سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره ما
جستجو

مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی
ابر برچسب ها

با نزدیک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولاً خاطرات و ناگفته‌هایی به نقل از شخصیت‌های دخیل در پیروزی انقلاب اسلامی مطرح می‌شود. با این حال، به‌دلیل بیان ثابت بسیاری از این مسایل توسط چهره‌های ثابت، نوعی انحصارگرایی، دامان روایت تاریخ انقلاب را گرفته است.

در این میان، اما نکته قابل توجه تواضع رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در نقل خاطره از امام(ره) و انقلاب است، به‌طوری که ایشان در طی سال‌های حیات پربرکت امام(ره) و پس از آن، برخلاف برخی شخصیت‌های سیاسی که از امام(ره) برای توجیه رفتار خود استفاده می‌کنند و در این مسیر حتی حاضر می‌شوند موارد عجیبی را که برخلاف محکمات خط امام است، در قالب خاطرات خصوصی به ایشان منتسب کنند، رهبر انقلاب هیچ‌گاه نه تنها چنین نکرده، بلکه از تکرار خاطرات مسلمی هم که به نقل از دیگران بازگو شده و در شأن خود است، پرهیز دارند.

خاطرات زیر، بخشی از خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی است که ماهنامه یادآور چندی پیش آن را منتشر کرده بود.

من خودم جوانی پرهیجانی داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعالیت‌های ادبی و هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجان‌های اساسی کشور قرار گرفتیم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویی. می‌دانید که اینها به انسان هیجان می‌دهد. بعد که انسان بیرون می‌آمد و خیل عظیم مردمی را که به این روش‌ها علاقه‌مند بودند و رهبری مثل امام رضوان‌الله علیه را که به هدایت مردم می‌پرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحیح می‌کرد، مشاهده می‌نمود، هیجانش بیشتر می‌شد. این بود که زندگی برای امثال من که در این مقوله‌ها زندگی و فکر می‌کردند، خیلی پرهیجان بود، اما همه این طور نبودند...
آن وقت‌ها بزرگ‌ترهای ما -کسانی که در سنین حالای ما بودند – چیزهایی می‌گفتند که ما تعجب می‌کردیم چه طور اینها این طور فکر می‌کنند؟ حالا می‌بینم نخیر، آن بیچاره‌ها خیلی هم بی‌راه نمی‌گفتند. البته الآن من خودم را به کلی از جوانی منقطع نکرده‌ام. هنوز هم در خودم چیزی از جوانی را احساس می‌کنم و نمی‌گذارم که به آن حالت بیفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشته‌ام و بعد از این هم نمی‌گذارم، اما آنها که خودشان را در دست پیری رها کرده بودند، قهراً التذاذی را که جوان از همة شئون زندگی دارد، احساس نمی‌کردند. آن وقت این حالت بود. نمی‌گویم که فضای غم حاکم بود، اما فضای غفلت و بی‌خبری و بی‌هویتی حاکم بود.
آن وقت من و امثال من که در زمینة مسائل مبارزه، به طور جدی و عمیق فکر می‌کردیم، همتمان را بر این گذاشتیم که تا آنجایی که می‌توانیم جوانان را از دایرة نفوذ فرهنگی رژیم بیرون بکشیم. مثلاً من خودم مسجد می‌رفتم، درس تفسیر می‌گفتم، سخنرانی بعد از نماز می‌کردم، گاهی به شهرستان‌ها می‌رفتم و سخنرانی می‌کردم. نقطة اصلی توجه من این بود که جوانان را از کمند فرهنگی رژیم بیرون بکشم. خود من آن وقت‌ها این را به «تور نامرئی» تعبیر می‌کردم. می‌گفتم یک تور نامرئی وجود دارد که همه را به سمتی می‌کشد! من می‌خواهم این تور نامرئی را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که می‌توانم جوانان را از کمند و دام این تور بیرون بکشم. هر کس از آن کمند فکری خارج می‌شد – که خصوصیتش هم این بود که اولاً به تدین و ثانیاً به تفکرات امام گرایش پیدا می‌کرد – یک نوع مصونیتی می‌یافت. آن روز این گونه بود. همان نسل هم بعدها پایه‌های اصلی انقلاب شدند. الآن هم که من در همین زمان به جامعة خودمان نگاه می‌کنم، خیلی از افراد آن نسل را – چه کسانی که با من مرتبط بودند، چه کسانی که مرتبط نبودند – را می‌توانم شناسائی کنم.(1)

آغاز

من به فضل الهی از اولین قدم مبارزه و نهضت امام وارد جریان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شکل ساده و ابتدایی بود، بدین صورت که اعلامیه‌ها را تکثیر کنیم و به دیگران برسانیم، با این و آن که درک درستی از نهضت و جریان نداشتند بحث کنیم. اعلامیه‌ها را از قم به تهران و از تهران به قم می‌بردیم و به افراد مختلف می‌رساندیم. در اوایل نهضت جلسه نداشتیم. به تدریج جلساتی تشکیل شد که از طرف مدرسین بود و من در یکی از این جلسات که در منزل آقای مشکینی برگزار شده بود، شرکت کردم. با بعضی از دوستان دیگر بحث و همفکری می‌کردیم. هنوز مشکلاتی بر سر راه نبود و هیچ‌کس احساس وحشت نمی‌کرد. وقتی امام در سر منبر گفت ما مردم را [برای تعیین تکلیف] به صحرای سوزان قم دعوت خواهیم کرد، ما احساس هیجان می‌کردیم و فکر نمی‌کردیم که مشکلاتی بر سر راه وجود داشته باشد.
به یاد دارم روزی عده‌ای از کسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اکنون که دولت جواب آقایان علما را نمی‌دهد، ما دست از کار کشیده‌ایم. شما هم درس‌ها را تعطیل کنید و تکلیف مردم را روشن سازید.» مردم به راستی نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لایحة انجمن‌های ولایتی را الغاء کرد، در روزنامه‌ها هم الغای آن را اعلام کردند. همه خوشحال شدند. جوان‌های قم در خیابان‌ها به ما که می‌رسیدند، تبریک می‌گفتند. دیگر مسئله‌ای نداشتیم، لیکن ناگاه شاه مواد شش‌گانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهایی که مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزدیک ماه رمضان بود. آقای میلانی نامه‌ای برای آقای خمینی داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوی سیدمحمد و شیخ‌علی‌آقا به قم بردیم. وقتی که رسیدیم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنرانی کرده بود. روز 6 بهمن تهران کاملاً خلوت، گرفته و تاریک بود. افراد پراکنده‌ای را می‌دیدیم که سر صندوق‌ها می‌رفتند و رأی می‌دادند، حالا از مردم بودند یا از خودشان؟ نمی‌دانم. ما بلافاصله به گاراژ شمس‌العماره رفتیم و به طرف قم حرکت کردیم. پس از ورود به قم نیز یک راست به خدمت امام رفتیم. در قم نشانه‌های ارعاب از طرف دستگاه کاملاً مشهود بود. اولین باری بود که فشار دستگاه را از نزدیک مشاهده می‌کردیم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامیة کوتاه صادر کرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نکردند. وجود صندوق‌ها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نیز اصلاً هیچ‌کس از رفراندوم استقبال نکرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد شش‌گانه، تظاهرات به راه انداختند.

