دوست داشتید نصف دارایی خود را بدهید و تنها یک بار پشت سر
پیامبر در مسجد النبی نماز بخوانید؟ خیلیها حاضرند تمام دارایی خود را
بدهند.

می‌دانید از کجا می‌گویم؟ از آنجا که می‌بینم
خیلیها از شدت ارادت به پیامبر و اهل بیتش مدام خرج می‌کنند به مکه و کربلا
و سوریه می‌روند. مشهد که دیگر برنامه هر روزه اشان است. خوش به حالشان!
طوبی لهم و حسن مآب!!

این را گفتم تا داستان مردی به نام سعد را
برایتان تعریف کنم که او هم با آنکه روزگاری فقر، حسابی او را گزیده بود و
پس از مشقتهای فراوان تازه به نان و نوایی رسیده بود، برای آنکه نماز ظهرش
را با پیامبر بخواند، حاضر شد تمام دارایی‌اش را بدهد!

اما
بگذارید نکته‌ی اخلاقی داستانم را همین اول برایتان بگویم:

بیایید
دست از بچگی برداریم تا نعمتهای کوچکی که روزیمان می‌شود ما را به خود
مشغول نکرده و از روزیهای بزرگ بازمان ندارد.

کودکان
را دیده‌اید که چه ساده با کوچکترین چیز سرشان گرم و حواسشان پرت می‌شود؟

 

اما
ماجرای سعد:

سعد مردی فقیر و بیچاره
بود که حتی جایی برای خوابیدن هم نداشت و شاید اگر الان بود کارتن خواب
می‌شد اما زمان پیامبر که هنوز کارتن اختراع نشده بود، آدمهای خیّر، دم درِ
مسجد مدینه جایی برای فقرا درست کرده بودند، مثل این گرم‌خانه‌هایی که
شهرداری تهران دارد درست می‌کند، که افرادی مثل سعد و از جمله خود جناب
آقای سعد در آنجا زندگی می‌کردند که به آنجا صُفّه می‌گفتند. صفه هم به
زبان خودمان یعنی سکو.

سعد مرد خوبی بود و نه این که کاری نداشت، صبح و
ظهر و شب نمازش را در مسجد پیامبر و پشت سر ایشان می‌خواند.

اما
برایتان بگویم از رحمةٌ للعالمین، حضرت جان، پیامبر نازنین که قربانش شوم
از مادرم هم برای این امت مهربانتر بود.

این آقای سعد، با این
اوضاعش، [دور از جان پیامبر] شده بود آینه دق برای پیامبر و آن حضرت وقتی
او را در این وضع می‌دید حسابی دلش می‌گرفت.

بارها هم به او گفته بود
که در اولین فرصت که چیزی دستش بیاید به او کمک خواهد کرد.

بیچارگی
سعد و غصه خوردن پیامبر که فدایش شوم ادامه داشت که یک روز حضرت جبرییل
علیه السلام نازل شد.

گویا دیگر طاقت خدا هم از اندوه حبیبش سر آمد
بود. آخر خداوند تبارک و تعالی که نهایت رحمت است مگر می‌تواند پیامبر را
در آن حال ببیند؟

جبرئیل دو درهم کف دست پیامبر گذاشت و گفت: خداوند
متعال می‌فرماید اگر می‌خواهی اوضاع سعد بهتر شود این دو درهم را به او بده
و بگو که کاسبی کند.

نمی‌دانم حالا قبل از نماز بود یا بعد از آن که
پیامبر سعد را صدا زد و از او پرسید: کاسبی بلدی؟

سعد هم که سرش
پایین بود گفت: آخه با کدوم پول؟ و منظورش این بود که اگر آب باشد شناگر
خوبی است!

پیامبر آن دو درهم را به سعد داد و گفت: بسم الله بگو و با
این پول مختصر دست به کار شو.

از آنجا که خدا خواسته بود تا سعد رو
به راه شود. او هر یک درهمی که می‌داد دو درهم گیرش می‌آمد. البته خُب از
قدیم گفته‌اند پول پول می‌آورد. اما پولی که دست سعد بود، خدا قسمت کند،
چیز دیگری بود.

چیزی نگذشت که سعد پول را روی پول گذاشت تا آنکه کارش
به جایی رسید که دم در مسجد یک مغازه خرید.

این سعد دیگر آن سعد
سابق نبود او دیگر حاج آقا سعد -ی- برای خودش شده بود و حجره‌ای و بساطی به
هم زده بود. البته نه اینکه فکر کنید آدم بدی شده بود، نه، خیلی هم آدم
خوبی بود و تنها سرش خیلی شلوغ شده بود. سعد همان سعد بود و تنها فرق کوچکی
که کرده بود این بود که آنقدر سرش برای قضای حاجت مسلمانان شلوغ بود که
دیگر وقت نمی‌کرد به نماز جماعت برسد.

ماها همه این طور هستیم دیگر،
همیشه بزرگترهایمان را دق می‌دهیم. این سعد هم وقتی که نداشت، یک جور، و
حالا که کارش گرفته بود، یک جور دیگر پیامبر را غصه می‌داد.

پیامبر
هر وقت که به مسجد می‌آمد، سر راه، سعد را می‌دید که چقدر سرش شلوغ شده و
دیگر نمی‌تواند به مسجد بیاید. و همین بی توفیقی او، دل نازک ایشان را
می‌آزرد.

گفتم که خدا رنج حبیبش را تاب نمی‌آورد. بله، همین روزها
بود که دوباره جناب جبرئیل مشرف شدند و همین را گفتند که خداوند بزرگ از دل
تو خبر دارد و اگر می‌خواهی حال سعد دوباره خوب شود، طلبت را از او بگیر.

پیامبر
با راهنمایی حضرت حق، به سراغ سعد رفت و بعد از خوش و بش از او پرسید:
راستی سعد! دلت برای مسجد و نماز جماعت و... تنگ نشده است؟ یادت هست آن
موقع که نداشتی عوضش چه صفایی داشتی؟

سعد هم که گفتم آدم خوبی بود.
لذا از ته دل آهی کشید و گفت راست می‌فرمایید قربانتان شوم، آنقدر سرم شلوغ
شده که وقت سر خاراندن هم ندارم. دلم برای مسجد لک زده است.

پیامبر
گفت: حالا این وضع بهتر است یا آن حالی که قبلا داشتی؟

سعد گفت:
صفایی که آن روزها در آن بدبختی می‌کردم الان حسرتش را دارم.


پیامبر فرمود: می‌خواهی دوباره با ما صفا کنی؟

سعد
گفت: بله فدایتان شوم.

پیامبر گفت: پس آن دو درهم ما را پس بده!

سعد
مرد بود و یک دل گُنده در سینه داشت. او خوب می‌دانست که پس دادن آن دو
درهم چه عاقبتی دارد.

با این حال دست در دخل حجره کرد و دو درهم را
تقدیم حضرت کرد.

نه، شما اشتباه فکر کردید. عاقبتی که سعد برای پس
دادن دو درهم می‌دید با آنچه شما می‌بینید فرق داشت.

شما با خودتان
گفتید سعد باز هم بدبخت و فقیر شد. اما سعد آن دو درهم را داد تا دلش را
بخرد. سعد عاقبتش را سعادت می‌دید.

پیامبر که دو درهمش را گرفت، کم
کم رونق از حجره سعد پر کشید و روزگار سعد به جایی رسید که باز هم صبح و
ظهر و شب فرصت داشت که به مسجد برود و با پیامبر نماز بخواند و با او صفا
کند.

سعد واقعا سعید بود.

شما سرتان به چه گرم است؟