• در عملیات « فتح المبین» با برادری عازم جبهه شدیم. این برادر خیلی ضعیف بود. برای همین خدا، خدا می کرد تا بتواند پا به پای برادران راه بیاید. با این حال توی عملیات شرکت کرد و نمی دانم چه شد که گردان را گم کرد؟ اما پس از راهپیمایی زیاد، گوشه ای چند نفر را می بیند و فکر می کند که آنان باید خودی باشند!
بنابراین داد می زند، برادرها ! بیایید این جا. ولی تا این را می گوید آنان اسلحه ها یشان را زمین می گذارند و تسلیم می شوند! تازه درمی یابد که اینان نیروهای سرگردان دشمن هستند و از ترس تسلیم شده اند.
این برادر به این ترتیب، هجده نفر اسیر می گیرد! جالب این که وقتی می خواست تیراندازی کند، حتی نمی توانست چشم چپش را ببندد؛ این بود که چشم چپش را با دستمال می بست!
• واقعا فتح بزرگی بود! پیش از شروع حمله، یک تیر به طور اتفاقی از اسلحه یکی از برادرها شلیک شد و ما سه ربع زیر آتش بودیم : از هر طرف گلوله می آمد. ولی یک دانه از این ها به کسی نخورد. انگار یکی این تیرها را به طرف بالا هدایت می کرد! بعد هم بلدچی راه را گم کرد و از آن جا به بعد ، نه فرمانده گردان را دیدیم و نه مسوول دیگری ! عجیب تر از همه، این که بعد از ساعتی پیش روی، متوجه شدیم هشت کیلومتر از توپخانه دشمن جلوتر رفته ایم! واقعا صحنه نبرد شگرفت و فتح بزرگی بود .
راوی : شهید حاج عبد الله نوریان
هفتاد مرتبه صلوات می فرستادیم تا خورشید بالا بیاید. و چه قدر این کار زیبا بود !
اعتکاف :
• هر روز بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا به مراسم ورزش صبحگاهی می رفتیم . حاجی اعتقاد داشت که خورشید را باید با صلوات بیرون آورد و با صلوات پایین فرستاد . آن گاه می گفت ، صلوات بفرستید تا خورشید بالا بیاید . در تمام صبحگاه ها کارمان همین بود : هفتاد مرتبه صلوات می فرستادیم تا خورشید بالا بیاید. و چه قدر این کار زیبا بود ! منتهی غروب آفتاب که می شد ، اغلب خودش به تنهایی این کار را انجام می داد: می رفت یک جای مناسب و به قرص نارنجی و کمرنگ خورشید زل می زد.
چنان به خورشید خیره می شد که انگاری می خواهد خودش را توی فروغ آن ذوب کند! و چه قدر صحنه رویارویی این دو تماشایی بود !
• یادم می آید ، یکی از سال ها ، با چند تا از بچه های تخریب توی منطقه بازی دراز معتکف شده بودند: روزه می گرفتند و خودشان را تا چندین ساعت از روز سرگرم خنثی سازی مین ها می کردند .
استدلال شان این بود که باید کاری کنند که هیچ مین و گلوله عمل نکرده ای در منطقه باقی نماند تا اگر آیندگان خواستند از روی آن تپه ها بگذرند ، جان شان در خطر نباشد . چنان کار می کردند که انگار کار دیگری از دست شان ساخته نیست و یا ثواب اعتکاف تنها در این صورت بدان ها تعلق خواهد گرفت! این گونه اسباب خیر برای دیگران و ارتقای روحیه معنوی خودشان واقع می شدند. نوع کاری که در پیش گرفته بودند، واقعاً سخت و پرمخاطره بود ، اما روحیه قوی تخریب چی ها همه چیز را زایل می کرد و حتی روزه گرفتن به توکل شان به خدا می افزود .
راوی: آقای ابراهیم قاسمی، همرزم شهید
موتور بیت المال :
- اولش می گفت: « معصومه! سعی کن با صرفه جویی، کم کم ده هزار تومان از حقوقم رو کنار بذاری.»
گفتم، خیر است ان شاءالله! گفت: «موتورم رو یه خدانشناس دزدیده؛ تحویلی بود. باید پولش رو جور کنم و بریزم به حساب سپاه.» و بعد طبق معمول، این آیه از سوره انبیاء را برایم قرائت کرد: «اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلته معرضون».
و این حدیث امام صادق علیه السلام که می فرمایند، حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا.
گفت: «موتورم رو یه خدانشناس دزدیده؛ تحویلی بود. باید پولش رو جور کنم و بریزم به حساب سپاه.»
دست آخر، یک بار وقتی که از جبهه آمده بود، پول را خواست. گفتم: «داخل کمد گذاشتمش؛ البته نشمردمش، نمی دونم چه قدره اما فکر می کنم شش هزار تومنی شده باشد.» مطمئن نبودم به حد کافی رسیده یا نه؟ به طرف کمد رفت. چند لحظه بعد، دیدم دارد پول ها را می شمارد. بعد ناگهان دیدم رو به من ایستاده و دارد لبخند می زند: «خانم! درسته؛ ده هزار تومنه! وقتی که نیت کنی حق مردم و بیت المال رو بدی، خدا هم کمکت می کنه.»