اعلام عزای عمومی
با نزدیک شدن فروردین 42 حادثة تازه‌ای رخ داد. حادثه این بود که امام یک باره اعلام کردند که ما عید نداریم و در شرایطی که علما را می‌زنند، مردم را مورد تهاجم قرار می‌دهند، احکام اسلام را زیرو رو می‌کنند، چه عیدی می‌ماند؟ ما عید نداریم. این اعلامیة امام به شکل وسیعی پخش شد. امام علاوه بر اعلامیه در نامه‌هایی که برای علمای شهرستان‌ها و ائمه جماعات می‌فرستادند، از آنها نیز خواستند که در ایام فروردین اعلام عزا کنند و به مردم بگویند که ما عید نداریم. امام در آن شب‌ها فقط دو ساعت می‌خوابیدند و بقیه شب را سرگرم نامه‌نگاری بودند!
به دنبال اعلام عزای عمومی از طرف امام، ما تصمیم گرفتیم طلاب را وادار کنیم که لباس سیاه بپوشند و رفتیم دنبال تهیه لباس مشکی. من خودم پیراهن مشکی تهیه کردم. پول که نداشتیم تا قبای مشکی درست کنیم، ناچار برای آن روز، یک پیراهن مشکی خریدم. طولی نکشید که تهیه لباس مشکی در میان طلاب رواج پیدا کرد. از روز عید نوروز یا یک روز پیش از آن، هر روحانی و هر طلبه‌ای را که در قم می‌دیدید، لباس مشکی بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتیم، اصلاً نمی‌فهمیدیم که کی ناهار و شام می‌خوریم. دائماً در حرکت و فعالیت بودیم تا روز اول فروردین که زوار از سراسر کشور و به خصوص از تهران می‌آمدند، بتوانیم حداکثر استفاده را بکنیم. تعداد زیادی تراکت تهیه کردیم، تراکت‌های فراوانی مبنی بر اینکه ما عید نداریم، پلی‌کپی کردیم و هنگام تحویل سال میان مردمی که در صحن مطهر بودند، ریخته شد.
خاطره‌ای از آن روزها دارم که خوب است در اینجا بازگو کنم. در همان روزها که امام اعلام کرده بودند که ما عید نداریم، یکی از منبری‌های تهران که نمی‌خواهم نامش را ببرم، چون اکنون وضع بدی دارد و در آن زمان از مبارزین به شمار می‌آمد، به قم آمده بود. روزی به اتفاق آشیخ علی‌اصغر مروارید و آن منبری، در منزل مرحوم حاج‌انصاری قمی برای ناهار دعوت داشتیم. طبق قرار به منزل او رفتیم، لیکن او هنوز نیامده بود. ما وارد منزل شدیم و نشستیم. طولی نکشید که دیدیم حاج انصاری وارد شد، ولی زیر لب غرولندی می‌کند که: «پسرة نادان بی‌شعور...» پرسیدیم: «چه شده؟ با که هستید؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقای کاظمی موموندی در مدرسة فیضیه منبر رفتم و در پایان گفتم که فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم؛ طلبه‌ای آمده یقة مرا گرفته که تو چرا گفتی به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم. مگر آقای خمینی نگفتند به مناسبت قضایای کشور و حوادث قم و تهران ما عید نداریم.»
ما همگی در تأیید نظر آن طلبه به او اعتراض کردیم که شما چرا این حرف را زدید؟ حق با آن طلبه است. آقای خمینی به همه کشور اعلام کرده‌اند که به علت مصیبت‌های وارده بر اسلام، ما عید نداریم، لیکن شما به گونة دیگری جلوه داده و حقیقت اصل قضیه را مخفی کرده‌اید. در همین اثنا که ما با او بگو مگو می‌کردیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای انصاری گوشی را گرفت و از پاسخ‌های او متوجه شدیم که به او اعتراض می‌کنند که چرا در منبر آن‌گونه مطرح کردید؟ گوشی را گذاشت و آمد سر سفره بنشیند که بار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار دیگر به او اعتراض که چرا در منبر آن‌گونه که امام موضع‌گیری کرده‌اند، جریان را منعکس نکردید؟ شاید در مدتی کوتاه بیش از سی تلفن اعتراض‌آمیز به او شد! تا جایی که من پیشنهاد دادم تلفن را بکشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجی انصاری را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده ندیده بودم.
سیل اعتراض او را به کلی کلافه کرده بود. روز اول فروردین با پخش اعلامیه‌ها و تراکت‌هایی مبنی بر عزای عمومی، گذشت. در روز دوم فروردین، امام در منزل خود و برخی از علما در مسجد و یا مدرسه‌ای به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمی را برپا کردند، کوماندوهایی که عصر روز دوم فروردین در مدرسه فیضیه شلوغ کردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بریزند، لیکن موفق نشدند. آقای خلخالی در پشت بلندگو داد و بیداد کرده بود. در شبستان مدرسه حجتیه که از طرف آقای شریعتمداری مجلس برگزار شده بود، برادران میره‌ای که قدبلند و قوی بودند، ایستادند و گفتند هر کسی نفس بکشد، پدرش را درمی‌آوریم، شکمش را پاره می‌کنیم و ... این برخوردها سبب شد که کوماندوها بفهمند که برای شلوغ‌کاری در آنجا زمینه فراهم نیست. شاید هم قصد شلوغ‌کاری در منزل امام و شبستان مدرسه حجتیه را نداشتند. البته نشانه‌هایی در دست بود که خبر از برنامة از پیش مشخص شده برای این مراسم و مجالس می‌داد.

یورش به مدرسة فیضیه
عصر روز دوم فروردین 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضه‌ای از سوی آیت‌الله گلپایگانی در مدرسه فیضیه برگزار شده بود. آن طور که اطلاع پیدا کردیم کوماندوها در اثنای روضه بلند می‌شوند و شعار می‌دهند، شعار آنها درگیری ایجاد می‌کند. البته نمی‌خواستند مردم عادی را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا کاری می‌کنند که مردم عادی مرعوب شوند و از مدرسه فرار کنند. وقتی مردم از مدرسه بیرون می‌روند، به طلبه‌ها حمله می‌کنند. در این بین طلاب که اول غافلگیر شده بودند، یکباره به خود آمدند، یک عده‌ای به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب یک حربة عمومی بود. از قدیم مرسوم بود که طلبه‌ها در اتاقشان بنا بر احتیاط، چوب نگه می‌داشتند. بعضی از طلاب هم از درخت‌های مدرسه فیضیه چوب کندند و با کوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فیضیه صحنة درگیری بین طلاب و کوماندوها بود. طلبه‌ها عبا را به رسم، دور ساعدشان پیچیدند و به کوماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه بیرون کنند. آیت‌الله گلپایگانی را در این خلال به اتاقی بردند و مخفی کردند تا در فرصتی از مدرسه بیرون ببرند، بعضی از پیرمردها نیز در اتاق‌های مدرسه پنهان شده بودند.
کوماندوها وقتی که بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گریختند، با کمک پاسبان‌ها و ساواکی‌ها از مسافرخانه‌های مجاور به پشت‌بام رفتند و به سوی طلابی که در صحن مدرسه در حال دفاع ایستاده بودند، تیراندازی کردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجره‌ها را شکستند و طلاب را با وضع فجیعی مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسایل و اثاثیه طلاب را آوردند میان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسایل زندگی چیز قابل توجهی نداشتند و همه زندگیشان از یک قابلمة کهنه، یک گلیم پاره، یک جاجیم پوسیده و چند تکه لباس زیر و رو تجاوز نمی‌کرد. من در حجره خود در مدرسه حجتیه یک کتری داشتم که از بس دود چراغ خورده بود، به کلی سیاه شده بود و با وجود این برای میهمانان خود با همان کتری چای درست می‌کردم. چند روزی که از فاجعه فیضیه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بیگاه به قم می‌آمدند و به من سر می‌زدند، آمدند و گفتند: «ما دعا می‌کردیم به مدرسه حجتیه هم بریزند، چون شنیده بودیم که وسایل طلاب را غارت می‌کنند. گفتیم که خدا کند بیایند این کتری تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شویم!» وقتی کوماندوها به مدرسه فیضیه حمله کردند، من به اتفاق آقا جعفر شبیری زنجانی عازم فیضیه بودیم تا در مجلس روضه آیت‌الله گلپایگانی شرکت کنیم. اواخر کوچه حرم، بعضی از طلبه‌ها را دیدیم که با شتاب می‌آمدند. بعضی آنها عمامه سرشان نبود، بعضی‌ها پابرهنه بودند، بعضی‌ها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نروید، خطرناک است. ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است تا اینکه یکی از آشنایان به ما رسید و خبر داد که به مدرسه فیضیه حمله شده و طلبه‌ها را می‌زنند و می‌کشند.
ما تصمیم گفتیم به منزل آقای خمینی برویم. وقتی که خواستیم از کوچه حرم که به خیابان ارم باز می‌شد عبور کنیم، دیدیم که خیابان خلوت است، نه ماشین عبور می‌کند و نه مردم رفت و آمد می‌کنند، یک عده‌ای وحشت‌زده سر کوچه ارک ایستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رساندیم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علی‌اصغر کنی را دیدیم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند. در بیرونی باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بیرونی با چند نفری به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنیم. چگونه در اطراف منزل سنگربندی کنیم که اگر حمله کردند بتوان مقابله کرد. به نظرم رسید اولین کاری که می‌‌توانیم بکنیم این است که در خانه را ببندیم. گفتند: «آقا گفته‌اند حق ندارید در را ببندید.» عصری که در را بسته بودند، ایشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببندید، از خانه بیرون می‌روم.» آنها هم برای اینکه ایشان از خانه بیرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقابله کنیم».

