«گوشت با منه؟!» یعنی حواست به من باشه. من حرف دارم. تا حالا شده کسی به شما بگوید «سنگ صبور». حتماً پیش آمده و این درست وقتی است که کسی به شما اعتماد کرده است و دارد درد دل می کند و مطمئن است که شما دارید به او گوش می دهید. بعد هم که حرف هایش را زد، سبک شد، هم او احساس آرامش می کند هم شما. مهارت گوش دادن، پایه ارتباط مؤثر با دیگران است. اگر خوب گوش کنیم هم به طرف مقابل احترام گذاشته ایم و هم اینکه به داشته هایمان اضافه می شود. وقتی می توانیم با مدیرمان در تعامل مثبت باشیم که با گوش دادن بدانیم او چه می خواهد. وقتی با همسر یا دوستمان می توانیم صمیمی تر باشیم که طی فرآیند درست گوش دادن، علایق و خواسته های او را بشناسیم یا حتی از مشکل او با خبر شویم و در جهت رفع مشکلش راه حل ارایه کنیم.
مهم ترین عنصر در مهارت گوش دادن این است که «گوش جان» بسپاریم به طرف مقابل، تا مخاطب ما راحت و آزادانه با ما حرف بزند، درد دل کند و از رازهایش بگوید.
برای تقویت مهارت گوش دادن باید نکاتی مدنظر داشت از جمله: وقتی کسی با شما صحبت می کند، حتماً حتماً با تمام وجود به او گوش بسپارید. اگر حال و حوصله ندارید سعی کنید گفتگو را به وقت دیگر موکول کنید. به زبان بدن طرفتان توجه کنید. اینطوری می فهمید طرف مقابل چه مقدار درگیر قضیه است. درباره طرف مقابل حرف بزنید نه اینکه از خود و خاطراتتان برای آرام کردن او استفاده کنید. به او بفهمانید که حواستان به او هست و می دانید چه می گوید. مثلاً سرتان را تکان دهید. وقتی طرف مقابل حرف می زند، گفته های او را در ذهنتان تحلیل کنید و به منظور اصلی مخاطب برسید.
اولین شناختی که از او داشتم، شناخت دست هایش بود. نمی دانم چند ساله بودم، ولی می دانم که همه بودنم و هستی ام با آن دست ها ارتباط داشت. دست هایی که به مادرم تعلق داشتند و مادر من نابینا بود.
یادم می آید که پشت میز آشپزخانه می نشستم و نقاشیم را رنگ می کردم و می گفتم: «مامان! نقاشیم را ببین. تمامش کردم.» او جواب می داد: «اوه! قشنگ است.» و به کارش ادامه می داد. من اصرار می کردم: «نه! نقاشیم را با انگشتانت ببین!» بعد من دستش را می گرفتم و روی نقاشیم می کشیدم و همیشه از این که با هیجان خاصی به من می گفت که نقاشیم دوست داشتنی است، کیف می کردم.
هیچ وقت نفهمیدم که او چطور همه چیز را با دست هایش می بیند. همیشه می دیدم که بابا، مادربزرگ یا هر کسی که به خانه می آید، با چشم هایش می بیند، ولی اصلا برایم عجیب نبود که مامان نمی تواند با چشم هایش ببیند.
او موهایم را خیلی قشنگ شانه می کرد. شست دست چپش را بین دو ابروی من، درست بالای بینیم می گذاشت و با انگشت نشانه، فرق سرم را باز می کرد. بعد از فرق سر تا پائین موهایم را شانه می زد. من هیچ وقت از او نپرسیدم چطور می تواند این طور خوب فرق سر مرا باز کند.
هر وقت زمین می خوردم و گریه کنان پیش او می آمدم و می گفتم که زانویم زخمی شده، او با دست های مهربانش زانویم را می شست و ماهرانه باند پیچی می کرد.
