جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانهاش خراب میشود و هر کسی بخواهد خانهاش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد .
خط خطی های یک مبتدی
با سلام
ضمن تبریک توفیق خدمتگزاری به مردم خوب شهر برزک به منتخبین دوره چهارم, بالاخره شورای محترم شهر برزک در اولین امتحان خود سرافراز بیرون آمد و به بقای جناب آقای حیدری در راس هرم شهرداری رای داد.فارغ از این که از این تصمیم چه کسانی خوشحال و یا ناراحت شده اند واقعیاتی وجود دارد که اشاره به آنها خالی از لطف نیست:
1- تصمیم به این امر از آن جهت درست است که عملکرد ایشان در طول تصدی شهرداری به اذعان اکثر صاحب نظران درست بوده و همانطور که بارها حقیر اشاره کردم ایشان بدون حاشیه به خدمت مشغولند و نباید این حق را برای خودمان قائل باشیم تا این خدمات را حمل بر چیز دیگری نماییم.
2- خوشبختانه تمام اظهار نظرات برخی در مورد شورای محترم جدید هم نادرست از آب درآمد .آنها که به راحتی و برای رسیدن به اهداف خودشان اعضاء را به تاثیرپذیری ازدیگران متهم می کردند هویدا شد که بحمدالله دوستان در شورای شهر بدون هیچ تاثیرپذیری و مستقل تصمیم می گیرند.
3- مهم این است که از اتفاق همه درس بگیریم.آنهایی که در نقل اخبار دروغ کم مایه نگذاشتند و عده ای شهردار را منصوب به دیگران قلمداد نموده و عده ای اعضای شورای شهر را تحت فشار گذاشتند همه باید بدانند دانسته یا نادانسته چوب حراج بر برزک زده و باعث کند شدن پیشرفت در شهر شده اند.
4- مردم بحمدالله علیرغم فعالیت پشت پرده عده ای , همیشه واقعیات را خوب فهمیده اند و در جای خود به درستی پاسخ داده اند.
5- اکنون نوبت شهردار محترم است که با این اکثریت قاطع راه خود را که همان خدمت به مردم است ادامه دهد و مواظب باشد در این دامی که معلوم است دوست و دوست(چون دشمن نداریم) خواسته و ناخواسته پهن کرده اند نیفتند و راه خدمت را ادامه دهند.
6- شورای محترم شهر که واقعا حقیر به وجودشان افتخار می کنم نیز انشااله خواهند توانست با دعای خیر مردم با تشکیل اتاق فکر مناسب و مصوبات خیرخواهانه خود باقیات الصالحاتی از خود به جا بگذارند که به فرموده مولا علی(ع): فرصت ها مثل ابرها در گذرند.روزی خواهد رسید که فرصت برایشان تمام خواهد شد و انشااله رو سفید درگاه خدای منان باشند .انشااله
بربرایتان زمزمه می کنم:رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا
با سلام
در ایام شهادت امام صادق(ع) هستیم.ضرب المثلی را شنیده ایم:دست ما کوتاه و خرما برنخیل.این ضرب المثل را بارها در کوران ندانم کاری ها و عجز در مورد کاری به کار برده ایم.اما آیا این در مورد وضعیت ما مسلمانان صدق می کند؟آیا ما نداریم و نمی توانیم تا امروز وضعیت مان در این کره خاکی به این رو آشفته باشد؟
ائمه هدی علیهم السلام به مقتضای فضای جوامع دوران خودشان چه تجارب گرانبهایی را در اختیار ما گذاشته اند که می توانیم از آن بهره ها ببریم.درست است در زمان هیچ یک از این ستارگان درخشان آسمان نبوی حکومتی با رهبری یک غیر معصوم اتفاق نیفتاده تا ما بتوانیم دستورات آن بزرگواران را چراغ راه قرار دهیم.اما خود آن رهبران که به مقتضای روز بسیار فرمایشات گهربار و فرامین دارند که ما امروز در فقدان دستورالعمل برای نجات بشر نباشیم.
امام صادق (ع) از جمله امامانی است که در فضایی بسیار غبارآلود کاری کرد کارستان و تربیت هزاران شاگرد در مکتب ایشان گویای این امر است.در واقع امام صادق علیه السلام با دو گونه انحراف مواجه بود: انحراف در سطح سیاسی که در دولت وقت مجسم شده بود و انحراف فکری خطرناکی که در امت بود.
ایشان برای تبیین درست اسلام، آنچه امروز ما نیز بدان نیازمندیم، سپاهی عقیدتی آماده نمود که به امام و عصمت او ایمان مطلق داشته باشد و هدفهای بزرگ او را ادراک کند و در زمینه حکومت، از برنامه او پشتیبانی کرده و در مقابل گردبادهای حوادث، ایستادگی به خرج دهند و دست آوردهایی را که برای امت حاصل می گردید پاسبانی نماید.