سخنان زندگی‌بخش
در این بین نماز امام تمام شد و ایشان به طرف اتاق رفتند، آن هم یادم هست که کدام اتاق بود، اتاقی بود که به اتاق‌های بیرونی متصل بود. از حیاط بیرونی، از پله‌ها که بالا می‌رفتیم، دست چپ قرار داشت. یک آینه‌ای هم به دیوار بود. این آینه مخصوص امام بود که هر وقت بلند می‌شدند، در آینه خود را مرتب می‌کردند و من به این نظم و ترتیب و کار امام از همان زمان پی بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبه‌ها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ایستادم. بقیه نشسته بودند. در همین حین امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان این بود که: «اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید. نترسید! ما در زمان پدر او، بدتر از اینها را دیده‌ایم. روزهایی بر ما گذشت که در شهر نمی‌توانستیم بیائیم. مجبور بودیم صبح زود از شهر خارج شویم و مطالعه و مباحثه ما در بیرون شهر بود، و شب به مدرسه می‌آمدیم، چون ما را می‌گرفتند، اذیت می‌کردند، عمامه‌ها را برمی‌داشتند.» آنچه را که امام می‌گفتند دقیقاً همان بود که ما آن روزها احساس می‌کردیم. پس از حمله به مدرسه فیضیه تا چند روز در قم این وضع بود که طلاب نمی‌توانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند.
در اثنای صحبت‌های امام یک پسر 14-15 ساله‌ای را آوردند که از پشت بام مدرسه فیضیه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، یکی با صدای بلند و با حال گریه گفت: آقا! این را از پشت بام انداخته‌اند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و برای او دکتر بیاورند.
دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آن چنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر یک فوج لشکر به این خانه حمله کند آماده‌ام یک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدی بر من تأثیر گذاشت که احساس کردم از هیچ‌چیز نمی‌ترسم و آماده هستم یک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اینجا می‌مانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان دیگری نیز آماده شدند شب در آنجا بمانند، لیکن از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. امام گفتند: «راضی نیستم کسی اینجا بماند.» ما آمدیم بیرون و آن شب کسی آنجا نماند.
* * *
وصیت‌نامه‌ای برای تاریخ
از آنجا که ما در شرایط بحرانی و غیرعادی به سر می‌بردیم و هر لحظه ممکن بود خطری برای ما پیش بیاید، فردای آن روز نشستم و وصیت‌‌نامه خود را نوشتم. تا چند هفته پیش، از این وصیت‌نامه خبری نداشتم، لیکن آقاسیدجعفر آن را برایم آوردند و گفتند که پسرشان در لابلای کاغذهای قدیمی پیدا کرده است. این اصل وصیت‌نامه است که در بالای آن نوشته‌ام:
«وصیت‌نامه سیدعلی خامنه‌ای مرقومه لیله یکشنبه 27 شوال 1382» یعنی فردا شب حادثه مدرسه فیضیه نوشته‌ام. متن وصیت‌نامه این است:
بسم‌الله الرحمن الرحیم
«عبدالله علی بن جواد الحسینی الخامنه‌ای غفرالله لهما یشهد ان لااله الاالله وحده لا شریک له و ان محمداً صلی‌الله علیه و آله عبده و رسوله و خاتم‌الانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیه‌السلام وصیه سیدالاوصیاء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومین صلوات‌الله علیهم الحسن والحسین و علی و محمد و جعفرو موسی و علی و محمد و علی و الحسن و الحجه اوصیائه و خلفائه و امناءالله علی خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبی صلی‌ الله علیه و آ‌له حق. اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و کرمک.
مهم‌ترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوق‌الناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و یا بدگوئیشان را از کسی شنیده‌ام، حلیّت بطلبم. این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارایی مالی من در کم هیچ است، ولی کفاف قرض‌های مرا می‌دهد. تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت می‌کنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود. هر کسی هم که مدعی طلبی از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمایند،... پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج این دین الهی راحت کنند (البته یقیناً آن قدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم). مبلغی به عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبین من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زده و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلیت طلب کنند).
و گمان می‌کنم بهترین راه این کار آن است که عین وصیت‌نامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف اذا بکیت علی شیء فابک علی‌الحسین، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد ان‌شاءالله تعالی.
گویا دیگر کاری ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی و اغفرلی و ارحمنی بمحمد و آله الاطهار.
العبد علی الحسینی الخامنه‌ای»
(حالا صورت قرض‌هایم را که در صفحه جداگانه‌ای نوشته‌ام برایتان می‌خوانم):
«حدود 100 تومان، مقدس‌زاده بزاز (مشهد)
کمتر از 30 تومان، خیاط گنگ (مشهد) 2 یا 3 تومان، عرب خیاط (قم)
مطابق دفتر دین، آقا شیخ حسن بقال کوچه حجتیه (قم) (چون مرتب با او سر و کار داشتیم و نمی‌دانستیم چقدر به او بدهکاریم) گویا چند تومانی
آقای شیخ حسن صانعی (قم) 32 تومان تقریباً
حاج شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی (قم) (بیشترین پولی را که من آن زمان مقروض بودم، به آقای هاشمی بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض می‌کردیم.)
مطابق دفتر دین، آقای مروارید کتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دین، آقای مصطفوی کتاب فروش (قم)
10 تومان آقای علی حجتی کرمانی
شاید 5 تومان، محمد آقا نانوا نزدیک منزل (مشهد)
با حادثه فیضیه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و این فکر تقویت شد که اگر مبارزه ادامه یابد، ممکن است حوزه از دست برود، حوزه‌ای که مرحوم آیت‌الله حائری، حاج شیخ‌عبدالکریم (رضوان‌الله تعالی علیه) در زمان پهلوی برای حفظ آن، آن همه زحمت کشیدند و حتی برای نگهداری و حفظ آن با پهلوی مبارزه نکردند، ممکن است با یک برخورد ابتدایی از دست برود و این خیانت به آرمان حاج شیخ است! این فکر به تدریج از گوشه و کنار، سربلند کرد و کسانی که از نظر روحی مستعد مبارزه نبودند می‌خواستند با نهضت به گونه‌ای معارضه و مقابله کنند، این فکر را مطرح کردند و کوشیدند آن را رواج بدهند، لیکن چند جریان در شکستن جوّ وحشت و کنار زدن افکار جامعه تأثیر بسزایی داشت. یکی اعلامیه امام بود. امام نامه‌ای به علمای تهران نوشتند. این نامه که خطاب به آقای حاج‌علی‌اصغر خوئی و به وسیله ایشان به علمای تهران بود، بسیار تند و کوبنده بود، به طوری که خواندن آن یک عده‌ای را می‌لرزاند، البته یک عده‌ای را هم شجاع می‌کرد. یک عده از طلبه‌ها، جوان‌ها و به قول امروز حزب‌اللهی‌ها از این نامه تشجیع شدند.
امام در این نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فیضیه و فجایعی که در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاه‌دوستی یعنی غارتگری، شاه‌دوستی یعنی آدم کشی، شاه‌دوستی یعنی هدم آثار رسالت و ...
این نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسیعی از کشور پخش گردید و عجیب گل کرد و درخشید و جوّ رعب و وحشت را شکست. دیگر از عوامل جوشکن، فتوای امام بود مبنی بر این که «تقیه حرام و اظهار حقایق واجب ولو بلغ ما بلغ» که عجیب حرکتی بود و غوغائی راه انداخت. این جمله در شکستن جوّ وحشت و دور کردن افکار سازش‌طلبانه، بسیار مؤثر بود و تا سال‌هایی جلوی یک سلسله بهانه‌جویی‌ها و ریاکاری‌ها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فیضیه سکویی برای پرش به سوی مراحل جدید مبارزه ساخت و عکس آن نتایجی را که دستگاه از حادثه مدرسه فیضیه انتظارداشت به باور آورد.





      

/ چرا کسانی که از انقلاب هیچ حفاظتی نمی‌کنند/ این همه محافظ دارند؟! / و مادر سمیه/ که این همه برای انقلاب / خون جگر خورده/ هیچ محافظی نباید داشته باشد؟!

