با نزدیک شدن به دهه مبارک فجر در هر سال معمولاً خاطرات و ناگفتههایی به نقل از شخصیتهای دخیل در پیروزی انقلاب اسلامی مطرح میشود. با این حال، بهدلیل بیان ثابت بسیاری از این مسایل توسط چهرههای ثابت، نوعی انحصارگرایی، دامان روایت تاریخ انقلاب را گرفته است.
در این میان، اما نکته قابل توجه تواضع رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای در نقل خاطره از امام(ره) و انقلاب است، بهطوری که ایشان در طی سالهای حیات پربرکت امام(ره) و پس از آن، برخلاف برخی شخصیتهای سیاسی که از امام(ره) برای توجیه رفتار
خاطرات زیر، بخشی از خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی است که ماهنامه یادآور چندی پیش آن را منتشر کرده بود.
من خودم جوانی پرهیجانی داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعالیتهای ادبی و هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد که من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجانهای اساسی کشور قرار گرفتیم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویی. میدانید که اینها به انسان هیجان میدهد. بعد که انسان بیرون میآمد و خیل عظیم مردمی را که به این روشها علاقهمند بودند و رهبری مثل امام رضوانالله علیه را که به هدایت مردم میپرداخت و کارها و فکر و راهها را تصحیح میکرد، مشاهده مینمود، هیجانش بیشتر میشد. این بود که زندگی برای امثال من که در این مقولهها زندگی و فکر میکردند، خیلی پرهیجان بود، اما همه این طور نبودند...
آن وقتها بزرگترهای ما -کسانی که در سنین حالای ما بودند – چیزهایی میگفتند که ما تعجب میکردیم چه طور اینها این طور فکر میکنند؟ حالا میبینم نخیر، آن بیچارهها خیلی هم بیراه نمیگفتند. البته الآن من خودم را به کلی از جوانی منقطع نکردهام. هنوز هم در خودم چیزی از جوانی را احساس میکنم و نمیگذارم که به آن حالت بیفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشتهام و بعد از این هم نمیگذارم، اما آنها که خودشان را در دست پیری رها کرده بودند، قهراً التذاذی را که جوان از همة شئون زندگی دارد، احساس نمیکردند. آن وقت این حالت بود. نمیگویم که فضای غم حاکم بود، اما فضای غفلت و بیخبری و بیهویتی حاکم بود.
آن وقت من و امثال من که در زمینة مسائل مبارزه، به طور جدی و عمیق فکر میکردیم، همتمان را بر این گذاشتیم که تا آنجایی که میتوانیم جوانان را از دایرة نفوذ فرهنگی رژیم بیرون بکشیم. مثلاً من خودم مسجد میرفتم، درس تفسیر میگفتم، سخنرانی بعد از نماز میکردم، گاهی به شهرستانها میرفتم و سخنرانی میکردم. نقطة اصلی توجه من این بود که جوانان را از کمند فرهنگی رژیم بیرون بکشم. خود من آن وقتها این را به «تور نامرئی» تعبیر میکردم. میگفتم یک تور نامرئی وجود دارد که همه را به سمتی میکشد! من میخواهم این تور نامرئی را تا آنجا که بشود پاره کنم و هر مقدار که میتوانم جوانان را از کمند و دام این تور بیرون بکشم. هر کس از آن کمند فکری خارج میشد – که خصوصیتش هم این بود که اولاً به تدین و ثانیاً به تفکرات امام گرایش پیدا میکرد – یک نوع مصونیتی مییافت. آن روز این گونه بود. همان نسل هم بعدها پایههای اصلی انقلاب شدند. الآن هم که من در همین زمان به جامعة خودمان نگاه میکنم، خیلی از افراد آن نسل را – چه کسانی که با من مرتبط بودند، چه کسانی که مرتبط نبودند – را میتوانم شناسائی کنم.(1)
آغاز
من به فضل الهی از اولین قدم مبارزه و نهضت امام وارد جریان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شکل ساده و ابتدایی بود، بدین صورت که اعلامیهها را تکثیر کنیم و به دیگران برسانیم، با این و آن که درک درستی از نهضت و جریان نداشتند بحث کنیم. اعلامیهها را از قم به تهران و از تهران به قم میبردیم و به افراد مختلف میرساندیم. در اوایل نهضت جلسه نداشتیم. به تدریج جلساتی تشکیل شد که از طرف مدرسین بود و من در یکی از این جلسات که در منزل آقای مشکینی برگزار شده بود، شرکت کردم. با بعضی از دوستان دیگر بحث و همفکری میکردیم. هنوز مشکلاتی بر سر راه نبود و هیچکس احساس وحشت نمیکرد. وقتی امام در سر منبر گفت ما مردم را [برای تعیین تکلیف] به صحرای سوزان قم دعوت خواهیم کرد، ما احساس هیجان میکردیم و فکر نمیکردیم که مشکلاتی بر سر راه وجود داشته باشد.