یک روز با نهایت تأسف متوجه شدم که مامان اصلاً دلش نمی خواهد بعضی چیزها را لمس کند. آن روز یک پرنده کوچک مرده را در پیاده روی جلوی خانه مان پیدا کردم و آوردم که مامان ببیند. مامان آن را لمس کرد و پرسید: «این چیه؟» جواب دادم: «پرنده کوچک مرده» او جیغی زد و دستش را عقب کشید و به من اخطار داد که فوراً پرنده را از خانه بیرون ببرم و دیگر هیچ وقت چنین چیزهایی را به خانه نیاورم.
من دو تا برادر و یک خواهر هم داشتم و ما هیچ کدام نفهمیدیم مامان از کجا می فهمد که کداممان چه کاری را انجام داده یا نداده ایم. هر چه بزرگتر می شدم، بیشتر می فهمیدم که مامان از نظر روانی از همه ماها جلو می زند. او با آن گوش ها و بینی تیز، پاسخ صحیح را همیشه پیدا می کرد.
و از بینی او چه بگویم؟ یک روز من و دوستم داشتیم توی اتاق من عروسک بازی می کردیم. من یواشکی به اتاق مامان رفتم و کمی از عطر او به عروسک هایم زدم. مدتی بعد، یک روز به من گفت که استفاده از عطرش اشکالی ندارد، به شرط آن که از او اجازه بگیرم.
و امان از گوش هایش، یک روز در اتاق نشیمن نشسته بود و داشتم مشق می نوشتم و تلویزیون هم روشن بود، ولی صدایش را بسته بودم. مامان به آنجا آمد و گفت: «کری! مشق می نویسی یا تلویزیون تماشا می کنی؟»
من مانده بودم که او از کجا فهمید کسی که در اتاق نشسته من هستم نه خواهر و برادرم و تازه از کجا فهمید تلویزیون روشن است؟ وقتی این را پرسیدم، گفت: «عزیز جان! اولا تلویزیون گرم است، ثانیاً با این که لوزه هایت را عمل کرده ایم، باز هم به جای بینی از دهان نفس می کشی.»
یک روز پرسیدم: «مامان شما واقعا می دانید ماها چه شکلی هستیم؟»
مامان دستی به موهایم کشید و گفت: «البته که می دانم. همان روزی که بدن کوچک شما را توی دستهایم گذاشتند، هر سانت از بدنتان را با دست هایم لمس کردم و فهمیدم چه شکلی هستید. من می دانم که تو خیلی قشنگ هستی، چون مردم، این را به من گفته اند، ولی واقعا می دانم چه شکلی هستی، چون درون تو را می شناسم. می دانم که تو لایق و قوی هستی، می دانم که فطرت خوبی داری، چون دیده ام که با گربه ها و بچه های کوچک چقدر با مهربانی حرف می زنی. می دانم که قلب رئوفی داری، چون همیشه داوطلب می شوی که به آدم ها کمک کنی. می دانم که برای انسان ها احترام قائلی، چون دیده ام که با من چطور رفتار می کنی. می دانم که عاقلی، چون رفتارت را به نسبت سنت دیده ام. می دانم که آدم با اراده ای هستی، چون هیچ کس نمی تواند تو را از انجام کار خیر پیشمان کند. می دانم که به خانواده ات علاقمندی، چون دیده ام از خواهر و برادرهایت چطور دفاع می کنی. می دانم برای دوست داشتن ظرفیت و قابلیت فراوان داری، هیچ وقت از تو نشنیده ام که از داشتن یک مادر نابینا احساس کمبود کنی.»
سپس مرا در آغوش کشید و گفت: «پس عزیزم می بینی که من تو را می بینم و دقیقا می دانم چقدر زیبا هستی.»
سال ها از آن زمان می گذرد. من تازه مادر شده ام. وقتی آن پسر گرانبهای کوچولو را در دستهایم گذاشتند، من هم مثل مامان توانستم بچه ام را ببینم. گاهی اوقات چراغ اتاقم را خاموش می کنم و کودکم را در آغوش می گیرم و لمس می کنم. می خواهم بفهمم مادر چطور ما را می دید.
شاهد جوان