی‌ در پایتخت‌ تشکیل‌ می‌شد. سپیدة‌ کاشانی‌ گاه‌ به‌ همراه‌ همسر خود، در بعضی‌ از آن‌ جلسه‌ها شرکت‌ می‌کرد. حضور او، توجه‌ و احترام‌ حاضران‌ نکته‌سنج‌ را برمی‌انگیخت‌، و آنها را به‌ اندیشیدن‌ وامی‌داشت‌؛ شاعری‌ والا و باوقار، که‌ سروده‌هایش‌ اغلب‌ توسط‌ یکی‌ از شرکت‌کنندگان‌ قرائت‌ می‌شد، و از سبک‌ و روش‌ تازه‌ای‌ برخوردار بود.

جوانان‌ علاقه‌مندی‌ که‌ به‌ آن‌ شعرخوانی‌ها راه‌ می‌یافتند، اندک‌ اندک‌ درمی‌یافتند که‌ او و همسرش‌ ـ جواد عباسیان‌ ـ از خانواده‌ای‌ باایمان‌ و سعادتمند هستند، و نه‌فقط‌ به‌ خاطر هنرشان‌، بلکه‌ به‌ سبب‌ داشتن‌ اخلاق‌ و کردار نیکو، بسیار عزیز و محترم‌اند. در سال‌ 1349 شمسی‌، سپیدة‌ کاشانی‌ پدر خود را از دست‌ داد. چند سال‌ پیش‌ از آن‌ هم‌، داغ‌ جدایی‌ از مادر، دلش‌ را به‌ آتش‌ کشیده‌ بود.

«...ماه‌ رمضان‌ به‌ آخِر رسید، ولی‌ سپیده‌ کاشانی‌ در هیچ‌ جلسه‌ شعرخوانی‌ عصر شنبه‌ای‌ حاضر نشد. در هفتة‌ بعد از عید فطر، با جامة‌ سیاه‌ به‌ آنجا آمد. هم‌ او و هم‌ همسرش‌، لباس‌ سیاه‌ پوشیده‌ بودند. پدر، سپیده‌ را تنها گذاشته‌، و در مسیر جاودانگی‌، تا کوچه‌های‌ کودکی‌اش‌ سفر کرده‌ بود.

...از بام‌ پر کشید، آن‌ مرغکِ سپیدپرِ مهربانِ من‌.

تا خواستم‌ طلوع‌ رُخَش‌ بنگرم‌، دریغ‌؛ ناگه‌ غروب‌ کرد.

چون‌ گل‌ شکفت‌ و ریخت‌.

من‌ خود به‌ گوش‌ خویش‌ شنیدم‌ که‌ ناگهان‌،

ناقوس‌ هجر، تا انتهای‌ گنبد نیلی‌ طنین‌ فکند.

لرزید پشت‌ من‌،

فرمان‌ حق‌، ندای‌ حق‌ از ره‌ رسیده‌ بود...»

اگرچه‌ سروده‌های‌ او بیشتر در قالب‌ غزل‌ بود، لکن‌ شعری‌ را که‌ در مرگ‌ پدر و سوگ‌ مادر سرود، هردو با وزن‌ شکسته‌ و به‌ شیوة‌ نیمایی‌ بودند:

«...مادر هنوز هم‌،

آن‌ تک‌ستاره‌ای‌ که‌ به‌ آن‌ خیره‌ می‌شدیم‌

شب‌، بر فراز خانة‌ ما جلوه‌ می‌کند

و بر سکوت‌ و غربت‌ من‌، خیره‌ می‌شود.

من‌ بارها، بر صفحة‌ آن‌، چهرة‌ تو را، منقوش‌ دیده‌ام‌.

بسیار در خیال‌

آن‌ را، به‌ یاد روی‌ تو در بر کشیده‌ام‌...

...هرجا که‌ بگذرم‌

هرجا که‌ بنگرم‌

پر می‌کشد به‌ تربت‌ پاکت‌ نگاه‌ من‌!»

دو سال‌ پس‌ از آن‌ حادثه‌، با تشویق‌ همسر و اصرار آشنایان‌، شعرهای‌ خود را در یک‌ دفتر جمع‌آوری‌ کرد. برای‌ گُلچین‌ آثارش‌، نظر چند شاعر توانا را هم‌ جویا شد. آنها، آگاه‌ از شیوة‌ خاص‌ سخنسرایی‌ او، کوشیدند تا آن‌ گوهرهای‌ ارزشمند، جلوه‌گاه‌ و منظر شایسته‌ای‌ بیابد.

پس‌ از ماهها، کار به‌ نتیجه‌ رسید. او بر نخستین‌ دفتر شعرهایش‌، نام‌ «پروانه‌های‌ شب‌» را گذاشت‌.