به یاد دارم روزی عدهای از کسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اکنون که دولت جواب آقایان علما را نمیدهد، ما دست از کار کشیدهایم. شما هم درسها را تعطیل کنید و تکلیف مردم را روشن سازید.» مردم به راستی نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لایحة انجمنهای ولایتی را الغاء کرد، در روزنامهها هم الغای آن را اعلام کردند. همه خوشحال شدند. جوانهای قم در خیابانها به ما که میرسیدند، تبریک میگفتند. دیگر مسئلهای نداشتیم، لیکن ناگاه شاه مواد ششگانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهایی که مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزدیک ماه رمضان بود. آقای میلانی نامهای برای آقای خمینی داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوی سیدمحمد و شیخعلیآقا به قم بردیم. وقتی که رسیدیم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنرانی کرده بود. روز 6 بهمن تهران کاملاً خلوت، گرفته و تاریک بود. افراد پراکندهای را میدیدیم که سر صندوقها میرفتند و رأی میدادند، حالا از مردم بودند یا از خودشان؟ نمیدانم. ما بلافاصله به گاراژ شمسالعماره رفتیم و به طرف قم حرکت کردیم. پس از ورود به قم نیز یک راست به خدمت امام رفتیم. در قم نشانههای ارعاب از طرف دستگاه کاملاً مشهود بود. اولین باری بود که فشار دستگاه را از نزدیک مشاهده میکردیم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامیة کوتاه صادر کرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نکردند. وجود صندوقها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نیز اصلاً هیچکس از رفراندوم استقبال نکرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد ششگانه، تظاهرات به راه انداختند.
اعلام عزای عمومی
با نزدیک شدن فروردین 42 حادثة تازهای رخ داد. حادثه این بود که امام یک باره اعلام کردند که ما عید نداریم و در شرایطی که علما را میزنند، مردم را مورد تهاجم قرار میدهند، احکام اسلام را زیرو رو میکنند، چه عیدی میماند؟ ما عید نداریم. این اعلامیة امام به شکل وسیعی پخش شد. امام علاوه بر اعلامیه در نامههایی که برای علمای شهرستانها و ائمه جماعات میفرستادند، از آنها نیز خواستند که در ایام فروردین اعلام عزا کنند و به مردم بگویند که ما عید نداریم. امام در آن شبها فقط دو ساعت میخوابیدند و بقیه شب را سرگرم نامهنگاری بودند!