هدف امام در پشت روش علنی و ظهور فعالیت علمی، و ایستادگی در برابر امواج کفرآمیز و شبهه های گمراه کننده آن، از جمله گروه های «غلات» و «زندیقان» و «جاعلان حدیث»، «متصوفه» و...، سه امر مهم بود:
1. برای تشریع اسلامی قاعده ای استوار و برای عقیده اسلامی تمرکزی نیرومند بنا کند و استمرار و بقای اسلام را در میان امواج گوناگون تضمین فرماید.
2. مفاهیم خطا و احادیث جعلی را اصلاح کند.
3. مرجعیت خود را از جنبه علمی تمرکز دهد و امامت خود را از این جنبه فریضه سازد. آن سان که بزرگان علمای سایر مذاهب اسلامی جز اعتراف به برتری و مرجعیت او کاری نتوانند کرد.
از این جا بود که امام صادق علیه السلام و پیش از او پدران بزرگوارش در معرض پی جویی و مراقبت و شکنجه بودند و اگر امام با خِرد و حکمت و حُسن رفتار خود از دست حکومت رها نشده بود، بارها پیش آمده بود که منصور خلیفه نزدیک بود، آن حضرت را از سخت ترین راه صدمه رساند.
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : به آسمان رود و کار آفتاب کند . پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى : به آسمان رود و کار آفتاب کند پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند . وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید : به آسمان رود و کار آفتاب کند فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست . آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟ راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند
منبع : کتاب عبرت آموز تالیف استاد شیخ حسین انصاریان
همان استکان و نعلبکیهای معمولی
خواهرزاده شهید رجایی (مصطفی رسولی):آن روزهای پرمخاطره مسئولیت شهید رجایی در نخست وزیری و مخصوصا دوره ریاست جمهوری وی اوج ترور منافقین - مجاهدین خلق - در کشور بود. وقتی به دستور امام - که در مورد حفظ جان مسئولان صادر شد - ایشان با خانوادهاش در نهاد ریاست جمهوری مستقر شدند یک روز که مهمانش شدیم پیش خود گفتم: لابد در این جا - به دلیل امکانات موجود - او از ظروف و وسایل پذیرایی بهتری استفاده خواهد کرد .
بعد از احوالپرسی مقدماتی، وقتی قرار شد از ما پذیرایی به عمل آید، ناباورانه دیدم در همان استکانهای سابق و معمولی منزلشان برای ما چای آوردند. به شوخی گفتم: دایی جان! مثل این که اینجا ریاست جمهوری است این استکانها چیست؟! گفت: اگر شما مهمان رجایی هستید کتری و سماور و استکان نعلبکی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است. ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیتالمال است، برای مهمان شخصی و خانوادگی نمیتوان از آنها استفاده کرد .
وقتی رجایی روی گلآقا را زمین انداخت
کیومرث صابری فومنی (گل آقا ): یک بار که با آقای رجایی به نخستوزیری میآمدیم، پیرمردی که معلوم بود مدتی به انتظار ورود ایشان نشسته تا دید آقای رجایی دارد میآید در حالی که گریه میکرد جلو آمد و به آقای رجایی گفت: آقای نخستوزیر، بچه من در آمریکا مرده است، من چند هزار دلار پول میخواهم و معادل ریالیاش را هم پرداخت میکنم تا جنازه او را بیاورم و در ایران دفن کنم.
آقای رجایی گفت: من نمیتوانم این کار را بکنم. آن مرد بحث زیادی کرد و خیلی هم اشک ریخت که دل من هم به حالش سوخت. آقای رجایی به او گفت: ببین آقا جان! اگر من اینجا باشم و تو بخواهی همهاش حرفت را بزنی نه مشکل تو حل میشود نه مشکل این مملکت. بچه تو عزیز است و من به تو تسلیت میگویم. به هر حال رفته و در آنجا مرحوم شده، بگویید همانجا او را دفن کنند.
بعد به او گفت: آقا خدا شاهد است در این وقتی که تو با من داری صحبت میکنی از جبهه به من تلفن کردهاند که عراق به بچههای ما حمله کرده و عدهای شهید شده و جنازه آنها مانده و نتوانستهاند جنازهها را عقب بیاورند و از من سؤال کردند چه کار کنیم؟ گفتم همانجا دفنشان کنید. تو هم بگذار فرزندت را همانجا دفن کنند. متأسفانه من که از خودم پولی ندارم که به تو بدهم و این پولی هم که در اختیار من است پول من نیست که به تو بدهم.