- می گفت که آدم اگر به خدا توکل کند، خودش همه چیز را درست می کند. گاهی مساله ای پیش می آمد و با نامه و یا رودررو با او در میان می گذاشتم. می گفت:
«وقتی صلوات بفرستی و بری سراغ مشکلات، خدا هم خودش مشکلت رو حل می کنه.»
- پس از شانزده سال از مفقود شدن این موتورسیکلت در بهشت زهرا تهران، اداره آگاهی نیروی انتظامی در تاریخ 12/9/76 در تماسی با منزل پدر شهید، اطلاع داد که موتور مسروقه کشف شده است. به همین جهت، متوجه شدیم که حاج محمود بلافاصله پس از گم شدن موتور سپاه، مراتب را به اداره آگاهی شهرری گزارش داده بوده؛ اما از طرف دیگر، برای این که دینی به گردنش نماند، پول موتور را که در آن زمان ده هزار تومان برآورد کرده بودند، به تدارکات سپاه تحویل می دهد.
این موتور با رضایت خانواده به برادر پاسداری داده شد که او نیز موتور امانی متعلق به سپاه در محل کارش به سرقت رفته بود، تا مشکل وی به این طریق حل شود.
راوی: همسر شهید
شیفته گمنامی :
پس از مدت ها، تازه فهمیدم که توی جبهه چه کاره است؟! فقط موقع خواستگاری از قول پدر آقامحمود شنیده بودم که مین یاب است و مین ها را خنثی می کند. حالا که متوجه شده بودم، هراس برم داشت که شوهرم این کاره است! بعدها پی بردم که فرمانده یک گردان است. تصورم این بود که لابد شخصاً دست به مین نمی زند و فقط نقش فرماندهی دارد؛ اما از خودم می پرسیدم، این که خیلی افتخار است پس چرا از من مخفی نگه می دارد؟! سپس به فکرم رسید که او به دور از هرگونه غرور، نمی خواهد خودش را جلوی دیگران سرشناس نشان بدهد. من هم به روی خودم نمی آوردم.
پس از شانزده سال از مفقود شدن این موتورسیکلت در بهشت زهرا تهران، اداره آگاهی نیروی انتظامی در تاریخ 12/9/76 در تماسی با منزل پدر شهید، اطلاع داد که موتور مسروقه کشف شده است.
برایم سخت بود که حرفی را از او پنهان کنم؛ تا این که روزی فرارسید که برای حضور در یک مجلس، سرگرم پوشیدن لباس و آماده شدن برای خروج از خانه بودیم. همانند یک شکارچی لحظه ها، پرسشی را که از پیش در خاطرم کنار گذاشته بودم، به زبان آوردم:
«شما خودتان هم دست به مین و بمب می زنی یا فقط نیروها و بسیجی ها این کارها را می کنند؟»
انگاری کمی جا خورد؛ ولی پاسخ داد:
«خب، معلومه دیگه دست می زنم؟! چطور مگه؟»
گفتم، مگر شما فرمانده نیستی؟ فرمانده ها که... حرفم را برید و گفت:
«نمی دونم چطور فهمیدی؟! ولی اون جا همه از هم سبقت می گیرن. »
سپس درنگی کرده و با حسی از افسوس و آه، ادامه داد:
«ولی اون جا همه با هم برادر و برابرند. این مسوولیت هم که به من محول شده، روی دوشم سنگینی می کنه.»
هنگام خروج از منزل خواهش کرد که زیاد راجع به کارهایش با دیگران صحبت نکنم؛ چرا که از شهرت و زبانزدشدن اصلا خوشش نمی آمد.
وارد مجلس که شدیم، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیا در جایی نشست که محل رفت و آمد خانم ها نباشد. هر جا که می رفتیم و یا کسی به خانه مان می آمد، خیلی مقید بود و مراعات می کرد. شرم و حیای فوق العاده ای داشت؛ و هر وقت زن های بی حجاب را توی فیلم های خارجی بعضی برنامه ها نشان می دادند، اصلا نمی دید.
راوی: همسر شهید
آنچه مشاهده کردید درس هایی بود از زندگی شهید حاج عبدالله نوریان
شهید حاج عبدالله (محمود) نوریان، متولد 1340محله رستم آباد شمیران، فرمانده گردان تخریب و یگان مهندسی ـ رزمی لشکر 10سیدالشهدا (علیه السلام ) تهران در نبرد والفجر8 (فاو) بود که روز چهارم اسفندماه 1364 پس از سه روز حالت اغماء و بی هوشی بر اثر اصابت ترکش، در بیمارستان اهواز به شهادت رسید.