آیت الله بهجت

 خاطره ای که از امروز نقل میشود یه داستان واقعیه برای یکی از بچه محل های خودمون . اگه می خواهید ببینید که در باغ شهادت باز ، باز است با ما همراه باشید .

این داستان در چند مرحله ارائه می شود هی نگید ربطش چی بود

... نفهمیدم کی خوابم برد . اما در خواب همش کابوس می دیدم ،‌.... ساعت ها همین طور به کندی می گذشت که ناگهان با  صدای وحشتناک در حجره ،‌ نیم متر از جا پریدم . قلبم با تمام سرعت می زد.

یک نفر داشت در حجره را از جا می کند . در را قفل کرده بودم ، اما او اصرار داشت که در را باز کند . دستگیره در پشت سر هم بالا و پایین می رفت . حجره تاریک تاریک بود . از  شدت ترس پاهایم سرد شده بود و توان بلند شدن نداشتم . آرام خم شدم و ساعت زنگی کوچکم را نگاه کردم ، ساعت چهار نصف شب بود ،‌ با دیدن ساعت ترسم دو چندان شد.

 ... مات و مبهوت به در اتاق نگاه می کردم . چراغهای داخل حیاط ، سایه آن شخص را توی  حجره افتاده بود ، قدر بسیار بلندی داشت ....

زبانم بند امده بود ،‌می خواستم داد بکشم . اما نمی توانستم . خیره شده بودم به سایه ان مرد .دستگیره در به طور وحشتناکی بالا و پایین می رفت . نزدیک بود سکته کنم که صدایی به گوشم خورد: ـ سید ، سید ! سید بیداری؟ سید ؟

با شنیدن این جمله نفسم سر جاش اومد  ، نا خوداگاه گفتم :" کیه ؟ چی می خوای نصفه شبی؟"

ـ منم بابا ،‌ امیر خوانی ! چرا جواب نمی دی ؟

ـ امیرخوانی ؟ امیرخوانی کیه دیگه ؟

ـ از طلبه هام ! بیا دم در با هم آشنا می شیم !!!!

آرام بلند شدم ، اما هنوز شک داشتم . .... با چند تا صلوات در را باز کردم ! در زیر نور تیره روشن تنها چراغ حیاط ، فقط سفیدی دندانهایش بود که به چشم می خورد .!

ـ حالت چطوره رفیق ؟! مرد حسابی پس  چرا جواب نمی دی ؟ نیم ساعته صدات می کنم ! و دوباره لبخند زد !

یکی دو بار تو مدرسه دیده بودمش اما .....

آن خنده ها مثل چند تا فحش درست و حسابی بود ، تیغ میزدی خونم در نمی اومد . اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم :

ـ امری دارین ؟

ـ نه بابا ! امر چیه عرضی داشتم که .... حالا چرا انقدر ترسیدی ؟!!!!!!

ـ بالاخره نفرمودید ، کار داشتید ؟

ـ دیشب اومدم دم حجرت نبودی . رفقا گفتند صدای خوبی داری و گه گداری مداحی می کنی . گفتم الان بیام با یه تیر دو نشون زده باشم . هم برای نماز شب بیدارت کنم ،‌ هم اینکه بهت بگم بعد از نماز صبح زحمت دعای ندبه رو بکشی . باشه ؟ًً!!!!!

وقتی این حرفها را می زد ، احساس می کردم رگهای گردنم داغ شده اند! دستهایم عرق کرده بودند ! بقدری عصبانی شده بودم که نگو و نپرس ! حرفهایش را قطع کردم و گفتم : " اولا تو نه شما ! ثانیا : خیلی ادم بی ادب و بی نظمی هستی که این موقع شب امدی و در حجره رو اینطوری می زنی ! مثل ادم بلد نیستی در بزنی ؟!!!!!!!! ثالثا : صد سال هم من برای امثال شما نمی خوانم !

لبخند صورتش قطع نمی شد ! انگار نه انگار که این حرفها را بهش زده بودم ! لبخندش را بزرگتر کرد و خواست حرفی بزند که از شدت عصبانیت در حجره را محکم به رویش بستم ! نزدیک بود شیشه های در خرد شود ! خیلی از دستش ناراحت بودم . دوست داشتم یک کشیده محکم بزنم توی گوشش! ای بابا عجب طلبه هایی پیدا می شن ! یارو نصفه شب امده در می زنه و تازه نیشش هم نیم متر بازه ! داشتم این ها را زیر لب زمزمه می کردم که از پشت در صدا زد : سید جون پس دعای ندبه منتظرتم . راستی منو جزو اون چهل نفر تو نماز شبت دعا کن !

با گفتن این جمله دیگه از کوره در رفتم . به قول بچه ها رگ سیدیم گل کرد ، ساعت کوچیکم رو به طرف در پرتاب کردم و بلندبلند گفتم : " برو دیگه اقا جون !‌ عجب بچه پررویی هستی ؟! مگه از مردم ازاری خوشت می یاد ؟! اسمتم گذاشتی طلبه ، خجالتم خوب چیزیه !!!! "

مثل اینکه این فقره اخری تأثیر گذاشته بود ! صدای پاهایش می آمد که از پله ها پایین می رفت ....

ادامه دارد...