دو داستان:

1-  تو صف نماز جماعت نشسته بودم تو حرم حضرت معصومه(س) در روز شهادت امام رضا(ع)،یه نفر بغل من نشسته بود از سوالی که ازم کرد فهمیدم مسافره و از راه دوری اومده برا زیارت.نماز ظهر رو که خوندیم نمازش رو کامل خوند که چند حالت داشت.شاید راننده بود،شاید سفرش حرام بود،شاید اصلا مسافر نبود،شایدم نمی دونست که مسافر نمازش شکسته است.تو اون لحظه از همه این احتمالات پیش خودم گفتم عجب آدمیه هنوز با این همه سن نمی دونه که باید نمازش رو کامل بخونه.بعد در آخر سر فهمیدم نه بابا طرف اینقده مسافرت نرفته که اصلا یادش رفته نمازش رو شکسته باید بخونه.چون برام تعریف کرد که تو این دهها سال عمرش اولین باره میره سفر و اومده زیارت بی بی معصومه(س)

2-  چند وقت قبل باز تو صف نماز جماعت بودم که دو نفر بگو مگو می کردن.یکیشون می گفت:نباید این حرفارو بزنی.زشته ،از تو بعیده،تو که اهل این حرفا نبودی، مثلا تو اهل نماز جماعت و مسجدی و کلی این حرفا.دومی هیچ نگفت و گذاشت حرفای اون تموم شد.بعد آروم رو کرد به دوستش و گفت:منظور من رو نفهمیدی که این چنین قضاوت میکنی.

حالا اصل ماجرا چی بود؟

یه بار این فرد در صف نماز جماعت (در داخل صفوف) پشت سر یه روحانی قرار می گیره و در موقع سجده در رکعات نماز عبای روحانی می افتاده رو سرش و حواسش پرت میشده.لذا حواسش بوده این اتفاق جایی دیگه براش نیفته،تو اون مسجد به دوستش که اتفاقا پشت سر یه روحانی قرار گرفته بوده میگه از پشت سر روحانی بیا کنار،نباید پشت سر اونا بایستی و ادامه ماجرا

تو این دو واقعه بسته به نوع دیدمان میشد قضاوت کنیم اما آیا قضاوتمون درست بود؟در همه جا باید حواسمون جمع باشه و زود قضاوت نکنیم تا خدایی ناکرده تهمت و.... نزنیم.

خیلی مهمه