روحانی شهید حسین میرزایی

 

نام پدر: علی اصغر

طلوع:1339/08/01      عروج: 1362/02/16

محل عروج: جزیره ام الرصاص 

 

 فرازی از وصیتنامه شهید:

از روحانیّت جدا نشوید ، نماز جمعه و جماعات را فراموش نکنید ، مسجدها را خالی نگذارید دعای ندبه و دعای کمیل و دعای توسل را فراموش نکنید ، رزمندگان را دعا کنید ، امام را دعا کنید .

مادرم!! شما هم از زینب و ام کلثوم درس بگیرید فقط به یاد خدا باشید و به فکر برادران و خواهرانم هر یک از آنان یک مبارز و مجاهد فی سبیل الله باشند خاری باشند در چشم دشمنان اسلام برادران من هر کدام میتوانند درس علمی بخوانند البته بعد از طی مراحل راهنمائی و دبیرستان و هر کدام میتوانند درسهای دیگر بخوانند به درد مردم بخورند و به درد اسلام بخورند و هر کدام می توانند پاسدار باشند ولی درس علی را فراموش نکنند. اما دوستان و آشنایان مرا ببخشید اگر کسی را رنجانده ام اگر حرفی زده ام که موجب ناراحتی شده باشد مرا ببخشید اگر اشتباهی کرده ام مرا ببخشید ممکن از کسی حقی در پیش من باشد و نه او بداند و نه من هیچکدام آن را هم ببخشید اگر بدی از ما دیده اید عذر خواهی می کنم به امام دعا کنید به انقلاب دعا کنید و به خدمتگذاران دعا کنید به رزمندگان دعا کنید و به بیچارگان کمک کنید در کارهایشان و در احتیاجاتشان به جبهه ها کمک کنید به امام کمک و اطاعت کنید از معلولین عیادت کنید به خانه بینوایان سرکشی کنید دل یتیمها را شاد نگه دارید و خلاصه به فکر بیچارها و پا برهنه باشید خداوند به همه شما اجر عنایت فرماید.

روحانی شهید حسین میرزایی

روحانی شهید حسین میرزاییعکس چهار روز قبل از شهادت

و اما مادر شهیدان میرزایی از حسینش می گوید: ......

خانم تاج دوران کودکى »حسین« را که به یاد مى‏آورد، لبش به خنده مى‏نشیند و چین‏هاى عمیق دور چشم‏هایش بیشتر مى‏شود.
- بچه‏ام در عرض سه سال و نیم، دوره ابتدایى را تمام کرد. خیلى باهوش بود. کنارم مى‏نشست و قالى مى‏بافت. »حاج آقا موسوى« روحانى روستایمان شنیده بود که حسین به خاطر نبود مدرسه راهنمایى مى‏خواهد ترک تحصیل کند. نگران بود که استعداد حسین به هدر رود. ماه رمضان بود. براى افطار حاج‏آقا را نگه داشتیم و بعد از شام راجع به این که حسین هوش و حافظه خوبى دارد و مى‏تواند مرد موفقى باشد، حرف زد.
حاج‏آقا موسوى اصرار داشت حسین را به کاشان بفرستند تا دروس حوزوى بخواند. خانم تاج که نگران پسر بود، دلش رضا

نمى‏داد. دندان بر لب گذاشت.
- نمى‏شود. این که سنى ندارد. دور از خانواده، تو شهر، هزار بلا سرش مى‏آید.
حاج‏آقا موسوى با طمأنینه و آرام توضیح داد که موفقیت و خوشبختى هر انسان به این نیست که فقط در کنار خانواده باشد. تحصیل و فراهم کردن زمینه‏هاى آن واجب‏تر است، حتى اگر دور از آغوش خانواده باشد.
على اصغر در سکوت مى‏اندیشید و منتظر پاسخ همسرش بود. خانم تاج از شدت اضطراب سراپا گوش شده بود و حرف‏هاى مرد روحانى را مى‏شنید. به رفتن حسین که مى‏اندیشید، از همان لحظه براى او دلتنگ مى‏شد و مى‏خواست بلند شود و پسر را که تو اتاق کنارى با خواهر و برادرهاش بازى مى‏کرد، ببوید و ببوسد. با این حال براى پیشرفت او پذیرفت. حسین را در مدرسه »آیت‏الله یثربى« ثبت‏نام کردند. او رفت تا آن چه را تقدیر براى او رقم زده بود، بیاید. دورى از او گر چه دشوار بود، اما قابل تحمل بود. حسین چهار سال در کاشان تحصیل کرد و پس از آن به حوزه علمیه قم رفت. اعلامیه‏هاى امام خمینى را مى‏آورد و در مسجد براى مردم مى‏خواند. براى آن‏ها از افکار امام مى‏گفت. شعار مى‏داد. چنان پرشور و حال بود که همه را به قیام وامى‏داشت. »مزینى« رئیس انجمن روستا که از رابطان ساواک بود. حسین را تهدید مى‏کرد که دست از سخنرانى بردارد و حسین بى‏هیچ کلامى فقط او را نگاه مى‏کرد.
خانم تاج خانه را آب و جارو مى‏کرد که سر و صدایى بلند شد. شنید که خواهرزاده مزینى با حسین درگیر شده و سیلى محکمى توى گوش او نواخته است. جارو را گوشه حیاط انداخت و چادر بر سر انداخت. مى‏دانست این نیز نقشه مزینى است تا غرور حسین را بشکند، او را به مشاجره بکشاند و برایش پرونده درست کند. حسین توى خانه گفته بود که »این مرد هر کارى مى‏کند تا فعالیت من را متوقف کند.«
بین راه، مردم با دیدن خانم تاج سکوت مى‏کردند. کنار مى‏رفتند و راه را باز مى‏کردند که او رد شود. مى‏دانستند که جان اوست و جان حسین. مگر مى‏شود او زنده باشد و کسى سیلى تو گوش پسرش بزند!
خانم تاج به در خانه مزینى که رسید، در نیمه‏باز بود. خواست برود تو که مکث کرد. به حکم ادب، با کف دست، در را کوبید و تو رفت. پسر مزینى از جلو راهش دوید تو اتاق و پدر را صدا زد. در اتاق را باز کرد. مزینى زیر کرسى لم داده بود و به قلیان پک مى‏زد. دود آن فضاى اتاق را آکنده بود. مرد با دیدن او صاف نشست و به پشتى تکیه داد.
- چه عجب از این طرف‏ها.