در سال‌ 1352 شمسی«پروانه‌های‌ شب‌» چاپ‌ شد و به‌ دست‌ کسانی‌ رسید که‌ در سروده‌های‌ صاحب‌ اثر، زبانی‌ تازه‌، مفاهیمی‌ عمیق‌ و هوایی‌ تازه‌ و دلپذیر می‌دیدند.

آشنایی‌ با دیوانهای‌ شعر پیشینیان‌، و آگاهی‌ از رمز و رازهای‌ نهفته‌ در غزلهای‌ حافظ‌ و مولوی‌، به‌ بیشتر غزلهای‌ چاپ‌شده‌ در کتاب‌، قوام‌ و استحکام‌ بخشیده‌ بود. هر شعر، گُلی‌ خوش‌بو و رنگ‌ بود که‌ حتی‌ با پرپر شدن‌ و ریختن‌، رنگ‌ و عطر را با خود داشت‌: 
دمی‌ جستجو کن‌، که‌ در دفتر من‌
بیابی‌ مرا ای‌ گل‌ خاطر من‌.
  به‌ هر سطر، از پای‌ اندوه‌ نقشی‌
به‌ هر گام‌، آوازِ چشم‌ ترِ من‌.
مرا دستها پر شد از طول‌ باران‌
بلند است‌ از بختِ خوش‌، اختر من‌.
چه‌ شد سِحْرِ یشمین‌ باغ‌ بهاران‌
که‌ سبزه‌ به‌ خواب‌ست‌ در باور من‌.
سحر جامه‌ از نام‌ من‌ کرده‌ بر تن‌
چرا شب‌ کشیده‌ست‌ سر از برِ من‌.
من‌ آن‌ بوتة‌ بی‌پناه‌ کویرم‌
که‌ خاکِ تب‌آلود شد بستر من‌.
زمستان‌ سردی‌ست‌ در سینه‌ پنهان‌
گرانبار دردی‌ست‌ بر پیکر من‌.
مرا آتشی‌ هست‌ در جان‌، که‌ ترسم‌
به‌ دریاچة‌ باد ریزد پر من‌.
مرا بی‌من‌ ای‌ دوست‌ آنگه‌ شناسی‌
که‌ در دست‌ باد است‌ خاکستر من‌

در یکی‌ از جلسه‌های‌ عصر شنبه‌، این‌ کتاب‌ و محتوای‌ آن‌، موضوع‌ گفتگو قرار گرفت‌ و چند شعر آن‌ نیز خوانده‌ شد. پس‌ از آن‌، چند هفته‌نامه‌ که‌ برای‌ همکاری‌ شایسته‌ تشخیص‌ داده‌ شده‌ بودند، سعی‌ داشتند تا در هر شماره‌، شعر تازه‌ای‌ از این‌ شاعر داشته‌ باشند.

قدم‌ اول‌، مطمئن‌ و درست‌ برداشته‌ شده‌ بود. برای‌ ادامة‌ راه‌، جای‌ تردید و دودلی‌ نبود. از صاحب‌ اثر خواسته‌ شد تا دفتر دوم‌ شعرهایش‌ را نیز آماده‌ کند. اما، او درنگ‌ کرد.

انتظار و توقع‌ روزافزون‌ علاقه‌مندان‌، جایی‌ برای‌ سهل‌انگاری‌ و پسرفت‌ باقی‌ نمی‌گذاشت‌. در پاسخ‌ به‌ مشتاقانی‌ که‌ تکرار چاپ‌ «پروانه‌های‌ شب‌» را از او می‌خواستند، پاسخ‌ می‌داد:
«من‌ شعر دیروز خود را قبول‌ ندارم‌. از چاپ‌ این‌ کتاب‌ که‌ یک‌ سال‌ گذشته‌ است‌!»

شنیدن‌ این‌ جواب‌، از شاعری‌ که‌ در زمانی‌ کوتاه‌، نخستین‌ اثرش‌ نایاب‌ شده‌ بود، حیرت‌انگیز به‌ نظر می‌رسید.

از سوی‌ دیگر، سپیدة‌ کاشانی‌ نگران‌ جدایی‌ از کسانی‌ بود که‌ آنها را همچون‌ فرزندان‌ خود دوست‌ می‌داشت‌. او، برای‌ حفظ‌ مهر و محبت‌ آنها و ادامه‌ زندگی‌ به‌ آن‌گونه‌ که‌ از پدر و مادرش‌ آموخته‌ بود، ارزشی‌ فراوان‌ قایل‌ بود.