به دنبال اعلام عزای عمومی از طرف امام، ما تصمیم گرفتیم طلاب را وادار کنیم که لباس سیاه بپوشند و رفتیم دنبال تهیه لباس مشکی. من خودم پیراهن مشکی تهیه کردم. پول که نداشتیم تا قبای مشکی درست کنیم، ناچار برای آن روز، یک پیراهن مشکی خریدم. طولی نکشید که تهیه لباس مشکی در میان طلاب رواج پیدا کرد. از روز عید نوروز یا یک روز پیش از آن، هر روحانی و هر طلبهای را که در قم میدیدید، لباس مشکی بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتیم، اصلاً نمیفهمیدیم که کی ناهار و شام میخوریم. دائماً در حرکت و فعالیت بودیم تا روز اول فروردین که زوار از سراسر کشور و به خصوص از تهران میآمدند، بتوانیم حداکثر استفاده را بکنیم. تعداد زیادی تراکت تهیه کردیم، تراکتهای فراوانی مبنی بر اینکه ما عید نداریم، پلیکپی کردیم و هنگام تحویل سال میان مردمی که در صحن مطهر بودند، ریخته شد.
خاطرهای از آن روزها دارم که خوب است در اینجا بازگو کنم. در همان روزها که امام اعلام کرده بودند که ما عید نداریم، یکی از منبریهای تهران که نمیخواهم نامش را ببرم، چون اکنون وضع بدی دارد و در آن زمان از مبارزین به شمار میآمد، به قم آمده بود. روزی به اتفاق آشیخ علیاصغر مروارید و آن منبری، در منزل مرحوم حاجانصاری قمی برای ناهار دعوت داشتیم. طبق قرار به منزل او رفتیم، لیکن او هنوز نیامده بود. ما وارد منزل شدیم و نشستیم. طولی نکشید که دیدیم حاج انصاری وارد شد، ولی زیر لب غرولندی میکند که: «پسرة نادان بیشعور...» پرسیدیم: «چه شده؟ با که هستید؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقای کاظمی موموندی در مدرسة فیضیه منبر رفتم و در پایان گفتم که فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم؛ طلبهای آمده یقة مرا گرفته که تو چرا گفتی به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم. مگر آقای خمینی نگفتند به مناسبت قضایای کشور و حوادث قم و تهران ما عید نداریم.»
ما همگی در تأیید نظر آن طلبه به او اعتراض کردیم که شما چرا این حرف را زدید؟ حق با آن طلبه است. آقای خمینی به همه کشور اعلام کردهاند که به علت مصیبتهای وارده بر اسلام، ما عید نداریم، لیکن شما به گونة دیگری جلوه داده و حقیقت اصل قضیه را مخفی کردهاید. در همین اثنا که ما با او بگو مگو میکردیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای انصاری گوشی را گرفت و از پاسخهای او متوجه شدیم که به او اعتراض میکنند که چرا در منبر آنگونه مطرح کردید؟ گوشی را گذاشت و آمد سر سفره بنشیند که بار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار دیگر به او اعتراض که چرا در منبر آنگونه که امام موضعگیری کردهاند، جریان را منعکس نکردید؟ شاید در مدتی کوتاه بیش از سی تلفن اعتراضآمیز به او شد! تا جایی که من پیشنهاد دادم تلفن را بکشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجی انصاری را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده ندیده بودم.
سیل اعتراض او را به کلی کلافه کرده بود. روز اول فروردین با پخش اعلامیهها و تراکتهایی مبنی بر عزای عمومی، گذشت. در روز دوم فروردین، امام در منزل خود و برخی از علما در مسجد و یا مدرسهای به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمی را برپا کردند، کوماندوهایی که عصر روز دوم فروردین در مدرسه فیضیه شلوغ کردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بریزند، لیکن موفق نشدند. آقای خلخالی در پشت بلندگو داد و بیداد کرده بود. در شبستان مدرسه حجتیه که از طرف آقای شریعتمداری مجلس برگزار شده بود، برادران میرهای که قدبلند و قوی بودند، ایستادند و گفتند هر کسی نفس بکشد، پدرش را درمیآوریم، شکمش را پاره میکنیم و ... این برخوردها سبب شد که کوماندوها بفهمند که برای شلوغکاری در آنجا زمینه فراهم نیست. شاید هم قصد شلوغکاری در منزل امام و شبستان مدرسه حجتیه را نداشتند. البته نشانههایی در دست بود که خبر از برنامة از پیش مشخص شده برای این مراسم و مجالس میداد.