خانم تاج، غیظ کرده، قدمى پیش نهاد.
- خجالت نمى‏کشى جوان‏ها را به جان هم مى‏اندازى! بار آخرت باشد که سر راه حسین سبز مى‏شوى یا برایش دردسر درست مى‏کنى. این دفعه را مى‏گذرم، اما دفعه بعد حسابت را خواهم رسید. مى‏دانى که هم دل من، هم دل بقیه اهل روستا از تو خون است.
حرف مى‏زد، اما صدایش آن قدر بلند بود که انگار فریاد مى‏کرد. مزینى نى قلیان در دست و سرافکنده گوش مى‏داد. از خانه که بیرون آمد، مردم را جلو در دید.
- چه شد؟
- نترسیدى با این مردک ساواکى درافتادى؟
زنان روستایى بودند که از ترس، دل در افتادن با مزینى را نداشتند. گفت: »نه که نترسیدم. باهاش اتمام حجت کردم.«
»صدیقى« پیشکار مزینى بود که هر اتفاقى مى‏افتاد، خبر آن را به خانم تاج یا على اصغر مى‏داد.
- حواستان به حسین باشد. مزینى براش نقشه کشیده.
گفته بود که صداى حسین را که در مسجد سخنرانى مى‏کرده، روى نوار ضبط کرده تا براى ساواک بفرستد. چند روز بعد »حاج محمد رضوى« را که از دوستان حسین بود، دستگیر کردند و به کاشان بردند. »حسام« برادر او و »حاج محمد صباغ« از اعضاء انجمن روستا بودند. مى‏دانستند این اتفاق از کجا نشأت گرفته. به کاشان رفتند. تو اتاق رئیس شهربانى مشغول صحبت بودند که کسى رئیس را صدا زد. او بیرون رفت. پرونده حاج محمد روى میز بود. حاج حسام آن را باز کرد. همه شکایات به امضاء مزینى بود. حاج اصغر و خانم تاج، هر از گاهى ضرب شستى نشان او مى‏دادند تا از درافتادن با حسین و على محمد که همه جا با برادرش بود، پرهیز کند.
لب خانم تاج از یادآورى آن روزهاى پر تب و تاب به خنده مى‏نشیند. سر تکان مى‏دهد.
- از این آدم‏هاى کارشکن، خیلى زیاد بودند، اما انقلاب پیروز شد. یک سال بعد هم على اصغر بر اثر سکته مغزى از دنیا رفت. با شروع جنگ، حسین به جبهه رفت. فروردین سال 1361 حتى براى عید هم مرخصى نیامد. از نگرانى جانم به لب رسیده بود. دلم شور مى‏زد. گواهى بد مى‏داد. روز پنج‏شنبه بود. رفتم سراغ حاج آقا موسوى. تو مسجد بعد از نماز مغرب و عشا ایشان را دیدم. گفتم: هیچ خبرى از پسرم ندارم. دلتنگش هستم. نگرانم.
گفت. ان شاء الله خیر است.
قرار شد سراغى از او بگیرد و خبر بدهد. باز دلم قرار نگرفت. رفتم زیارت »سراج الدین بن موسى بن جعفر«. گریه امانم نمى‏داد دست گرفتم به میله‏هاى فولادى ضریح و اشک ریختم. مى‏خواستم بگویم آقا حسینم را سالم و سلامت از شما مى‏خواهم. به ذهنم مى‏رسید، اما زبانم نمى‏چرخید که بگویم. آهسته ضریح را بوسیدم و بیرون آمدم. بین راه مردم با هم احوالپرسى مى‏کردند، اما من را که مى‏دیدند، انگار نمى‏خواستند رودرو شوند. انگار از من فرار مى‏کردند. نگران شدم. به خانه که رسیدم، قیافه مردم جلو چشمم بود که حاج آقا موسوى و چند نفر دیگر آمدند. حاج آقا گفت: حسین آقا مجروح شده.
بغضم ترکید و گفتم: شهید شده. خودم مى‏دانم.
حسین در شانزدهم اردیبهشت ماه سال 1361 در عملیات بیت‏المقدس شهید شد. در وصیتنامه‏اش سفارش کرده بود که »اگر خواستید گریه کنید، براى امام حسین (ع)، على اکبر و على اصغرش اشک بریزید. به یاد شهید بهشتى و هفتاد و دو تن گریه کنید. من در مقابل آن‏ها هیچم. از حضرت زینب(س)درس بگیرید و فقط به یاد خدا باشید.«