به‌ هر بهانه‌، سعی‌ داشت‌ تا آنچه‌ از کتاب‌ خداوند و احکام‌ الهی‌ می‌داند، به‌ دیگران‌ بیاموزد. همسایه‌ها و آشنایان‌ دور و نزدیک‌، که‌ برای‌ آموختن‌ قرآن‌ و علوم‌ دینی‌ در خانه‌شان‌ جمع‌ می‌شدند، از او حسن‌ خلق‌ و خداشناسی‌ و امانتداری‌ می‌آموختند.

آن‌ کارگاههای‌ علم‌ و اندیشه‌، که‌ قرآن‌ و نهج‌البلاغه‌ را از تاقچه‌ها به‌ عمق‌ دلها برد، و آن‌ جمع‌ پرمهر، که‌ از صفا و نور سرشار بود و کتابهای‌ دعا و راز و نیاز را بر زبانها جاری‌ می‌ساخت‌، تا طلوع‌ انقلاب‌ اسلامی‌ ادامه‌ یافت‌، و پس‌ از آن‌ فجر باشکوه‌ نیز، به‌ شیوه‌ای‌ شایسته‌، برگزار گردید.

سپیدة‌ کاشانی‌، در یکی‌ از روزهای‌ سال‌ 1358، هنگامی‌ که‌ کمتر از یک‌ سال‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ شکوهمند اسلامی‌ مردم‌ ایران‌ به‌ زعامت‌ «امام‌ خمینی‌» می‌گذشت‌، دعوت‌ شد تا به‌ ادارة‌ رادیو برود.

در روزهای‌ پرشور انقلاب‌ اسلامی‌، از شعرهای‌ او برای‌ ساختن‌ سرودهای‌ انقلابی‌استفاده‌ شده‌ بود: 
  «به‌ خون‌ گر کشی‌ خاک‌ من‌، دشمن‌ من‌
 بجوشد گل‌ اندر گل‌ از گلشن‌ من‌.
تنم‌ گر بسوزی‌، به‌ تیرم‌ بدوزی‌
جدا سازی‌ ای‌ خصم‌، سر از تن‌ من‌.
کجا می‌توانی‌، ز قلبم‌ ربایی‌
تو عشق‌ میان‌ من‌ و میهن‌ من‌
مسلمانم‌ و آرمانم‌ شهادت‌
تجلّیِ هستی‌ست‌، جان‌ کندن‌ من‌.
مپندار این‌ شعله‌ افسرده‌ گردد
 که‌ بعد از من‌ افروزد از مدفن‌ من‌.
نه‌ تسلیم‌ و سازش‌، نه‌ تکریم‌ و خواهش‌
بتازد به‌ نیرنگ‌ تو، توسن‌ من‌.
کنون‌ رود خلق‌ است‌ دریای‌ جوشان‌
همه‌ خوشة‌ خشم‌ شد خرمن‌ من‌.
من‌ آزاده‌ از خاک‌ آزادگانم‌
گل‌ صبر می‌پرورد دامن‌ من‌.
جز از جام‌ توحید هرگز ننوشم‌
زنی‌ گر به‌ تیغ‌ ستم‌ گردن‌ من‌.
بلند اخترم‌، رهبرم‌، از در آمد
بهار است‌ و هنگام‌ گل‌ چیدن‌ من‌.»

این‌ دعوت‌، برایش‌ غافلگیرکننده‌ و هیجان‌انگیز بود. با این‌ حال‌، با توکل‌ بر خداوند، آن‌ را پذیرفت‌ و به‌ آن‌ اداره‌ رفت‌. تا آن‌ روز، هرگز راضی‌ نشده‌ بود که‌ با قبول‌ مسئولیتهای‌ گوناگون‌، از انجام‌ وظایف‌ مهم‌ تعلیم‌ و تربیت‌ فرزندان‌، خانه‌داری‌ و تدبیر منزل‌ شانه‌ خالی‌ کند. از آن‌ به‌ بعد نیز، انجام‌ کارهای‌ خانه‌، همسرداری‌ و سرپرستی‌ فرزندانش‌ را مقدس‌ می‌شمرد، و به‌ عهده‌دار بودن‌ آن‌ افتخار می‌کرد.

یک‌ سال‌ پس‌ از همکاری‌ او با ادارة‌ رادیو، آقای‌ مجید حداد عادل‌، شاعر معاصر، «حمید سبزواری‌»، را مأمور تشکیل‌ «شورای‌ شعر و سرود» کرد. پس‌ از آن‌ مأموریت‌ و بعد از سنجش‌ دقیق‌ تواناییها و استعدادها، عاقبت‌، کار این‌ شورا آغاز شد. استاد مهرداد اوستا، محمود شاهرخی‌، علی‌ معلم‌، مجتبی‌ کاشانی و سپیدة‌ کاشانی‌، از اعضای‌ این‌ شورا بودند.