پیرمرد هم خیلی تند شد و خیلی پرخاش کرد که شما چه دینی دارید؟ شما بیدین هستید. آقای رجایی هم که تحمل زیادی در این جور مواقع داشت هیچ پاسخی به او نداد. من به پاسدارها اشاره کردم ایشان را ببرند که نخستوزیر مملکت اینقدر توهینها را تحمل نکند. به سراغ پیرمرد آمدم و گفتم: بابا جان چیه؟ او هم چند دقیقه نشست و گریه کرد و با من درد دل کرد. من هم احساساتی هستم. پس از اینکه صحبتهایش را شنیدم به او گفتم: اگر من نتوانم این کار را بکنم هیچکس دیگری نمیتواند برای تو کاری بکند. بگذار من بروم پیش آقای رجایی و مسئله را حل کنم.
رفتم پیش آقای رجایی گفتم: آقای رجایی این پیرمرد ده هزار دلار بیشتر نمیخواهد. بچهاش مرده است خب به او بدهید. گفت: آقای صابری تو چه فکر میکنی؟ فکر کردهای اگر من به او جواب منفی دادم به تو جواب مثبت میدهم؟ اگر حل این مشکل راهی داشت که به او میدادم. مگر تو با او چه فرقی برای من میکنی؟ گفتم: یعنی من ده هزار دلار برای تو ارزش ندارم؟ گفت: تو ده میلیون دلار برایم ارزش داری اصلاً من قربان تو میروم. گفتم: خب حالا که این طور است پس ده هزار دلار را میدهی؟
تا گفت نه، من احساساتی شدم و گفتم: پس ما بگذاریم و برویم بهتر است. حقیقتش این است که میخواستم با این جملات او را تحت فشار قرار بدهم که با توجه به رفاقت دیرینه و موقعیتی که در پیش او داشتم مبلغ مورد نظر آن پیرمرد را حداقل به خاطر حرمت من بدهد، ولی دیدم زیر بار من هم نرفت.
پیش پیرمرد بازگشتم و گفتم: بابا جان! برو بچهات را همانجا در خارج دفن کن، نمیشود این مبلغ را از آقای رجایی گرفت. او هم چند تا فحش به من داد و رفت. من دوباره آمدم پیش آقای رجایی و گفتم این طور شد. گفت: بنشین. صابری تو کم داری و هنوز ساخته نشدهای. بعد از نماز بیا بنشین کمی با تو صحبت کنم. تو کم داری و باید ساخته بشوی.
مرا پیش مردم شرمنده نکن
یوسف صباغان:آقای رجایی واقعا هیچ کاری را بر مبنای توصیه دوستان و فامیل و نزدیکان انجام نمیداد و از جمله خود من که خواهرزادهاش بودم یک شب که در خانه ایشان بودم به او گفتم: دایی جان، فلانی یکی از رفقای نزدیک من است که زن و 6بچه دارد و هیچ سرپناهی ندارد و تنها دارایی او 150 هزار تومان است. به حاج آقای مرواریدی یک چیزی بنویسید که یک قطعه زمین به او بدهند تا این پول را خرج آن کند و برای خانوادهاش سرپناهی بسازد.
گفت: یوسف جان، یعنی تو فکر میکنی این مردم آمدند و توی میدان ژاله ریختند و با دست خالی جلوی تانک ایستادند که مرا از پشت میلههای زندان بیرون بیاورند و پشت میز نخستوزیری بنشانند که به دوست خواهرزادهام خارج از نوبت زمین بدهم؟
گفتم: نه آقا، مردم این کار را نکردند که شما کار خلاف قانون بکنید، اما الان وضع مملکت طوری است که اگر کسی یک برادر یا آشنایی در این سازمان داشته باشد میرود و زمین میگیرد. گفت: خدا پدر شما را بیامرزد من هنوز ننوشتهام به او خارج از نوبت زمین بدهند و به قول شما برادر یک آشنا میرود و زمین میگیرد وای به این که من چیزی بنویسم آن وقت به این بهانه باغ را با همه محصول آن بین خودشان تقسیم میکنند! بعد گفت: به رفیقت بگو برود سر نوبت بایستد و مرا هم پیش مردم شرمنده نکند.
هواپیمای اختصاصی بدون تعارف!
تحقیر دیگر بنی صدر نسبت به شهید رجایی و بقیه اعضای شورای عالی دفاع این بود که ما میبایست ساعتها در فرودگاه منتظر میماندیم تا هواپیمایی آماده شود و اعضای شورا را به تهران برساند ولی در جلوی چشم ما او از کاخ خارج میشد و سوار هواپیمای اختصاصیاش میشد و دو هواپیما هم او را تا تهران اسکورت میکردند. ایشان حتی یک بار هم به کسی تعارفی نکرد! برخوردهای بنی صدر با آقای رجایی و اعضای شورا این گونه بود و آن وقت به تهران پیش امام میرفت و از همه اعضای شورا گله و شکایت میکرد.
منابع:
1. کتاب آینه سادگی ها (سیری در زندگی، مبارزات، معلمی و مدیریت شهید رجایی)، انتشارات مدرسه
2. کتاب خاطرات کیومرث صابری (گل آقا)، انتشارات عروج