آن روزها/ در «بیمارستان نجمیه» وقتی «ماما»/ خبر آورد که «سمیه»/ صحیح و سالم به دنیا آمده است/ مادر نخندید/ اشکش از شوق به دنیا آمدن سمیه نبود/ واقعا داشت گریه می‌کرد / ضجه می‌زد / آخر دقایقی پیش/ از رادیو/ با همین گوش‌های خودش/ که آن زمان «سمعک» نداشت/ خبر شهادت همسرش را شنید / پس این روزها / تنها سالگرد عملیات کربلای پنج/ در زمستان 65 نیست/ سالروز تولد سمیه خانم هم هست/ و سمیه در همان روزی به دنیا آمد/ که پدرش «محمد» / در «سه‌راهی شهادت»/ به شهادت رسید/ جشن تولد سمیه/ سال‌هاست که در کنار مزار پدر/ برگزار می‌شود/ به صرف خرما، شمع، اشک، چفیه، پلاک و یک مشت خاک از یک سرزمین پاک/ مادرش می‌گوید/ خوردن کیک، سر خاک پدر شگون ندارد/ سمیه، دیروز/ وارد بیست‌وچهارمین سال زندگی‌اش شد و / پدرش‌تنها 23 سال از خدا عمر گرفت/ و با این «غبار»/ گرد یتیمی از صورت سمیه/ پاک نخواهد شد/ و دیروز جشن تولد سمیه بود/ مادرش/ کارت دعوت فرستاد به همه مسوولان/ که در ترافیک «بزرگراه شهید اشرافیت انگلیسی» گیر کرد و به دستشان نرسید/ باز هم جشن تولد سمیه/ در «قطعه 26» / غریبانه بود/ و باز هم «مترو»/ به «بهشت زهرا(س)» نرسید/ و در ایستگاه «جوانمرد قصاب»/ خراب شد/ و یاران را/ چه غریبانه/ قال گذاشت/ گلزار شهدا/ BRT ندارد/ و تاکسی‌ها فقط «دربست» سوار می‌کنند/ بی‌معرفت/ 7 هزار تومان از سمیه و مادرش کرایه گرفت/ و تازه/ از «حرم امام (ره)» هم جلوتر نرفت/ گفت: اگر داخل بهشت‌زهرا (س) بروم/ هزار تومان بیشتر می شود/ اما محمدآقا/ با 70 تومان رفت شلمچه / و گلوله خورد به قلبش/ و به عکس امام / که روی سینه داشت/ اما عکس امام پاره نشد / فقط یک مقدار از خون محمد / روی عکس امام لخته شد/ و چقدر آرزو داشت این شهید/ که نخستین فرزندش را ببیند/ نام سمیه را/ خودش انتخاب کرده بود/ خانواده شهید کریمی/ خاندان «هزار شهید»‌اند/ خب یک عده چطور هزار فامیل‌اند/ ما یک عده هم داریم هزار شهید/ به همین راحتی/ سمیه با پسر همرزم پدرش ازدواج کرده / و محسن/ پدرش در مرصاد/ عمویش در بدر/ آن یکی عمویش در والفجر مقدماتی/ و دایی‌اش در کربلای چهار به شهادت رسیدند/ سمیه، ماه عسل به شلمچه رفت/ و دید در قتلگاه پدرش/ پارک درست کرده‌اند/ و روی پلاکارد/ به جای آنکه بنویسند/ اینجا قدمگاه شهیدان است/ با وضو وارد شوید/ نوشته‌اند؛/ از نشستن روی چمن خودداری فرمایید/ آب، آشامیدنی نیست/ گل‌ها را پرپر نکنید./ کاش پرپر نکردن لاله‌ها / یکی از بندهای بیانیه حقوق بشر بود/ و کسی روی درختی که محمدآقا کاشت/ و با خونش/ آن را آبیاری کرد/ برای برنده جایزه نوبل یادگاری نمی‌نوشت/ خدا رحمت کند شهید «سعید شاهدی» را/ به شلمچه می‌گفت، «شلم»/ و تکیه کلامش این بود: «برادر، شلم کجا بودی؟!»/ «علی مطهری»/ شلم نبود/ استاد شهید می‌گفت: / جهاد در راه خدا/ لیاقت می‌خواهد/ بعضی‌ها ماندند در تهران/ تا ذخیره‌ای باشند برای فردای انقلاب/ تا در روز مبادا/ به بازی بیایند و/ سردار جبهه فرهنگی باشند! / چه بسیار که قرار بود به‌عنوان «ذخیره طلایی»/ به بازی بیایند/ اما بازی خوردند/ و به جای گل زدن به بی‌بی‌سی/ نقش «غضنفر» را بازی کردند/ و در شرایطی که دروازه‌بان ما/ یکی از دست‌هایش را/ در مرحله اول عملیات بیت‌المقدس/ از دست داده بود/ توپ را درون دروازه خودی کردند/ تا بی‌طرفی‌شان را/ به «فیفا» ثابت کنند/ این روزها/ بازیکن بی‌غیرت/ فقط در «استقلال» و «پیروزی» نیست/ در «تیم انقلاب» هم / هستند بازیکنانی که کم‌کاری می‌کنند/ و اخبار تیم را/ می‌گذارند کف دست «جورزالیم پست»/ این روزها عده‌ای برای انقلاب/ دنبال «مربی‌خارجی» می‌گردند/ با «جورج سوروس» / در همین رابطه مذاکره‌ کرده‌اند/ ولی سر رقم قرارداد/ به توافق نرسیدند/ مربی خارجی/ حتی اگر «کاپلو» هم باشد به درد ما نمی‌خورد/ مربیان خارجی چه بر سر «پرسپولیس» آوردند؟!/ اسکندر با «تخت‌جمشید» چه کرد؟/ و رسانه‌های خارجی/ چه بر سر شیخ بی‌چراغ آوردند؟/ من یک سوال دارم؛/ این منافقین/ این آشوبگران خداجو/ عاشورای سال گذشته هم/ در همین تهران بودند،/ امسال/ زیر عبای چه کسی/ زبان‌شان دراز شد؟/ و از ورای کدام نامه سرگشاده / پای‌شان به خیابان انقلاب باز شد؟/ و این غائله آغاز شد؟/ چرا هیچ‌کس در مناظره، این پرسش‌ها را مطرح نمی‌کند؟!/ آقای ضرغامی! اگر مردی/ مرا به رسانه ملی دعوت کن/ زبان من «سرخ» است/ و سر سبز اموی را بر باد می‌دهد/ زبان من سرخ است و / وقتی دوربین را می‌بیند، دچار «لکنت» نمی‌شود/ «تخم کفتر» باید داد به این نازک‌شیعه‌ها/ که جلوی دوربین سونی/ به پت‌پت افتاده‌اند/ آن حرف‌هایی که «احمدی‌نژاد» در مناظره زد/ همان حرف‌هایی است که پدرم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود/ پدرم با زر و زور و تزویر / با این مثلث سه‌ضلعی/ که شبیه جام زهر است/ مخالف بود/ و آن زمان هم/ عجبا که رقابت، 3 به 1 بود! / نه، پدرم جناحی نبود،/ نه چپ بود و نه راست/ و نه حتی در جناح ذوالجناح/ پدرم/ نسلش به «آدم» می‌رسد و / در «جناح روح‌الله» بود/ و وقتی به جبهه رفت/ هیچ‌کس به او/ 220 میلیون/ وام بلاعوض نداد/ تا تانک بخرد/ و از خودش دفاع کند/ پدرم/ نامه‌های امام را می‌بوسید/ و تاب ناله‌های او را نداشت/ و با دوستانش به خاطر ولایتمداری‌شان/ قطع ارتباط نکرد! / من فقط/ یک پنج‌تومانی زرد/ گذاشتم کف دست آن مرد/ که در قطار تهران - اندیمشک/ برای خودش شکلات بخرد/ و وقتی برگشت/ با پیکر غرق به خون/ این پنج‌تومانی زرد/ هنوز در دستان پدرم برق می‌زد/ امانت‌داری یعنی این/ شما خیانت کردید در امانت انقلاب/ و در مناظره/ کم آوردید/ من هم می‌گویم در انتخابات تقلب شده/ ولی نه در این انتخابات/ در دوم خرداد/ تقلب رخ داد/ «خاتمی» دروغ گفت و «ناطق» راستش را نگفت/ درود بر سه «سید حسینی» / آری اما «سید»! چرا پای مذاکره با مربی خارجی نشستی؟!/ جامعه مدنی/ ریشه در خانه پیغمبر داشت/ یا ویلای جورج سوروس؟!