سپیدة‌ کاشانی‌، در همان‌ روزها و زمانی‌ که‌ هجوم‌ دشمن‌ به‌ خاک‌ وطن‌ و آغاز جنگ‌ تحمیلی‌ نزدیک‌ بود، در گفتگویی‌ که‌ با مجله‌ «سروش‌» انجام‌ داد، گفت‌:
«امروز موقع‌ آن‌ رسیده‌ که‌ دیگر شعر را به‌عنوان‌ یک‌ سلاح‌ تیز و برّنده‌ جدی‌ بگیریم‌... شعر امروز ما می‌تواند با مروری‌ در آیات‌ قرآن‌، انقلابی‌ به‌ وجود آوَرَد، و از این‌ دریای‌ یگانه‌، گوهرها برگیرد.»

هنوز کمتر کسی‌ آغاز جنگ‌ را باور داشت‌. هیاهوی‌ بی‌امان‌ زندگی‌، هر صدای‌ دوری‌ را خاموش‌ می‌کرد. اما، در آن‌ گفتگو، سخن‌ از ارزشهای‌ والایی‌ به‌ میان‌ آمده‌ بود که‌ هر خواننده‌ای‌ را به‌ اندیشیدن‌ وامی‌داشت‌:
«سوده‌، شاعرة‌ عرب‌، که‌ شیفتة‌ عدالت‌ حضرت‌ علی‌ علیه‌السلام‌ بود، در بسیاری‌ از جنگها در رکاب‌ مولای‌ خود حرکت‌ می‌کرد و با اشعار حماسی‌اش‌، سربازان‌ اسلام‌ را تشویق‌ می‌کرد... پروین‌ اعتصامی در نجابت‌ و حیا و در بلندی‌ اندیشه‌ و شیوایی‌ سخن‌، کم‌نظیر بود...»

او بارها به‌ همراه‌ پسرش‌ در جبهه‌های‌ جنگ‌ حضور یافت‌ و از نزدیک‌، مقاومت‌ و ایثار رزمندگان‌ دلیر و باایمان‌ اسلام‌ را دید. گاه‌ تا هفته‌ها در آنجا ماند و برگ‌ برگ‌ دفتر عاشقی‌ را که‌ آنها ورق‌ می‌زدند، دید و دریافت‌. شجاعت‌ و بی‌باکی‌اش‌ گاه‌ آنچنان‌ بود که‌ فرزند جوانش‌ را به‌ غبطه‌ وامی‌داشت‌.

شعله‌های‌ آتش‌ جنگ‌ فرو نمی‌نشست‌. لشکر خصم‌، دریایی‌ بی‌پایان‌ بود، و سراسر، موجهای‌ سهمگین‌ و ویرانگر. در دفاع‌ از وطن‌، نوجوانان‌ و جوانان‌، در کنار کهنسالان‌ و پیران‌ سپیدمو، تنها را چون‌ ساحلی‌ صبور سپر کرده‌ بودند. هر سو هنگامة‌ نبرد بود و لجة‌ خونهای‌ پاک‌. آنها سرودی‌ جاویدان‌ را سر داده‌ بودند که‌ خاموشی‌ نداشت‌.

مادر و فرزند، از خرمشهر، هویزه‌ و پادگان‌ حمیددیدار کردند. سپس‌ به‌ سوی‌ سنگرهای‌ «کوت‌ شیخ‌» راه‌ پیمودند، تا به‌ شهر سوسنگرد و بستان‌، که‌ آماج‌ گلوله‌های‌ دشمن‌ شده‌ بود، قدم‌ بگذارند.

او، در آخرین‌ باری‌ که‌ از جبهه‌ بازمی‌گشت‌، چون‌ دفعه‌های‌ پیش‌، دفتر شعرش‌ خالی‌ و سپید باقی‌ مانده‌ بود. اما این‌بار، غمی‌ ناآشنا، چون‌ پاره‌های‌ سرب‌، بر دل‌ بی‌آرام‌ سپیده‌ فرو نشسته‌ بود. در انتظار حادثه‌ای‌ تلخ‌ به‌ سر می‌برد. هنگامی‌ که‌ با اضطراب‌ قدم‌ به‌ خانه‌ گذاشت‌، همسرش‌ را در بستر بیماری‌ دید. پس‌ از آن‌، پرستاری‌ از او را وظیفة‌ اصلی‌ خود قرار داد.

سپیده‌ کاشانی‌، تا یک‌ سال‌ پس‌ از آن‌ ـ که‌ همسرش‌ را از دست‌ داد ـ به‌ همراه‌ فرزندان‌ خود، از او که‌ همواره‌ در راه‌ زندگی‌ و پیمودن‌ پیچ‌ و خم‌های‌ روشن‌ و تاریکش‌ همراه‌ و همدلش‌ بود، نگهداری‌ کرد.

