از شهید آبشناسان
باور نمی کنید، اگر بگویم 40 کیلو متر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمی کنید، خود ما هم باور نمی کردیم، اما سرهنگ بی توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفته بود. طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودرو عراقی را منهدم کردیم و حدود 15 نفر از آنها را اسیر کردیم و بر گشتیم عقب، در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را منترل می کرد که گم نشویم.

وقتی بر گشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود، این کار را با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجاده رسانده بود، بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد: پرسید: جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم، آخر چطور می شود که شما 40 کیلو متر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟
دستی به ته ریش چند روزه صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد، صدای مردانه و پر هیبتش در گوشمان پیچید: این کار من است. من یک افسر نیروی مخصوص هستم، انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده ام.
خوب به خاطر دارم که سرهنگ بعد از آن عملیات، تصمیم گرفتم، چند عملیات دیگر از این دست انجام دهد. اما به دلیل فقدان نیرو، حتی همان حداقل نیرو، میسر نشد، راستش دیگر هیچ افسر و درجه داری حاضر نبود با سرهنگ همراه شود.
آدم غریبی بود، آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه . از نظر بدنی هم بسیار ورزیده و توانمند. دوره های عالی تکاوری را پیش از انقلاب با موفقیت کامل و نمرات عالی پشت سر نهاده بود. سر نترسی هم داشت، این که می گویم سر نترسی داشت، اغراق نیست. سرهنگ نیروی مخصوص کم آدمی نبود، همه گونه امکانات امنیتی و رفاهی می توانست داشته باشد. اصلا احتیاجی نبود که شخصا وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان، به هیچ وجه زیر بار چنین قید و بندهایی نمی رفت، هر جا آتش بود و خطر، بدون تامل خود را به قلب آن می رساند. بارها به او گفتیم این کار شما، آگاهانه به درون آتش رفتن است، آخر نیازی نیست که شما شخصا خود را به خطر بیندازید. شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می خورد. اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و همیشه جواب می داد: مگر حضرت ابراهیم پا در میان آتش ننهاد، مگر من از او بزرگتر و بهترم؟
و این روایت از امیر المومنین (ع) را به ما یاد آور می شد: در آن روزی که مرگ برای انسان مقدر است، اکر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت. و در صورتی که لحظه ای از عمر بر قرار باشد، اگر در میان آتش سوزان در افتد یا به کام گردابهای ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد، بنابراین هرگز، از میدان جنگ و مبارزه ترس و اندیشه نداشته باشیم.
این روایت را برای چندین برگ بزرگ کاغذ نوشته و بر دیوار اتاق کارش بر روی میز کار و قفسه کتابخانه نصب کرده بود.
بعد از این که فرماندهی یگان ارتش قرارگاه حمزه سید الشهدا را بر عهده گرفت و با شهید بروجردی آشنا شد، علاقه عجیبی به شهید بروجردی پیدا کرد. بارها با چشم خود دیدم که در عملیات شخصا اسلحه به دست، ارتفاع به ارتفاع، پا به پای نیروهای عادی حرکت می کرد و بر دشمن آتش می گشود. حتی تلاش شهید بروجردی هم برای ممانعت از حضور مستقیم وی در عملیات، کارگر نیفتاد. در چند عملیات مانند: پیرانشهر، بانه و سر دشت درست مثل یک نیروی پیاده تک تیر انداز در میدان حاضر و نظاره گر عملیات بود. حرفهایی می زد که از دهان هیچ ارتشی نشنیده بودم. یکبار از او پرسیدم چرا اینقدر در فرستادن افسران و درجه داران درپشت جبهه بخصوص افسران نیروی مخصوص اسرار دارید؟ جواب داد: تا زمانی که افسر مسئول شخصا در میدان نبرد باشد، چگونه می توانیم از سرباز انتظار داشته باشیم در زیر آتش گلوله مقاومت کند و خوب بجنگد.
بارها دیدم که مانع از حضور نیروهای بسیجی در عملیات می شد. وسعی می کرد که ابتدا نیروهای ارتش وارد عملیات شوند، وقتی دلیل این عملکرد را از ایشان پرسیدم، جواب داد: تا زمانی که نیروی ارتشی و سرباز وظیفه توان دارند، نباید از دماغ نیروی داوطلب قطره ای خون بیاید، در درجه اول وظیفه ما نظامیان است که وارد عمل شویم. ما پول خونمان را از این ملت و مردم می گیریم. زندگی بر ما حرام است اگر در مقابل وظیفه مان را انجام ندهیم.