/ و ناطق هم/ راستش «مالک اشتر» نبود/ 7 ماه فتنه/ اما صدایی از ناطق درنیامد/ «قالیباف» اما چرا/ یک بار به حرف آمد/ فقط یک بار/ و ما را شرمنده کرد/ که در تونل توحید بالاخره «هل من ناصر» را شنید/ BRT/ این روزها / دیر/ و کلی با تاخیر/ به میدان انقلاب می‌رسد/ امام کی گفت / پشتیبان «ولایت مترو» باشید تا تونل توحید ریزش نکند؟!/ آقای قالیباف! نگذارید تونل توحید را / نااهلان و نامحرمان افتتاح کنند/ این تونل/ از زیر خانه پدر سمیه/ عبور می‌کند که در کربلای پنج/ لحظاتی قبل از شهادت/ خنده زد/ تا نکند روحیه بچه‌ها ضعیف شود/ من می‌خواهم حساب انقلاب را/ با شهردار تهران صاف کنم/ آن یک دفاعی که/ در این 7 ماه از انقلاب کردید/ شهدا را شرمنده کرد/ جناب شهردار/ بگو چقدر می شود/ از یکی قرض می‌گیرم/ با شما حساب می‌کنم/ مهر انقلاب حلال، جانش آزاد/ جناب ضرغامی! / من «آقای دوربینی» نیستم/ علاقه‌ای هم به تظاهر ندارم/ از این برنامه‌های آبکی شما هم/ حالم به هم می‌خورد/ ولی اگر مردی سر دوربین صدا و سیما را / بچرخان طرف حنجره من/ چرا من باید با چاه درددل کنم؟!/ من علی(ع) نیستم/ بعد از جنگ/ 25 سال/ سکوت کردم/ و این روزها/ صبرم دارد تمام می شود/ این مناظره‌ها روی مخ من است/ و برنامه‌اش «رو به گذشته» / اتفاقا/ سخن من هم درباره گذشته است/ من یک سوال دارم: / شهدا که خاک‌مان را حفظ کردند، پس دشمنان پدر من/ در «سه‌راه جمهوری» چکار می‌کنند؟!/ شهدا که خاک‌مان را حفظ کردند،/ اینجا چه خبر است؟!/ شهر من/ کی دست دشمن افتاد؟!/ بعد از شهدا/ چه کسی قرار بود دیده‌بانی کند؟/ چه کسی صندلی را چسبید و / پست را خالی کرد؟/ همسر سمیه/ که خود فرزند شهید است/ و پدرش سعید/ در «اسکله الامیه»/ قهرمان بود،/ نه در «اردوگاه الرمادی»/ که در همین آبادی/ اسیر شد/ و مردان خداجوی موسوی/ به اسیر مدارا نکردند/ چون مقتدای‌شان علی‌(ع) نبود/ بلوتوثش هست/ اگر موبایل‌هایتان/ ویروس نگرفته باشد/ برایتان می‌فرستم/ دوست بسیجی من «محسن»/ اسلحه دستش نبود/ ولی چون ریش داشت/ هیچ جای سالمی در بدنش/ نگه نداشتند/ ریش او/ ریشه در مرصاد داشت/ و «تفحص» هنوز نتوانسته پیکر پدرش/ «شهید محمدی» را پیدا کند/ من تصاویر شهدا را زیاد دیده‌ام/ بعثی‌ها/ از بعضی مردان خداجوی موسوی/ مهربان‌تر بودند/ و در مجلس/ هیچ کمیته‌ای نیست/ تا تحقیق کند/ که بسیج/ در این 7 ماه/ چقدر شهید داد؟!/ مقصر حادثه کهریزک شناخته شد/ مبارک است/ ولی هنوز منافق بودن سران فتنه/ برای عده‌ای/ مشخص نشده است/ و اصلا ان‌شاءالله که گربه است!! / / توطئه هم توهم است/ الکی هم به بزرگان انقلاب/ تهمت نزنید/ آشتی آشتی/ با هم بریم تو کشتی/ نه، قایق من عاشورا بود که در دجله گم شد/ من سوار کشتی تایتانیک نمی‌شوم/ «دی کاپریو» مظلوم نیست/ مظلوم من هستم / که اسلحه پدرم را / دست منافقین می‌بینم / مظلوم بچه‌های بسیج‌اند / که خسته / با دستان بسته / پیشانی پینه‌بسته / دل شکسته / و هزار و یک غم و غصه / به شهادت می‌رسند / و کسی اخبارشان را مخابره نمی‌کند / من خبرنگار آزاده‌ای هستم/ که می‌خواهم برای شما/ خبری مخابره کنم/ یکی از شهدای بسیج/ در همین حوادث اخیر/ که هنوز عده‌ای/ در فهم آن گیج می‌زنند/ فرزند جانباز سه‌راهی شهادت بود/ که پدرش از دست بعثی‌ها/ جان سالم به در برد/ ولی خودش اینجا/ در سه‌راه جمهوری/ توسط مردان خداجوی موسوی/ به شهادت رسید/ به راستی ما چند کشته باید بدهیم/ که بی‌حساب شویم! / از سر چند زن چادر باید بکشند؟/ بر سینه چند بسیجی/ باید چاقوی کینه فرو کنند؟/ چند نفر از ما باید بمیریم؟/ چند عاشورا باید هلهله کنند؟/ چند صفحه از قرآن/ باید پاره شود؟/ کهریزک/ الان پیراهن عثمان است/ آسایشگاه سالمندان نیست/ در مجلس/ برخی نمایندگان / پیراهن خونی چمران را نمی‌بینند/ فقط پیراهن عثمان را می‌بینند و/ تنها اخبار «پارلمان نیوز» را می‌خوانند/ آقای لاریجانی! / ندیدی که لباس بسیجی را/ از تنش درآوردند و /با دشنه/ به جانش افتادند؟/ باز هم بگویید ان‌شاءالله که گربه است!!/ این بود عمل به مّر قانون؟/مقصر حادثه کهریزک باید مجازات شود و/ درباره سران فتنه/ اما نگاه کنید، یعنی خب، اینکه درست ولی، باشد، راستش، بالاخره/ یعنی که هنوز باید مناظره کرد/ بگو شیخ بیاید «رو به فردا»/ با «آرای باطله» مناظره کند/ ساده‌ای تو چقدر شیخ/ جواد هم / به جای «اطاعت» از تو/ به موسوی رأی داد!! / آقای مطهری/ مقصر احمدی‌نژاد نبود که در مناظره/ آن حرف‌ها را زد/ مقصر/ امام بود / که انقلاب کرد/ مقصر/ امام بود که قائم‌مقامش را/ با ادبیاتی بدتر از احمدی‌نژاد/ خلع کرد/ مقصر/ امام بود/ که ولایت فقیه را/ ولایت انبیا می‌دانست/ اصلا مقصر / ابوتراب بود/ که به جای میانه‌روی/ طلحه و زبیر را/ از خود طرد کرد/ و در مناظره با «عقیل»/ آهن گداخته به دستش نهاد/ و در مناظره بعدی / شمع بیت‌المال را خاموش کرد/ و الان میکروفون‌های صدا و سیما/ نسبت به فریاد من/ آلرژی پیدا کرده‌اند/ و / تصویر کربلای پنج را نشان می‌دهند/ البته ساعت 3 نصفه شب/ که همه خوابند/ تا گلوی بریده «شهید حاجی‌باشی»/ احساس کسی را جریحه‌دار نکند/ آری، سیما نشان نمی‌دهد که در 30 خرداد/ تظاهرات مسالمت‌آمیز/ چگونه به شهادت پنج بسیجی منجر شد/ و چه فاجعه‌ای رخ داد/ این روزها/ بانک مرکزی/ بدهی دولت به شهرداری را می‌بیند/ و اقساط عقب‌افتاده وام ازدواج مرا/ اما هیچ‌کس/ بدهی حضرات به انقلاب را /به ایشان گوشزد نمی‌کند/ و همه از انقلاب طلبکار شده‌اند/ از زعفرانیه تا فرمانیه و از کامرانیه تا خانه شیخ در نیاوران/ چقدر صف طلبکاران انقلاب دراز شده!/ «شیخ دیپلمات» هم هست؟ از زعفرانیه تا فرمانیه / چند کیلومتر است / یکی برای من این را حساب کند / این روزها صف طلبکاران انقلاب را با کیلومتر هم نمی‌شود حساب کرد / آن دنیا/ در پل صراط/ شهدای سرپل ذهاب/ جلوی استوانه‌های نظام را خواهند گرفت/ حق‌الناس/ برای آن عوام‌الناس است/ که از سمیه و مادرش/ کرایه دوبل گرفت/ حق الله/ برای نمرود، ابوسفیان و بوش کوچک است/ اکبر گنجی / بدون سوال و جواب/ جایش در موتورخانه جهنم است/ و اما حق‌الانقلاب/ حق‌الامام/ حق‌الشهدا/ برای شماست/ که به اسم همسایه شدن با امام/ و نزدیکی با پیر جماران/ ویلانشین شدید/ مالک اشتر هم/ اگر ویلای شما را داشت/ از بس که قشنگ و دلرباست/ سکوت می‌کرد/ و حق را به باطل می‌داد/ و در مناظره/ خوابش می‌برد/ و در مبارزه/ کم می‌آورد/ و در سرکار/ خمیازه می‌کشید و / غش می‌کرد به طرف قرآن‌های روی نیزه/ حتی اگر ناطق هم سکوت کرده باشد/ باز قرآن ناطق، علی است/ ولایتی بودن/ به جهت وزش باد/ بستگی ندارد/ من به خاطر روحانیت/ به ناطق رای دادم،/ که حالا سکوت کند!/ و مادر یکی از سرداران شمال/ زمین کشاورزی‌اش را فروخت/ تا از مستأجری/ نجات پیدا کند/ ولی اینجا/ عده‌ای/ گران‌فروش شده‌اند/ و آبروی‌شان را/ حتی در راه ولایت هم/ خرج نمی‌کنند/ من هم/ در «ویلای فرمانیه» بودم/ بعد از 9 دی/ نطقم باز می‌شد!/ و همین که غائله خوابید/ بیدار می‌شدم!/ من بسیجی نیستم / اما می‌دانم که/ سلاح سازمانی بسیج/ بصیرت است/ و اسلحه‌ای جز صبر ندارد/ دست من قلم است/ نه تفنگ/ فشنگ من/ همین جملات است/ من با همین سلاح/ شما را با موشک‌های قاره‌پیما/ خلع سلاح کرده‌ام/ من با همین قلم/ پای‌تان را قلم کرده‌ام/ من به فکر آسایشگاه جانبازان ثارالله هستم/ من خودم لباس دارم/ برایم پیراهن عثمان ندوزید/ من زودتر از شما/ فهمیدم که خشونت بد است/ من وقتی/ به بد بودن خشونت پی بردم، / که دیدم/ لاجوردی را/ ناجوانمردانه کشتند/ و آوینی روی مین رفت / و صیاد به زمین افتاد/ من/ زمانی که بدن همت را/ بدون سر دیدم/ از خشونت حالم به هم خورد/ لطفا مظلوم‌نمایی نکنید/ شهید را ما می‌دهیم / پزش را شما می‌دهید؟/ من تاریخ زیاد خوانده‌ام/ مظلوم/ بسیجی اروند بود/ که بعثی‌های نامرد/ حلقومش را بریدند/ اما فریادش را نتوانستند./ الان/ با ارزان‌ترین قطب نماها/ به راحتی/ جهت حرکت آب در / قطب جنوب را/ تشخیص می‌دهند/ ولی گران‌ترین‌شان هم/ نمی‌توانند مشخص کنند/ که برخی خواص ما/ کدام سوی این میدان/ رو به قبله شده‌اند!!/ مرد/ مولای ماست/ که خیمه انقلاب را/ سرپا نگه داشته/ مولای ما/ امام را دوست دارد/ نه بالاشهر را/ حسینیه جماران را دوست دارد/ اما به این بهانه/ نیاوران نیامد/ ویلانشین نشد/ بهترین صحابه خمینی/ که هنوز هم با ما همسایه است/ «خامنه‌ای» است/ ما یوسف خود نمی‌فروشیم/ ما فرزندان خوب خمینی هستیم/ نه بچه‌های تخس یعقوب/ اینجا کنعان نیست/ کوفه هم نیست/ تهران است/ و از مدینه، بیشتر/ «کوچه بنی‌هاشم» دارد/ من/ جوانی از جوانان بنی‌هاشم نیستم/ سر این کوچه ایستاده‌ام/ تا مگر «عباس» را ببینم/ من عددی نیستم که شما/ دعوای‌تان را با من / به حساب انقلاب بنویسید!/ جوانمردان! به ازای هر صدناسزا/ که بار من می‌کنید/ یک تلنگر هم به دشمن بزنید/ بسیجی/ فحشش را از دشمن می‌خورد/ این سهمیه را/ هر روز CNN و BBC / سر ساعت به ما می‌دهند/ جای فحاشی به بسیج/ پشت در مستراح است/ که شهرداری / در هر میدانی / از نوع دیجیتالی‌اش/ چندتایی گذاشته/ و تا سکه را نیاندازی/ کارت را راه نمی‌اندازد / نه ما قابل این ناسزاها هستیم،/ و نه رسالت شما/ پریدن به ماست/ شما حتی اگر / اسم‌تان ناطق هم نباشد / باز نباید سکوت کنید/ شما/ خواص این انقلابید/ ولایتی بودن را/ ما از شما یاد گرفتیم/ اما چندی است / از استاد پیشی گرفته‌ایم/ ما تند نرفته‌ایم/ شما/ زیادی آرام می‌آیید/ شما حتی/ از مادر «شهید کارور»/ که 75 سال دارد/ و کمرش قوز کرده/ و آرتروز دارد / آهسته‌تر راه می‌روید/ با همه این احوال / 9 دی آمد خیابان انقلاب / آقایان!/ مالک‌اشتری‌های خوبی باشید/ و فقط به خاطر رسیدن به مصر/ گام‌های‌تان تند نشود!‌/ و تنها وقتی نامزد ریاست جمهوری هستید/ نطق‌تان باز نشود/ مالک/ ملک و املاک نداشت/ مالکِ اموالش نبود / مالکِ نفسش بود / جلودار بود/ کاندیدای شهادت بود/ نه نامزد ریاست/ خط شکن بود/ خط می‌داد/ خط نمی‌گرفت /... / غصه‌ها دارد/ این دل تنگم/ می‌خواهم برای‌تان قصه بگویم/ قصه‌ای از آن روزها/ که وقتی «ماما» / خبر آورد/ سمیه، صحیح و سالم به دنیا آمده / نمی‌دانست دو ساعت قبلش/ پدرش «محمد»/ شهید شده بود!/ «ما‌ما» / 24 ساعت/ در بیمارستان بود/ پرستاری می‌کرد/ آمپول می‌زد/ و این چیزها را نمی‌دانست/ اما شما که می‌دانستید!/ شما هر روز / ناشتا/ به جای سیب/ روزنامه می‌خوانید/ و انقلاب را آسیب‌شناسی می‌کنید/ و من در صفحه جنگ برای شما نوشتم که / وقتی شهید «محمد کریمی» / با صورت/ روی زمین افتاد/ پشت لباسش نوشته بود: «رهسپاریم با ولایت، تا شهادت»/ آقایان! باور کنید/ این مترو/ شما را/ در «ایستگاه جوانمرد قصاب»/ خواهد کاشت/ آخر این قافله / ناسلامتی عزم کرب‌وبلا داشت!/ مرکب‌تان را عوض کنید/ با این مدیریت مترو/ نمی‌توان کربلا رفت و/ به ایستگاه بین‌الحرمین رسید/ ایمان آدم باید/ ضدگلوله باشد/ یکی از محافظان‌تان را/ مامور کنید/ که به جای جسم‌تان/ مراقب نفس‌تان باشد/ من با شما دعوا ندارم/ گلایه‌ام از روزگار است/ روزگار آزگاری است/ با این حال و روز / گرد یتیمی/ از صورت سمیه/ پاک نخواهد شد/ من این را حتم دارم/ و مطمئن هستم / فلان مسؤول/ الان 7 تا محافظ دارد/ اما هیچ خیری به انقلاب نمی‌رساند/ و اصلا اگر تنها هم بیرون بیاید/ هیچ‌کس/ حتی «انجمن پادشاهی» هم/ با وی کاری نخواهند داشت/ شرکت در برنامه «رو به فردا»/ برای از ما بهتران است/ که سرشان بوی قرمه‌سبزی نمی‌دهد/ آقای ضرغامی! سر دوربین تلویزیون را/ بچرخان طرف قلم من/ من یک سوال دارم: / چرا کسانی که از انقلاب هیچ حفاظتی نمی‌کنند/ این همه محافظ دارند؟! / و مادر سمیه/ که این همه برای انقلاب / خون جگر خورده/ هیچ محافظی نباید داشته باشد؟! / یک سوال دیگر‌ / آن دنیا جواب محمد آقا را چه می‌دهید؟ / هیچ می‌دانید صبح عاشورا در خیابان جمال‌زاده، چادر از سر همسرش کشیدند/ یک سوال دیگر/ بعد از شهدا/ شما چندتا محافظ داشته‌اید؟! / یک سوال دیگر/ ... یک سوال دیگر.../ نه، کسی نیست با من مناظره کند!