در سال‌ 1363 به‌ همراه‌ فرزندش‌ و شاعران‌ بزرگی‌ چون‌ قدسی‌ خراسانی‌، مشفق‌ کاشانی‌، گلشن‌ کردستانی‌، محمود شاهرخی‌، حمید سبزواری‌ و استاد مهرداد اوستا، برای‌ دیدار شهریار، به‌ تبریز سفر کرد.

از دیدار شاعر هشتادساله‌ و مرثیه‌سرای‌ بزرگ‌، چشمها روشن‌ شد. در خانة‌ استاد شهریار، که‌ ساده‌ و بی‌پیرایه‌، ولی‌ مرتب‌ و پاکیزه‌ بود، مهربانی‌، صفا و روشنایی‌ موج‌ می‌زد.

بی‌خبر از گذشت‌ زمان‌، گفتند و شنیدند. سپیدة‌ کاشانی‌ که‌ در آن‌ جمع‌ صمیمانه‌، حضور پروین‌ اعتصامی‌ را احساس‌ می‌کرد، از این‌ بانوی‌ سخنور پرسید. شهریار پاسخ‌ داد:
«...به‌ نظرم‌ پیش‌ از من‌، پروین‌ اعتصامی‌ است‌، که‌ عفت‌ و عصمت‌ و اخلاقش‌ کامل‌ بود. اهل‌ معصیت‌ نبود. تزکیه‌ داشت‌. اخلاق‌ و شخصیت‌ او والا و بالاست‌. از نظر فن‌ و صنعت‌، هیچ‌ عیبی‌ در شعرش‌ نیست‌. دیوان‌ یکدست‌ مانند دیوان‌ او، کم‌ داریم‌. دلیلش‌ هم‌ همان‌ است‌ که‌ پروین‌، پاک‌ و پاکیزه‌ بود. او شعرهای‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ فراوانی‌ دارد...»

سال‌ 1367 هجری‌ شمسی‌، آغازی‌ دوباره‌ برای‌ فعالیتهای‌ هنری‌ و فرهنگی‌ سپیدة‌ کاشانی‌ بود. او که‌ پس‌ از مرگ‌ همسر، تا چند سال‌ از حضور در جمع‌ اهالی‌ شعر و ادب‌ پرهیز داشت‌، با تشویق‌ خانواده‌ و آشنایان‌، دوباره‌ در راهی‌ که‌ آمده‌ بود، پیش‌ رفت‌.

برای‌ رادیو، برنامه‌های‌ گوناگونی‌ که‌ مخاطب‌ آن‌ رزمندگان‌ بودند نگاشت‌، و سرودهای‌ دلکش‌ و روح‌نواز نوشت‌. همچنین‌، در شهادت‌ بزرگانی‌ چون‌ شهید دکتر سیدمحمد حسینی‌ بهشتی‌، و مهندس‌ مجید حداد عادل‌، شعر سرود:
«سحر شکفتی‌ و بر اوج‌ نور لانه‌ گرفتی‌
غروب‌، شعله‌کشان‌ در شفق‌ زبانه‌ گرفتی‌.
چنان‌ غریو کشیدی‌ میان‌ بستر گُلها
که‌ سکر خواب‌ خوش‌ از عطر رازیانه‌ گرفتی‌.
نسیم‌ مویه‌کنان‌ آمد از حماسة‌ توفان‌
پر از شمیم‌ تو، کان‌ جام‌ جاودانه‌ گرفتی‌....
تویی‌ ستارة‌ ثاقب‌، من‌ آن‌ سپیدة‌ فجرم‌
که‌ در زلال‌ نگاهم‌، چو نور لانه‌ گرفتی‌.»  

«ای‌ اختر برج‌ ادب‌ برخیز
  بار دگر با دشمن‌ پرکینه‌ بستیز.
بار دگر سر کن‌ سرود لاله‌ها را
روشن‌ کن‌ از دیدار خود، چشمان‌ ما را.
سنگر به‌ سنگر رفتی‌ و میدان‌ به‌ میدان‌
هرگز نشد باور تو را، مرگ‌ شهیدان‌.
 ما نیز فقدان‌ تو را باور نداریم‌
اما فِراقت‌ را عزیزا، سوگواریم‌.
ای‌ عارف‌، ای‌ عاشق‌، بخوان‌ شعر رهایی
از «لن‌ تنالوا البر» و آیات‌ خدایی‌.
تفسیر کن‌، تفسیر، فرمان‌ خدا را
بنمای‌ بر صاحبدلان‌، راه‌ هدی را                                               

