نام پدر: علی اصغر
طلوع:1339/08/01 عروج: 1362/02/16
محل عروج: جزیره ام الرصاص
فرازی از وصیتنامه شهید:
از روحانیّت جدا نشوید ، نماز جمعه و جماعات را فراموش نکنید ، مسجدها را خالی نگذارید دعای ندبه و دعای کمیل و دعای توسل را فراموش نکنید ، رزمندگان را دعا کنید ، امام را دعا کنید .
مادرم!! شما هم از زینب و ام کلثوم درس بگیرید فقط به یاد خدا باشید و به فکر برادران و خواهرانم هر یک از آنان یک مبارز و مجاهد فی سبیل الله باشند خاری باشند در چشم دشمنان اسلام برادران من هر کدام میتوانند درس علمی بخوانند البته بعد از طی مراحل راهنمائی و دبیرستان و هر کدام میتوانند درسهای دیگر بخوانند به درد مردم بخورند و به درد اسلام بخورند و هر کدام می توانند پاسدار باشند ولی درس علی را فراموش نکنند. اما دوستان و آشنایان مرا ببخشید اگر کسی را رنجانده ام اگر حرفی زده ام که موجب ناراحتی شده باشد مرا ببخشید اگر اشتباهی کرده ام مرا ببخشید ممکن از کسی حقی در پیش من باشد و نه او بداند و نه من هیچکدام آن را هم ببخشید اگر بدی از ما دیده اید عذر خواهی می کنم به امام دعا کنید به انقلاب دعا کنید و به خدمتگذاران دعا کنید به رزمندگان دعا کنید و به بیچارگان کمک کنید در کارهایشان و در احتیاجاتشان به جبهه ها کمک کنید به امام کمک و اطاعت کنید از معلولین عیادت کنید به خانه بینوایان سرکشی کنید دل یتیمها را شاد نگه دارید و خلاصه به فکر بیچارها و پا برهنه باشید خداوند به همه شما اجر عنایت فرماید.
عکس چهار روز قبل از شهادت
و اما مادر شهیدان میرزایی از حسینش می گوید: ......
خانم تاج دوران کودکى »حسین« را که به یاد مىآورد، لبش به خنده مىنشیند و چینهاى عمیق دور چشمهایش بیشتر مىشود.
- بچهام در عرض سه سال و نیم، دوره ابتدایى را تمام کرد. خیلى باهوش بود. کنارم مىنشست و قالى مىبافت. »حاج آقا موسوى« روحانى روستایمان شنیده بود که حسین به خاطر نبود مدرسه راهنمایى مىخواهد ترک تحصیل کند. نگران بود که استعداد حسین به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاجآقا را نگه داشتیم و بعد از شام راجع به این که حسین هوش و حافظه خوبى دارد و مىتواند مرد موفقى باشد، حرف زد.
حاجآقا موسوى اصرار داشت حسین را به کاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج که نگران پسر بود، دلش رضا
نمىداد. دندان بر لب گذاشت.
- نمىشود. این که سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مىآید.
حاجآقا موسوى با طمأنینه و آرام توضیح داد که موفقیت و خوشبختى هر انسان به این نیست که فقط در کنار خانواده باشد. تحصیل و فراهم کردن زمینههاى آن واجبتر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد.
على اصغر در سکوت مىاندیشید و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرفهاى مرد روحانى را مىشنید. به رفتن حسین که مىاندیشید، از همان لحظه براى او دلتنگ مىشد و مىخواست بلند شود و پسر را که تو اتاق کنارى با خواهر و برادرهاش بازى مىکرد، ببوید و ببوسد. با این حال براى پیشرفت او پذیرفت. حسین را در مدرسه »آیتالله یثربى« ثبتنام کردند. او رفت تا آن چه را تقدیر براى او رقم زده بود، بیاید. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود. حسین چهار سال در کاشان تحصیل کرد و پس از آن به حوزه علمیه قم رفت. اعلامیههاى امام خمینى را مىآورد و در مسجد براى مردم مىخواند. براى آنها از افکار امام مىگفت. شعار مىداد. چنان پرشور و حال بود که همه را به قیام وامىداشت. »مزینى« رئیس انجمن روستا که از رابطان ساواک بود. حسین را تهدید مىکرد که دست از سخنرانى بردارد و حسین بىهیچ کلامى فقط او را نگاه مىکرد.