وقتی به فرماندهی لشگر نوهد منصوب شد از همان ابتدای امر، افسران ارشد لشگر را به جبهه اعزام کرد و در جمع نیروها حجت را بر همه تمام کرد: همه باید برای جنگ عازم جبهه شوند. این لشگر در دوران جنگ احتیاج به افسران و فرماندهان قرار گاهی ندارد، جوان های مردم در جبهه تکه تکه می شوند و شما که زبده ترین افسران و کماندوهای ارتش ما هستید، اینجا نشسته اید! یا می روید خط مقدم یا برخورد دیگری با شما می کنند و حتی چندین افسر ارشد را به دلیل مخالفت با این امر بازداشت کرد و تا شهادت سرهنگ این افراد از خدمت معلق بودند. خودش را مگر می شد در ستاد لشگر پیدا کرد؟ همیشه یا در حال شناسایی بود، یا به عملیات چریکی رفته بود، یا مشغول راز و نیاز در حسینیه بود. یادم نمی آید که شب های جمعه، سرهنگ دعای کمیل راترک کرده باشد. هر کجا که بود و در هر موقعیتی، وقت دعای کمیل که می شد، می گفت: فلانی برو یک فانوس پیدا کن غالبا یک فانوسی پیدا می کردیم، و سرهنگ زیر درختی، یا گوشه حسینیه می نشست و زیر سوسوی فانوس دعای کمیل می خواند و اگر از مقابل نگاهش می کردی، به راحتی صورت شسته از اشک او و لرزه شانه هایش را می دیدی.
به خاطر دارم سربازی در لشگر بود که صدای خوبی برای مداحی و خواندن دعا داشت، یک بار شهید آبشناسان صدای او را شنید و به او گفت: فلانی ترتیبش را بده که این سرباز بیاید به سوله فرماندهی، می خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد. از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا می زد و گفت ذکر مصیبت بخواند، خودش هم می نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می گذاشت روی صورتش. آقدر ناله می کرد و اشک می ریخت که سر آستین لباس نظامی اش کاملا خیس می شد. جالب اینجاست که چندین بار افسران لشگر از من پرسیدند چرا سر آستین سرهنگ هر چند وقت خیس می شود؟
ارادت عجیبی به حضرت رضا داشت، قبل از هر کار مهمی که می خواست به انجام برساند می گفت: باید بروم از آقا اجازه بگیرم. و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد می شد، نمی دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می گذشت که می نشست در گوشه ای از حرم راز و نیاز می کرد. بی سر و صدا سر در گریبان خود فرو می برد و مدتها همانطور می نشست. زمانی هم که فرماندهی لشگر نوهد به او پیشنهاد شد، گفت: تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم. و راهی می شد و بعد ها همسرش برایمان تعریف کرد که در آن سفر، که آخرین زیارت حسن بود، من خوابی دیدم به این مضمون که شهید مطهری پرونده ای را نزد حضرت امام که نشسته بودند، آورد و اشاره به حسن کرده و به امام گفتند: این پرونده متعلق به ایشان است. امام پرونده را بسته، خنده ای کرد و گفت: پرونده این آقا در این دنیا بسته است. باقی کارهای ایشان می ماند برای آن دنیا. این خواب را برای حسن تعریف کردم. بسیار خوشحال شد و گفت: جواب من همین است شاید با قبول این مسئولیت به آرزوی خود می رسم. انشاالله...
مطالعات او بسیار گسترده بود، تمامی اوقات فراغت او را بعد از عبادت، مطالعات سیاسی و بخصوص نهج البلاغه و تفاصیر قرآن پر می کرد، هر وقت در ساعات استراحت او را می دیدم نهج البلاغه ای پیش رویش بود و با دقت آن را می خواند و یادداشت برداری می کرد. شبها پیش از خواب، چندین ساعت وقتش به مطالعه تفاسیر و تلاوت قرآن و نوشتن می گذشت، روی میز کارش و در و دیوار اتاقش چه در خانه و چه در محل کار همواره پر بود از سخنان ائمه، قرآن و اشعار نغض، بخصوص به این بیت شعر علاقه عجیبی داشت:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که سکنی عدم ماست
هر جا را که به عنوان محل کار و استقرار انتخاب می کرد، این شعر را با خطی خوش می نوشت و به در و دیوار می آویخت. باز هم از همسرش شنیدم که برنامه زندگی فرزندان خود را به صورت شعارهایی به اتاق آنها نسب کرده بود. مثلا برای پسرش محمد این شعار را نوشته و به تخت او نسب کرده بود: کم بخور، کم بخواب و کم بگو.
یادم نمی رود که یک بار وقتی به خانه سرهنگ رفته بودم ، دیدم که کاغذی را با کارد سنگری به صورت چشمگیری بر در اتاقش نصب کرده است با این مضمون:
گر بر نفس خود امیری مردی گر دست فتاده ای بگیری مردی
شبها برای خواب، پتویی را بر زمین انداخته و بر رویش دراز می کشید و پتویی را هم بر روی خود می انداخت، با وجودی که می توانست از امکانات رفاهی استفاده کند، بی تکلف و در کمال سادگی، ایام خود را می گذراند. لباس فرم فرماندهی نیروی مخصوص را هم بر تن نمی کرد و برای ارضای حس کنجکاوی من می گفت: من زمانی این لباس را می پوشم که تک تک افراد این لشگر زبده ترین نیروها و تکاور واقعی باشند، تا زمانی که حتی یک نیروی ترسو و نالایق در این لشگر وجود داشته باشد من خودم را فرمانده یک لشگر مخصوص و جنگاور نمی دانم تا لباس آنان را بر تن کنم.
<**ادامه مطلب...**>منبع: ساجد