       سپیدة‌ کاشانی‌، در روزهایی‌ از سال‌ 1367 و در گرمای‌ ماه‌ دوم‌ تابستان‌ همان‌ سال‌، با دیدار نوجوانانی‌ که‌ از نبردی‌ پیروزمندانه‌ بازمی‌گشتند و در آستانة‌ پایان‌ تجاوز دشمن‌ ، سرود «سپاه‌ محمد(ص‌)» را به‌ آنها هدیه‌ کرد:
«برادر شکفته‌ گل‌ آشنایی‌
فرو ریخت‌ دیوارهای‌ جدایی‌.
به‌ یاران‌ اسلام‌ بادا مبارک‌
طلوع‌ دگر بارِ این‌ روشنایی‌.
قیامی‌ است‌ قائم‌ به‌ آیات‌ قرآن‌ 
عبادی‌است‌ مُلْهِمْ ز عشق‌ خدایی‌.
به‌ میدان‌ درآییم‌ بازو به‌ بازو
بتازیم‌ تا فجرِ صبحِ رهایی‌.
  سپاه‌ محمد(ص‌) می‌آید،
سپاه‌ محمد(ص‌)می‌آید...»                                                                   

 در روز بیست‌ و ششم‌ همان‌ سال‌، برای‌ بار آخَر به‌ عیادت‌ استاد شهریار، که‌ با بذل‌ توجه‌ رئیس‌ جمهور وقت‌ در اتاق‌ شمارة‌ 513 بیمارستان‌ مهر تهران‌ بستری‌ شده‌ بود، رفت‌.

چند هفته‌ بعد، شعری‌ که‌ او در مرگ‌ خالق«حیدربابا »سروده‌ بود، در بیشتر روزنامه‌ها و حتی‌ روزنامه‌های‌ جمهوری‌ آذربایجان‌، به‌ چاپ‌ رسید، و دوستداران‌ سیمرغ‌ سهند را تسکین‌ داد:
«هلا ای‌ عندلیب‌ گلشن‌ عرفان‌، خداحافظ‌
پریشان‌ کرده‌ای‌ مجموع‌ مشتاقان‌، خداحافظ‌.
ز توفان‌ غمت‌ پر ریخت‌ گلهای‌ وداع‌
آنگه‌ که‌ گلباران‌ ره‌ بر دیده‌ شد دامان‌، خداحافظ‌.
ز سوگت‌ خلوتی‌ با شعر حافظ‌ داشتم‌، فرمود:
بگو ای‌ خضر دانای‌ سخندانان‌، خداحافظ...‌.
 غزالان‌ غزل‌ را خوش‌ به‌ بند آورده‌ای‌ اینک‌
بمان‌ ای‌ حافظ‌ تبریز جاویدان‌، خداحافظ‌.»
   او، بی‌دریغ‌ از بزرگان‌ دین‌ و علم‌ و ادب‌ یاد می‌کرد و شعرهایی‌ تازه‌ در تجلیل‌ از آنها می‌سرود.

در هنگام‌ بازگشت‌ رهبر و بنیانگذار انقلاب‌ اسلامی‌ ایران‌، لبهایش‌ این‌ شعر را زمزمه‌ کردند: 
   «چارده‌ قرن‌ بسی‌ گُل‌ وا شد
از یکی‌ روحِ خدا پیدا شد.
     گلی‌ آزاده‌ ز صحرای‌ خمین‌
خونش‌ آمیخته‌ با خون‌ «حسین‌»(ع‌)
     گل‌ صد برگِ خِرد، پَرافشان‌
آمد و آمد و آمد چون‌ جان‌
    آمد و داروی‌ بیماران‌ شد
چلچراغ‌ ره‌ بیداران‌ شد
    شد ز آزادگی‌اش‌ سرو خجل‌
چون‌ به‌ پا خاست‌، نگون‌ شد باطل‌....»                                                                                                                             

و در جمع‌ میهمانان‌ ایرانی‌ و پاکستانی‌، از علامه‌ اقبال‌ لاهوری ‌چنین‌ یاد کرد:
«ای‌ چراغ‌ لاله‌، چون‌ خورشید تابد نام‌ تو
 می‌وزد در گُلْستان‌ شعر ما، پیغام‌ تو.
 سرفراز از توست‌ لاهور، ای‌ بلنداقبالِ ما
کاین‌ چنین‌ شد مرکب‌ اقلیمِ عرفان‌، رامِ تو.
ای‌ خوش‌ آن‌ مرگی‌ که‌ عمر جاودان‌ دارد ز پی‌
 ای‌ خوش‌ آن‌ آغاز و آن‌ شورآفرین‌ فرجامِ تو
آشیان‌ تا سدره‌ بردی‌ ای‌ همایِ قافِ عشق‌
خاک‌ گر بگرفت‌ در آغوش‌ خود، اندام‌ تو.
دفتر دلهای‌ ما بگشای‌، تا در فصلِ خون
 ناله‌ خیزد از درون‌ تربتِ آرامِ تو.
آه‌ ای‌ علامه‌، ای‌ اقبال‌، ای‌ مرد سخن‌
شد معطّر ملک‌ عرفان‌ از شمیمِ نامِ تو.