یورش به مدرسة فیضیه
عصر روز دوم فروردین 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضهای از سوی آیتالله گلپایگانی در مدرسه فیضیه برگزار شده بود. آن طور که اطلاع پیدا کردیم کوماندوها در اثنای روضه بلند میشوند و شعار میدهند، شعار آنها درگیری ایجاد میکند. البته نمیخواستند مردم عادی را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا کاری میکنند که مردم عادی مرعوب شوند و از مدرسه فرار کنند. وقتی مردم از مدرسه بیرون میروند، به طلبهها حمله میکنند. در این بین طلاب که اول غافلگیر شده بودند، یکباره به خود آمدند، یک عدهای به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب یک حربة عمومی بود. از قدیم مرسوم بود که طلبهها در اتاقشان بنا بر احتیاط، چوب نگه میداشتند. بعضی از طلاب هم از درختهای مدرسه فیضیه چوب کندند و با کوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فیضیه صحنة درگیری بین طلاب و کوماندوها بود. طلبهها عبا را به رسم، دور ساعدشان پیچیدند و به کوماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه بیرون کنند. آیتالله گلپایگانی را در این خلال به اتاقی بردند و مخفی کردند تا در فرصتی از مدرسه بیرون ببرند، بعضی از پیرمردها نیز در اتاقهای مدرسه پنهان شده بودند.
کوماندوها وقتی که بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گریختند، با کمک پاسبانها و ساواکیها از مسافرخانههای مجاور به پشتبام رفتند و به سوی طلابی که در صحن مدرسه در حال دفاع ایستاده بودند، تیراندازی کردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجرهها را شکستند و طلاب را با وضع فجیعی مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسایل و اثاثیه طلاب را آوردند میان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسایل زندگی چیز قابل توجهی نداشتند و همه زندگیشان از یک قابلمة کهنه، یک گلیم پاره، یک جاجیم پوسیده و چند تکه لباس زیر و رو تجاوز نمیکرد. من در حجره خود در مدرسه حجتیه یک کتری داشتم که از بس دود چراغ خورده بود، به کلی سیاه شده بود و با وجود این برای میهمانان خود با همان کتری چای درست میکردم. چند روزی که از فاجعه فیضیه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بیگاه به قم میآمدند و به من سر میزدند، آمدند و گفتند: «ما دعا میکردیم به مدرسه حجتیه هم بریزند، چون شنیده بودیم که وسایل طلاب را غارت میکنند. گفتیم که خدا کند بیایند این کتری تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شویم!» وقتی کوماندوها به مدرسه فیضیه حمله کردند، من به اتفاق آقا جعفر شبیری زنجانی عازم فیضیه بودیم تا در مجلس روضه آیتالله گلپایگانی شرکت کنیم. اواخر کوچه حرم، بعضی از طلبهها را دیدیم که با شتاب میآمدند. بعضی آنها عمامه سرشان نبود، بعضیها پابرهنه بودند، بعضیها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نروید، خطرناک است. ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است تا اینکه یکی از آشنایان به ما رسید و خبر داد که به مدرسه فیضیه حمله شده و طلبهها را میزنند و میکشند.
ما تصمیم گفتیم به منزل آقای خمینی برویم. وقتی که خواستیم از کوچه حرم که به خیابان ارم باز میشد عبور کنیم، دیدیم که خیابان خلوت است، نه ماشین عبور میکند و نه مردم رفت و آمد میکنند، یک عدهای وحشتزده سر کوچه ارک ایستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رساندیم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علیاصغر کنی را دیدیم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند. در بیرونی باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بیرونی با چند نفری به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنیم. چگونه در اطراف منزل سنگربندی کنیم که اگر حمله کردند بتوان مقابله کرد. به نظرم رسید اولین کاری که میتوانیم بکنیم این است که در خانه را ببندیم. گفتند: «آقا گفتهاند حق ندارید در را ببندید.» عصری که در را بسته بودند، ایشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببندید، از خانه بیرون میروم.» آنها هم برای اینکه ایشان از خانه بیرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقابله کنیم».