 حسین قدیانی





      
 

 

پس از مدتی باطری رادیو تمام شد و بچه ها کسل و ناراحت بودند.

روزی یکی از اسرا در حال مطالعه روزنامه انگلیسی زبان(بغدادآبزرور)به مطلبی

برخورد کرد و آن این بود که از میوه ها و پوست شان می توان الکتریسته ایجاد کرد.

مقداری انار داشتند که آنها را دانه کرده وبه صورت سرکه درآوردند، برای آن دو قطب

مثبت و منفی درست کردند.لامپ کوچکی هم به دو سر قطب ها وصل کردند.

لامپ روشن شد ولی اندازه آن بزرگ بود و نمی توانستند پنهانش کنند، با مطالعه بیشتر

وسایل را کوچکتر کردند تا حدی که به اندازه یک باطری ماشین درآمد، بدین صورت

که پوست انار را درآب خیس می کردند و برای مدتی پوست انار حال اسیدی به خود

می گرفت سپس از آن برق می گرفتند.از وقتی نیروگاه آب اناری درست شد،مدت زمان

بیشتری می توانستند از رادیو استفاده کنند.

آزاده خلبان احمد بیگی





      
 

                                                                          



این غریب دور از وطن،برادرمان حاج احمد متوسلیان در طول مدتی که ما خدمت ایشان بودیم هر بار که خدمت ایشان عرض می شد که در محافظت از جانتان یک مقداری دقت بیشتری کنید و محافظت بیشتری داشته باشید به عنوان مثال وقتی ایشان با خودرو در سطح شهر تردد می کردند زمانی که منافقین در سال 61 افراد را در کوچه و خیابان ترور می کردند احتمال اینکه نارنجکی داخل ماشین ایشان بیندازد زیاد بود. از ایشان می خواستیم که دقت بیشتری داشته باشند.اگر امکان دارد درهای ماشین را ببندند و....ایشان همیشه در جواب همه برادران می فرمودند که با خدای خود عهد بسته ام و می دانم که خداوند خواست مرا قبول خواهد کرد.شما هم به فکر خودتان باشید و از جان خودتان محافظت کنید.من از خدا خواسته ام که به دست شقی ترین آدم های روی زمین یعنی صهیونیست ها به شهادت برسم و می دانم حتماَ خداوند این دعای مرا مستجاب خواهد کرد و به همین دلیل می دانم که نه به دست منافقین و نه به دست عراقیها بلکه به دست صهیونیست ها کشته خواهم شد.

                                                                                                عباس برقی




      

گل نیلوفر در مرداب می روید

تا همه بدانند در سخت ترینها میتوان زیباترینها را افرید

 







      

بصیرت، مفهومی مغفول مانده که در رویدادهای اخیر و در اتفاقات پس از انتخابات توسط مقام معظم رهبری، که به محاق رفته بود، در اذهان عمومی، دوباره در صدر مفاهیم اساسی که راه سعادت را برای بشر هموار می‌کنند، قرار گرفت.

اما متأسفانه کمافی سابق، این مفهوم نیز مانند خیلی از فرمایشات گرانقدر رهبر انقلاب تنها به عاملی جهت تهیه گزارش و بر پایی سخنرانی ها و تهیه برنامه‌های صدا و سیما بدل گشت. عموماً نیز در این برنامه‌ها به معرفی به مصادیق اهل بصیرت در طول تاریخ تا به امروز می پردازند که اگر قرار بود این چنین مردم را در زمره بصرا قرارداد بایستی مورخین ، خود بصیر ترین افراد زمان خویش باشند.
اگر بر تبلیغ این مفهوم بدون ادامه مطلب...



      

عباس سلیمی نمین ?? سال مدیر مسئول کیهان هوایی بوده و سال‎هاست که رییس دفتر مطالعات تدوین تاریخ ایران است. وی از پژوهشگران و روزنامه‎نگاران اصول‎گرای شناخته‎شده‎ای است که تاکنون ثابت کرده نقدهایش به‎هیچ وجه برای کسب مقام و منسبی نبوده است. با او درباره اسفندیار رحیم مشایی گفت و گو کردیم که با توجه به‎ نگاهی که به ‎تاریخ ایران دارد، اظهارنظرهای جالب‎توجهی ارائه کرده است.

بدون مقدمه می‎روم سر اصل مطلب؛ حرکت‎ها و مواضع و عملکرد غیر اصول‎گرایانه آقای مشایی ما را به‎کجا می‎برد؟ادامه مطلب...



      

بی اعتمادی

اعتماد چیست؟<\/h2>

قابل اعتماد بودن عبارت است از :

عدم تضعیف پذیرش، جبران متقابل، پشتیبانی و تقویت رابطه.

بنابراین تعریف، ما در عین حال که به دیگران اعتماد می کنیم خود نیز باید فردی قابل اعتماد باشیم. چرا که اعتماد، از مورد اعتماد بودن برمی خیزد، اگر شما فردی قابل اعتماد باشید اما طرف مقابل تان فاقد این ویژگی باشد، به راحتی آن رابطه اعتماد آمیز از بین می رود. در نتیجه به طور کلی می توان گفت که اعتماد یعنی اطمینان از اینکه طرف مقابل در روابطش با شما، قصد ضربه زدن ندارد. اطمینان از اینکه او نیز شما را دوست دارد. اعتماد شامل دستیابی به شناختی معمول و معقول درباره افراد، و همچنین تعیین حد و مرزهای مشخص برای برقراری و حفظ روابط موفقیت آمیز است.

 رفتارهایی که اعتماد را از بین می برد

 تمسخر کردن

یا به عبارت دیگر دست انداختن باعث می شود طرف مقابل فکر کند شما فرد قابل اعتمادی نیستید و رابطه خوبی را با شما نمی تواند برقرار کند. البته لازم به ذکر است که تمسخر کردن کاملا متفاوت از شوخی کردن است. در تمسخر کردن فرد قصد تحقیر و پایین آوردن شان و منزلت طرف مقابل را دارد در حالی که در مزاح یا شوخی هدف شما این نیست که موقعیت یا کلیت فرد مقابلتان را زیر سوال ببرید.

 

بیان انتقاد آمیز از رفتار دیگران

تا حد امکان از سرزنش دیگران خودداری کنید چون انتقاد ممکن است اعتماد طرف مقابل را از بین ببرد و دلیل عمده دیگر این است که امکان دارد احساس فرد دیگر نزد شما پذیرفته نشود.

اگر انتقاد در جهتی باشد که تغییر ممکن نباشد جنبه مخرب خواهد داشت ولی در صورتی که از روش درست انتقاد استفاده کنید و همچنین طرف مقابلتان انتقاد پذیر باشد، با این اقدام برای تفهیم احساسات یک قدم جلوتر گذاشته اید.

اعتماد یعنی اطمینان از اینکه طرف مقابل در روابطش با شما، قصد ضربه زدن ندارد و اطمینان از اینکه او نیز شما را دوست دارد

سکوت به حالت بی تفاوتی و یا کنش های طرد کنندگی

فرض کنیم اتفاقی افتاده. شخصی روبه روی ما می نشیند و مساله را برای ما بازگو می کند. اگر کاملا بی تفاوت بوده و نگاه چشم در چشم نداشته باشیم و عکس العمل کلامی در برابر حرفهای وی نشان ندهیم، تمامی اینها دال بر عدم توجه است.

حرکات صورت، تکان دادن سر، کج خلقی کردن، ابرو بالا انداختن و .. همه از علایم بی تفاوتی وکنش های طرد کننده ای هستند که موجب شکست خوردن رابطه شما با اطرافیان می گردد.

 

ارزیابی دیگران در پاسخ

ارزیابی دیگران در پاسخ، شامل مورد ارزیابی قرار دادن  بازخورد دیگری است. در واقع پاسخی که ما به طرف مقابل می دهیم به نوعی شخصیت فرد را ارزیابی می کنیم و در پاسخ دادن دیگران را ارزیابی می کنیم در حالی که به موقعیت توجه نمی کنیم و به شرایطی که به وجود آمده است توجهی نداریم.

شما تا زمانی می توانید اعتماد کنید که بازخورد طرف مقابل تایید کننده اعتماد باشد. ولی اگر شما اعتماد کنید و طرف مقابل بی اعتماد باشد، این طرز تلقی موجب می شود که اعتماد از بین برود

خودداری از جبران متقابل در برابر گشودگی و مشارکت دیگران

شما تا زمانی می توانید اعتماد کنید که بازخورد طرف مقابل تایید کننده اعتماد باشد. ولی اگر شما اعتماد کنید و طرف مقابل بی اعتماد باشد، این طرز تلقی موجب می شود که اعتماد از بین برود. به طور خلاصه اعتماد به این معنا است که شما به دیگران اجازه دهید احساسات، هیجانات و واکنش های شما را دریابد و آنها را محترم بشمارند و در واقع در احسساسات و افکارتان سهم پذیر باشید البته بدون آنکه هیچ گونه تبعیضی را به کار ببرید.

اعتماد داشتن به دیگران موجب می شود که واکنش ها و رفتار ما جنبه حمایت گونه و پاداش بخشی برای آنها پیداکند. از این طریق فرض ما بر این است که دیگران قصد ندارند عمدا به ما آسیبی برسانند و اگر عملی از آنها سرزند آن را دال بر اشتباه یا خطا می گذاریم که میتوانیم آن را بپذیریم.

کسب اعتماد

برای بنای اعتماد، افراد به چه ویژگی های رفتاری نیازمندند؟

به منظور بنای اعتماد، افراد به ویژگی های رفتاری، نگرش ها و باورهای زیرنیازمندند:

 

کاستن از احساس رقابت

کاهش رقابت ، حسادت و تدافع در برابر افراد مهم زندگی تان روشی  برای از میان برداشتن موانع بین شما وآنها است. کاهش چنین موانع روان شناختی برای حرکت به سوی ساختن اعتمادی دوطرفه ضروری است. پرده برداری ازنقاط منفی خود، خود افشاگری و پذیرش بی قید و شرط اطرافیان، در کاهش بدفهمی یا ارتباط نادرست بین شما و اشخاص مهم زندگی تان ضروری تلقی می شود. این خود افشاگری دیدگاه شما را از موانع موجود بر سر راه ارتباطات متقابل آشکار می سازد. خود افشاگری شما، ماسک تدافعی را از چهره تان بر می دارد و به دیگران فرصت می دهد تا شما را مثل خودتان بشناسند. بنابراین آسان تر است که اعتماد کنیم که چه چیز واقعی و چه چیز غیر واقعی و ناپیدا است.