در حضور دانشجویان‌ شهر سعدی‌ و حافظ‌، شعری‌ را خواند که‌ پیش‌ از سرودن‌ آن‌، وضو ساخته‌ بود:
«گر غبار از سر کویش‌ به‌ مباهات‌ بریم‌
گوهر جان‌ به‌ سراپردة‌ آیات‌ بریم‌
تا ز دل‌ زنگ‌ ملال‌آور آفات‌ بریم‌.
«خیز تا خرقة‌ صوفی‌ به‌ خرابات‌ بریم‌
شطح‌ و طامات‌، به‌ بازار خرافات‌ بریم‌.»                

                                  نغمه‌ سر داد در این‌ گلکده‌ تا مرغ‌ سحر
رفتم‌ از دست‌ و ز خویشم‌ نبود هیچ‌ خبر.
هاتفم‌ گفت‌: در این‌ نشئه‌ به‌ پا خیز، مگر.
«سوی‌ رندان‌ قلندر به‌ ره‌آوردِ سفر
دلق‌ بسطامی‌ و سجادة‌ طامات‌ بریم‌.» 
      عاشقان‌ سوخته‌ در سلسلة‌ تقدیرند
در بر جلوة‌ ذات‌، آینة‌ تصویرند.
این‌ چه‌ عشقی‌ است‌ که‌ عشاق‌ در آن‌ زنجیرند!
«تا همه‌ خلوتیان‌ جام‌ صبوحی‌ گیرند
چنگ‌ صبحی‌ به‌ درِ پیرِ مناجات‌ بریم‌.»                 

به‌ چراغانی‌ دل‌ شو، به‌ فروغِ پرهیز
 چشمة‌ مهر کن‌ و جوهر جان‌، در او ریز.
سخن‌ خواجه‌ گُهر بنگر و در گوش‌ آویز.
«حافظ‌ آب‌ رخ‌ خود بر درِ هر سفله‌ مریز
حاجت‌ آن‌ به‌ که‌ بَرِ قاضی‌ حاجات‌ برقاضی حاجات بریم

سپیدة‌ کاشانی‌ با اشتیاق‌ فراوان‌ در جلسة‌ قرائت‌ قرآن‌ و روضه‌خوانی‌ که‌ هر هفته‌ برپا می‌شد، شرکت‌ داشت‌. در یکی‌ از همان‌ روزها، از بیماری‌ بنیانگذار کبیر انقلاب‌ خبر دادند. پس‌ از آن‌، همه‌ هفته‌ مراسم‌ دعا برای‌ بهبودی‌ امام‌ ادامه‌ یافت‌. تا آنکه‌ خبر هجرت‌ ابدی‌ او منتشر شد. چه‌ تلخ‌ و ناگوار بود آن‌ روز! شبی‌ تاریک‌ و ظلمانی‌، در برابر روزی‌ روشن‌؛ روزی‌ که‌ امام‌ آمده‌ بود:
 «وامصیبت‌، وامصیبت‌، وایِ ما
ناله‌ می‌ریزد کنون‌ از نای‌ ما!
وا اماما، شعله‌ در خرمن‌ زدی‌
آتشی‌ سوزنده‌ در دامن‌ زدی‌.
مهربانِ ما، شدی‌ نامهربان‌
ای‌ امام‌ عاشقان‌ و عارفان‌!
گفته‌ بودی‌ یارِ مایی‌ ای‌ امام‌
خود نکردی‌ رسمِ یاری‌ را تمام‌.
دیدمت‌ آن‌ سوی‌ مه‌ پنهان‌ شدی‌
در حریم‌ کبریا مهمان‌ شدی‌.
آخِرْ ای‌ جان‌، داغ‌ ما را مرهمی‌
کس‌ نبیند این‌چنین‌ سنگین‌ غمی‌.
ماه‌ ما، افتاده‌ای‌ اندر محاق‌
بعد از این‌، ما و غم‌ و ذکر فِراق‌...»