خانم تاج خانه را آب و جارو مىکرد که سر و صدایى بلند شد. شنید که خواهرزاده مزینى با حسین درگیر شده و سیلى محکمى توى گوش او نواخته است. جارو را گوشه حیاط انداخت و چادر بر سر انداخت. مىدانست این نیز نقشه مزینى است تا غرور حسین را بشکند، او را به مشاجره بکشاند و برایش پرونده درست کند. حسین توى خانه گفته بود که »این مرد هر کارى مىکند تا فعالیت من را متوقف کند.«
بین راه، مردم با دیدن خانم تاج سکوت مىکردند. کنار مىرفتند و راه را باز مىکردند که او رد شود. مىدانستند که جان اوست و جان حسین. مگر مىشود او زنده باشد و کسى سیلى تو گوش پسرش بزند!
خانم تاج به در خانه مزینى که رسید، در نیمهباز بود. خواست برود تو که مکث کرد. به حکم ادب، با کف دست، در را کوبید و تو رفت. پسر مزینى از جلو راهش دوید تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز کرد. مزینى زیر کرسى لم داده بود و به قلیان پک مىزد. دود آن فضاى اتاق را آکنده بود. مرد با دیدن او صاف نشست و به پشتى تکیه داد.
- چه عجب از این طرفها.
خانم تاج، غیظ کرده، قدمى پیش نهاد.
- خجالت نمىکشى جوانها را به جان هم مىاندازى! بار آخرت باشد که سر راه حسین سبز مىشوى یا برایش دردسر درست مىکنى. این دفعه را مىگذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسید. مىدانى که هم دل من، هم دل بقیه اهل روستا از تو خون است.
حرف مىزد، اما صدایش آن قدر بلند بود که انگار فریاد مىکرد. مزینى نى قلیان در دست و سرافکنده گوش مىداد. از خانه که بیرون آمد، مردم را جلو در دید.
- چه شد؟
- نترسیدى با این مردک ساواکى درافتادى؟
زنان روستایى بودند که از ترس، دل در افتادن با مزینى را نداشتند. گفت: »نه که نترسیدم. باهاش اتمام حجت کردم.«
»صدیقى« پیشکار مزینى بود که هر اتفاقى مىافتاد، خبر آن را به خانم تاج یا على اصغر مىداد.
- حواستان به حسین باشد. مزینى براش نقشه کشیده.
گفته بود که صداى حسین را که در مسجد سخنرانى مىکرده، روى نوار ضبط کرده تا براى ساواک بفرستد. چند روز بعد »حاج محمد رضوى« را که از دوستان حسین بود، دستگیر کردند و به کاشان بردند. »حسام« برادر او و »حاج محمد صباغ« از اعضاء انجمن روستا بودند. مىدانستند این اتفاق از کجا نشأت گرفته. به کاشان رفتند. تو اتاق رئیس شهربانى مشغول صحبت بودند که کسى رئیس را صدا زد. او بیرون رفت. پرونده حاج محمد روى میز بود. حاج حسام آن را باز کرد. همه شکایات به امضاء مزینى بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مىدادند تا از درافتادن با حسین و على محمد که همه جا با برادرش بود، پرهیز کند.
لب خانم تاج از یادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مىنشیند. سر تکان مىدهد.
- از این آدمهاى کارشکن، خیلى زیاد بودند، اما انقلاب پیروز شد. یک سال بعد هم على اصغر بر اثر سکته مغزى از دنیا رفت. با شروع جنگ، حسین به جبهه رفت. فروردین سال 1361 حتى براى عید هم مرخصى نیامد. از نگرانى جانم به لب رسیده بود. دلم شور مىزد. گواهى بد مىداد. روز پنجشنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ایشان را دیدم. گفتم: هیچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم.
گفت. ان شاء الله خیر است.
قرار شد سراغى از او بگیرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زیارت »سراج الدین بن موسى بن جعفر«. گریه امانم نمىداد دست گرفتم به میلههاى فولادى ضریح و اشک ریختم. مىخواستم بگویم آقا حسینم را سالم و سلامت از شما مىخواهم. به ذهنم مىرسید، اما زبانم نمىچرخید که بگویم. آهسته ضریح را بوسیدم و بیرون آمدم. بین راه مردم با هم احوالپرسى مىکردند، اما من را که مىدیدند، انگار نمىخواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مىکردند. نگران شدم. به خانه که رسیدم، قیافه مردم جلو چشمم بود که حاج آقا موسوى و چند نفر دیگر آمدند. حاج آقا گفت: حسین آقا مجروح شده.
بغضم ترکید و گفتم: شهید شده. خودم مىدانم.
حسین در شانزدهم اردیبهشت ماه سال 1361 در عملیات بیتالمقدس شهید شد. در وصیتنامهاش سفارش کرده بود که »اگر خواستید گریه کنید، براى امام حسین (ع)، على اکبر و على اصغرش اشک بریزید. به یاد شهید بهشتى و هفتاد و دو تن گریه کنید. من در مقابل آنها هیچم. از حضرت زینب(س)درس بگیرید و فقط به یاد خدا باشید.«