 

خطر پذیرش دیگران را تقبل کنید

منظور از خطر پذیرش دیگران آن است که همکاران و اطرافیان خود را همان طور که هستند بپذیرید. مطابق با دیدگاه انسانگرایانه، این نوع پذیرش به معنای توجه مثبت نامشروط است و از این طریق ما انسانهای اطراف خود را با مجموعه ای از ویژگی های مثبت و منفی شان می پذیریم و قبول داریم، نه صرفا به علت نکات مثبت رفتاری که دارا هستند. این تقبل، شما را در نزد دیگران، شخصی واقعی جلوه می دهد. این پذیرش، رفتاری ضروری برای بنای اعتماد بین دو نفر است که شما ارتباط را روی آن استوار می سازید.

پذیرش خود و خود دوستداری کلیدی است برای احداث شاهراه اعتماد در مسیر 

 زندگی

خودافشاگری

خودابرازی یا خود آشکار سازی یکی از ملزومات ارتباط موثر است یعنی تا زمانی که شما احساسات و یا افکار خود را آشکار نسازید نمی توانید انتظار داشته باشید که دیگران نیز با شما همراهی و همکاری داشته باشند. وجود خودابرازی در روابط باعث شکل گیری اهداف مشترک شده و مانع از شکل گیری اهداف جداگانه در محیط کاری و سایر محیط های زندگی می گردد.   این ویژگی گامی ضروری برای بنای اعتماد بین مردم محسوب می شود. برای خودافشاگری کامل باید خطر آسیب دیدن از دیگران را بپذیرید. این خطر پذیری سنگ بنای مهم در ایجاد و پرورش اعتماد به شمار می آید.

 

ترس را رها کنید

ترس، مراودت شما را با دیگران محدود می سازد. خود را از آن دسته از قیود رفتاری که رشد هیجانی شما را از حرکت باز می دارند، آزاد سازید. ترس از طرد شدن، ترس از شکست، ترس از مراقبت، ترس از موفقیت، ترس از آسیب دیدن، ترس از ناشناخته ها و ترس از صمیمیت ها از جمله موانع ایجاد و پرورش ارتباطات معتمدانه است و در صورت عدم توجه مناسب و اقدامات درمانی در مسیر رشد ارتباطات مانع ایجاد می کنند.

 

پذیرش خود

پذیرش خودتان و توانایی های بالقوه تان گامی مهم در زمین گذاشتن سپر حفاظتی و برقراری ارتباطاتی توام با اعتماد به دیگران است. در صورتی که شما به هویت خود نامطمئن هستید و در نتیجه نمی توانید ابتدا خودتان را بپذیرید، چگونه میتوانید به ارزیابی از خودتان بپردازید که در اعتماد سازی امری لازم تلقی می شود؟

پذیرش خود و خود دوستداری کلیدی است برای احداث شاهراه اعتماد در مسیر زندگی.





      

تردید جدی محافل علمی جهان دانشمندان : زلزله هائیتی طبیعی نیست پای «هارپ» در میان است

زمین لرزه هائیتی را آمریکا با استفاده از سلاح مخوف «هارپ» به وجود آورده است.
به گزارش سایت های اینترنتی از جمله «آلترانفو» و «لوپست»، بسیاری از دانشمندان پنج قاره معتقدند که زمین لرزه هائیتی (3/7ریشتر) به کمک سیستم آب و هوایی «هارپ» ایجاد شده و به کمک این سلاح مخوف است که «امپراتوری آمریکایی- صهیونیستی» نه تنها موجی خارق العاده از سرما را در اروپا پدید آورده تا تلاش های مخالفان جهانی با پدیده گرم شدن آب و هوای کره زمین را مسدود سازد، بلکه بلافاصله نیز زمین لرزه «ویرانگر» هائیتی را تدارک دیده تا ناوگان خود را با هدف نهایی اشغال کوبا و ونزوئلا، در دریای کارائیب مستقر سازد. گروهی دیگر از دانشمندان که آنها نیز آمریکا را به استفاده از سلاح «هارپ» متهم می کنند، دلیل ایجاد زلزله در هائیتی و «اشغال نظامی» سریع این کشور را وجود ذخایر نفتی غنی آن می دانند که چیزی از ذخایر نفتی ونزوئلا کم ندارد. این کارشناسان با تأکید بر اینکه آمریکا قطعاً در هائیتی از سلاح «هارپ» استفاده کرده است، به اظهارات «زبیگنیو برژینسکی»، مشاور سابق «جیمی کارتر» و مشاور کنونی «اوباما» اشاره می کنند که «هارپ» را سلاحی برای بی ثبات کردن کشورهای غیرمتحد با واشنگتن توصیف کرده است. به گفته «برژینسکی»، «تکنولوژی روش هایی را در اختیار کشورهای بزرگ قرار می دهد که به کمک آن می توانند جنگ هایی سریع و غافلگیرکننده به راه اندازند بدون آنکه حتی نیروهای امنیتی شان در جریان قرار گیرند.» او اضافه می کند: «ما روش هایی در اختیار داریم که به کمک آنها می توانیم تغییراتی در آب وهوا، از جمله خشکسالی و توفان به وجود آوریم، و این امر می تواند توانایی های یک دشمن بالقوه را تضعیف و آن را به پذیرش شرایط ما وادار سازد.» از دیدگاه کارشناسان، آنچه درمورد زلزله هائیتی تعجب برانگیز است این نکته است که این زمین لرزه در منطقه ای به وقوع پیوسته که «زلزله خیز» نیست، ضمن آنکه این کشور فقیر و کوچک در نزدیک به منطقه ای در پورتوریکو قرار دارد که شعبه ای از سیستم هارپ در آن مستقر است. در این حال، زمین لرزه در ساعتی از روز به هنگام غروب آفتاب که آسمان به سرخی می گراید و غبارآلود به نظر می رسد، ایجاد شده تا وضعیت آسمان وضعیت حاصل از استفاده از سلاح «هارپ» را بپوشاند. از دیگرسو، کارشناسان از خود می پرسند چگونه چنین زلزله شدیدی می توانسته صرفاً در نقطه ای کوچک به وقوع بپیوندد بی آنکه مناطق نزدیک به آن مانند جمهوری دومنیکن حتی آن را احساس نکنند و هیچ سونامی نیز ایجاد نشود؟! این درحالی است که هیچ کارشناس برجسته ای در رسانه های شمال آمریکا و کارائیب در شب حادثه درمورد رویدادی به این عظمت اظهارنظر نکرده است. نیروی دریایی آمریکا هم اکنون هائیتی و بانک مرکزی آن را در اشغال دارد که پایگاهی برای پولشویی این کشور بوده است. نیروهای آمریکایی همچنین از هنگام ورود به هائیتی به هیچ داوطلب کمکی اجازه ورود به این کشور را نداده، کار کمک رسانی به مردم را مختل کرده اند و ابتکار عمل را نیز از دیگر کشورها از جمله فرانسه گرفته اند. در این راستا، «آلن ژوایانده» وزیر مسئول کمک رسانی بشردوستانه فرانسه از سازمان ملل خواسته است نقش آمریکا را در این میان «روشن» سازد.
گفتنی است که سیستم «هارپ» سلاحی آب و هوایی است که از طریق ارسال یک انرژی فوق العاده به لایه یونوسفر (لایه فوقانی اتمسفر)، مولکول های آن را به تپش انداخته و به بازتاب قدرتمند این انرژی وادار می سازد. این انرژی پس از «کانالیزه» شدن می تواند اختلالاتی مانند خشکسالی، بارش برف و باران، سرمای شدید، سونامی، توفان، زلزله و... در نقطه تعیین شده، به وجود آورد. این سلاح آب و هوایی به مجموعه نظامی -صنعتی بیلدربرگ (اربابان جهان) تعلق دارد.ضمنا مقاله ای در همین زمینه تحت عنوان «پروژه هارپ سلاح مخوف و چند منظوره اربابان قدرت» در یازدهم آبان ماه امسال در صفحه «دریچه ای به جهان» روزنامه کیهان به چاپ رسید.





      

در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت.
فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: «سکه را بالا می‏اندازم، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شکست می‏خوریم.»
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.
سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق ‏العاده‏ ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده با خونسردی گفت: «بله و سکه را به او نشان داد.»
هر دو طرف سکه رو بود!





      
<      1   2   3   4   5      >


پیامهای عمومی ارسال شده

+ دوستان دعوتم را لبیک گویید

+ سلام بر همه دوستان.سالی پرخیر و برکت برایتان آرزومندم