     در سال‌ 1370 و زمانی‌ که‌ تصمیم‌ گرفته‌ بود پس‌ از هیجده‌ سال‌ که‌ از چاپ‌ اولین‌ کتابش‌ می‌گذشت‌، دومین‌ مجموعه‌ اشعار خود را جمع‌آوری‌ و منتشر کند، احساس‌ بیماری‌ و ناتوانی‌ به‌ سراغش‌ آمد. پس‌ از مدتی‌ کوتاه‌، از بیماری‌ خود، که‌ سرطان‌ بود، اطلاع‌ یافت‌.

«مادر، شانه‌ به‌ شانه‌اش‌ می‌آمد. همان‌ چادر مشکی‌ را به‌ سر داشت‌ که‌ پدر در آخرین‌ سفر برایش‌ آورده‌ بود. همان‌ چادر مشکی‌ تمیز و معطری‌ که‌ در شمیم‌ خوشِ گل‌ سرخ‌ پیچیده‌ شده‌ بود و از سالها پیش‌، سپیده‌ آن‌ را به‌ یادگار داشت‌.»

هنگامی‌ که‌ از علاج‌ناپذیری‌ بیماری‌اش‌ مطمئن‌ شد، مرگ‌ زیبا و همراه‌ با سربلندی‌ را برگزید. در همان‌ روزها، به‌ همراه‌ اعضای‌ شورای‌ شعر، به‌ کشور تاجیکستان‌ سفر کرد. پس‌ از بازگشت‌، به‌ درخواست‌ پزشک‌ معالج‌ خود، در بیمارستان‌ بستری‌ گردید.

در سال‌ 1371 و در پاییزی‌ غم‌انگیز، برای‌ تکمیل‌ معالجه‌، به‌ کشور انگلستان‌ اعزام‌ شد. در آن‌ دیار، غمِ دوری‌ از دختر بزرگ‌ و مهربانش‌، سودابه‌، را نداشت‌. در بیمارستان‌ بزرگی‌ بستری‌ شده‌ بود تا در نوبت‌ تعیین‌شده‌ و پس‌ از تهیه‌ کلیه‌، عمل‌ جراحی‌ لازم‌ انجام‌ گیرد. اما پیش‌ از مهلت‌ تعیین‌شده‌ و پس‌ از چند ماه‌ انتظار، دفتر زندگی‌اش‌ برهم‌ آمد!

«... در مجلسی‌ که‌ ترتیب‌ خواهید داد از تمام‌ دوستان‌ و آشنایان‌ بخواهید که‌ مرا ببخشند و حلال‌ کنند. اگر در مدت‌ زندگی‌ جسارت‌ کرده‌ام‌، از آنها صمیمانه‌ امید بخشش‌ دارم‌. دعا کنید من‌ با اجر شهادت‌ از دنیا رفته‌ باشم‌!
 معبود تویی‌، از تو امان‌ می‌خواهم‌
زان‌ چشمة‌ سرمدی‌، نشان‌ می‌خواهم‌.
گفتی‌ که‌ شهید، زندة‌ جاوید است‌
یارب‌، ز تو عمرِ جاودان‌ می‌خواهم‌...»                                                   

دیگر گلدان‌ شمعدانی‌ که‌ سپیدة‌ کاشانی‌ آن‌ را با خود از زادگاهش‌ به‌ تهران‌ آورده‌ بود، عطرافشانی‌ نمی‌کرد. زمستان‌ بود. در سکوت‌ شب‌، دست‌ باد، گلدان‌ شمعدانی‌ عطری‌ را بر زمین‌ انداخته‌ و شکسته‌ بود...

محل‌ خاکسپاری‌ این‌ شاعر پارسا، مقبرة‌ 953، جنب‌ قطعه‌ 26 بهشت‌ زهرا(س‌) ست‌.

جز کتاب«پروانه‌های‌ شب‌»، که‌ در سال‌ 1352 به‌ چاپ‌ رسید، و اضافه‌ بر چهل‌ سرود ماندگار، کتاب های‌ دیگری‌ از او منتشر شده‌ است‌، که‌ به‌ قرار ذیل‌ است‌:

هزار دامن‌ گل‌ سرخ‌؛ حوزة‌ هنری‌ سازمان‌ تبلیغات‌ اسلامی‌؛ 1373.

سخن‌ آشنا؛ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌؛ 1373.

آنان‌ که‌ بقا را در بلا دیدند؛ حوزة‌ هنری‌ سازمان‌ تبلیغات‌ اسلامی‌؛ 1375.

گزیدة‌ آثار؛ انتشارات‌ نیستان‌؛ 1380.

روحش‌ شاد، و قرین‌ رحمت‌ الهی‌ باد!

منبع: سایت سوره مهر




برچسب ها : ادبیات  ,


      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده

+ دوستان دعوتم را لبیک گویید

+ سلام بر همه دوستان.سالی پرخیر و برکت برایتان آرزومندم