سخنان زندگیبخش
در این بین نماز امام تمام شد و ایشان به طرف اتاق رفتند، آن هم یادم هست که کدام اتاق بود، اتاقی بود که به اتاقهای بیرونی متصل بود. از حیاط بیرونی، از پلهها که بالا میرفتیم، دست چپ قرار داشت. یک آینهای هم به دیوار بود. این آینه مخصوص امام بود که هر وقت بلند میشدند، در آینه خود را مرتب میکردند و من به این نظم و ترتیب و کار امام از همان زمان پی بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبهها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ایستادم. بقیه نشسته بودند. در همین حین امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان این بود که: «اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید. نترسید! ما در زمان پدر او، بدتر از اینها را دیدهایم. روزهایی بر ما گذشت که در شهر نمیتوانستیم بیائیم. مجبور بودیم صبح زود از شهر خارج شویم و مطالعه و مباحثه ما در بیرون شهر بود، و شب به مدرسه میآمدیم، چون ما را میگرفتند، اذیت میکردند، عمامهها را برمیداشتند.» آنچه را که امام میگفتند دقیقاً همان بود که ما آن روزها احساس میکردیم. پس از حمله به مدرسه فیضیه تا چند روز در قم این وضع بود که طلاب نمیتوانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند.
در اثنای صحبتهای امام یک پسر 14-15 سالهای را آوردند که از پشت بام مدرسه فیضیه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، یکی با صدای بلند و با حال گریه گفت: آقا! این را از پشت بام انداختهاند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و برای او دکتر بیاورند.
دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آن چنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر یک فوج لشکر به این خانه حمله کند آمادهام یک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدی بر من تأثیر گذاشت که احساس کردم از هیچچیز نمیترسم و آماده هستم یک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اینجا میمانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان دیگری نیز آماده شدند شب در آنجا بمانند، لیکن از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. امام گفتند: «راضی نیستم کسی اینجا بماند.» ما آمدیم بیرون و آن شب کسی آنجا نماند.
* * *
وصیتنامهای برای تاریخ
از آنجا که ما در شرایط بحرانی و غیرعادی به سر میبردیم و هر لحظه ممکن بود خطری برای ما پیش بیاید، فردای آن روز نشستم و وصیتنامه خود را نوشتم. تا چند هفته پیش، از این وصیتنامه خبری نداشتم، لیکن آقاسیدجعفر آن را برایم آوردند و گفتند که پسرشان در لابلای کاغذهای قدیمی پیدا کرده است. این اصل وصیتنامه است که در بالای آن نوشتهام:
«وصیتنامه سیدعلی خامنهای مرقومه لیله یکشنبه 27 شوال 1382» یعنی فردا شب حادثه مدرسه فیضیه نوشتهام. متن وصیتنامه این است:
بسمالله الرحمن الرحیم
«عبدالله علی بن جواد الحسینی الخامنهای غفرالله لهما یشهد ان لااله الاالله وحده لا شریک له و ان محمداً صلیالله علیه و آله عبده و رسوله و خاتمالانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیهالسلام وصیه سیدالاوصیاء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومین صلواتالله علیهم الحسن والحسین و علی و محمد و جعفرو موسی و علی و محمد و علی و الحسن و الحجه اوصیائه و خلفائه و امناءالله علی خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبی صلی الله علیه و آله حق. اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و کرمک.
مهمترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوقالناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و یا بدگوئیشان را از کسی شنیدهام، حلیّت بطلبم. این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارایی مالی من در کم هیچ است، ولی کفاف قرضهای مرا میدهد. تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود. هر کسی هم که مدعی طلبی از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمایند،... پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج این دین الهی راحت کنند (البته یقیناً آن قدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم). مبلغی به عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبین من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زده و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلیت طلب کنند).
و گمان میکنم بهترین راه این کار آن است که عین وصیتنامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف اذا بکیت علی شیء فابک علیالحسین، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد انشاءالله تعالی.
گویا دیگر کاری ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی و اغفرلی و ارحمنی بمحمد و آله الاطهار.
العبد علی الحسینی الخامنهای»
(حالا صورت قرضهایم را که در صفحه جداگانهای نوشتهام برایتان میخوانم):
«حدود 100 تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از 30 تومان، خیاط گنگ (مشهد) 2 یا 3 تومان، عرب خیاط (قم)
مطابق دفتر دین، آقا شیخ حسن بقال کوچه حجتیه (قم) (چون مرتب با او سر و کار داشتیم و نمیدانستیم چقدر به او بدهکاریم) گویا چند تومانی
آقای شیخ حسن صانعی (قم) 32 تومان تقریباً
حاج شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی (قم) (بیشترین پولی را که من آن زمان مقروض بودم، به آقای هاشمی بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض میکردیم.)
مطابق دفتر دین، آقای مروارید کتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دین، آقای مصطفوی کتاب فروش (قم)
10 تومان آقای علی حجتی کرمانی
شاید 5 تومان، محمد آقا نانوا نزدیک منزل (مشهد)
با حادثه فیضیه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و این فکر تقویت شد که اگر مبارزه ادامه یابد، ممکن است حوزه از دست برود، حوزهای که مرحوم آیتالله حائری، حاج شیخعبدالکریم (رضوانالله تعالی علیه) در زمان پهلوی برای حفظ آن، آن همه زحمت کشیدند و حتی برای نگهداری و حفظ آن با پهلوی مبارزه نکردند، ممکن است با یک برخورد ابتدایی از دست برود و این خیانت به آرمان حاج شیخ است! این فکر به تدریج از گوشه و کنار، سربلند کرد و کسانی که از نظر روحی مستعد مبارزه نبودند میخواستند با نهضت به گونهای معارضه و مقابله کنند، این فکر را مطرح کردند و کوشیدند آن را رواج بدهند، لیکن چند جریان در شکستن جوّ وحشت و کنار زدن افکار جامعه تأثیر بسزایی داشت. یکی اعلامیه امام بود. امام نامهای به علمای تهران نوشتند. این نامه که خطاب به آقای حاجعلیاصغر خوئی و به وسیله ایشان به علمای تهران بود، بسیار تند و کوبنده بود، به طوری که خواندن آن یک عدهای را میلرزاند، البته یک عدهای را هم شجاع میکرد. یک عده از طلبهها، جوانها و به قول امروز حزباللهیها از این نامه تشجیع شدند.
امام در این نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فیضیه و فجایعی که در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاهدوستی یعنی غارتگری، شاهدوستی یعنی آدم کشی، شاهدوستی یعنی هدم آثار رسالت و ...
این نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسیعی از کشور پخش گردید و عجیب گل کرد و درخشید و جوّ رعب و وحشت را شکست. دیگر از عوامل جوشکن، فتوای امام بود مبنی بر این که «تقیه حرام و اظهار حقایق واجب ولو بلغ ما بلغ» که عجیب حرکتی بود و غوغائی راه انداخت. این جمله در شکستن جوّ وحشت و دور کردن افکار سازشطلبانه، بسیار مؤثر بود و تا سالهایی جلوی یک سلسله بهانهجوییها و ریاکاریها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فیضیه سکویی برای پرش به سوی مراحل جدید مبارزه ساخت و عکس آن نتایجی را که دستگاه از حادثه مدرسه فیضیه انتظارداشت به باور آورد.