یادداشت: میگویند وقتی قرار است برای کسی منتظر باشی باید همیشه منتظر باشی یعنی که انتظار، ساعت و زمان و وقت نمیشناسد باید یک فعل پایدار همیشگی و دائمی باشد...
تپه های روز جمعه
از زمانی که من میشناختمش و یادم مانده تمام موهای سر و صورتش سفید بود! تمام سفید، بدون دانهای موی سیاه! که صورت سرخ آفتاب سوختهاش را پوشانده بود! چین و چروک دور چشمهایش آنقدر زیاد بود و آنقدر ادامه داشت که زیر انبوه ریشهای سفیدش گم میشد! وقتی میخندید تمام چین و چروکهای روی صورتش عمیقتر میشد و آن موقع بود که میتوانستی ببینی دو تا از دندانهایش افتاده است! و شاید همین دو جای خالی دندانها بود که باعث میشد خندهاش را با خندههای دیگران توفیر داشته باشد! و چه خندههای شیرینی...
میگویند وقتی قرار است برای کسی منتظر باشی باید همیشه منتظر باشی یعنی که انتظار، ساعت و زمان و وقت نمیشناسد باید یک فعل پایدار همیشگی و دائمی باشد.
مشقاسم مشقاسم بود. چه بگویم برایتان از او و از بی بی زهرا! اسم خانمش زهرا بود و ما بهش میگفتیم بی بی زهرا. نه من که دو تا پسرهایش هم به همین نام صدایش میزدند! و من بی بی زهرا را از بوی حلوای شبهای جمعهاش میشناختم که میپیچید توی کل ده و تمام بچههای ده را با ظرفهای کوچکشان میکشید جلوی در مسجد و بی بی زهرا چارقد سفیدش را که غنچههای آبی کوچک رویش نشسته بودند را سر میکرد و میآمد کنار در مسجد تمام بشقابها را پر میکرد. یادم نمیآید که این نذرش را تا موقعی که زنده بود ترک کرد؟ هر چند آخر پیری دیگر بوی حلوایش نمیپیچید میان کوچههای دهات و دیگر آن بچههای سر و رو نشسته ده دیگر آنقدر بزرگ شده بودند که زورشان بیاید که بیایند جلوی در مسجد و حلوا بگیرند و بخورند و شاید حوصلهشان نمیآمد که فاتحهای بخوانند برای امواتشان...
برای انجام هر عملی باید تمرین کرد و صبر داشت و اصرار! اصراردر انجام تمرین! صبر ماندن و پوسیدگی نیست! صبر سوختن است و چه بگویم از ماندن و سوختن و در خودرفتن...
نمیدانم پانزده سالم بود یا بیشتر. تازه داشت پشت لبهایم سبز میشد! و دستهایم کم کم داشت زمخت میشد از بس که با بیل روی زمین کلنجار میرفتم. شب جمعه بود که نوبت آب زمین ما بود و من و آقام تا موقع اذان که نوبت آب ما تمام میشد روی زمین ماندیم. چراغ نفتی به دست میان زمین میگشتیم مسیر آب را عوض میکردیم! تا طرفهای اذان که نماز را خواندیم و من راه افتادم طرف خانه که صبحانه بخورم و کمی بخوابم و بعد گوسفندها را ببرم برای چرا! اول دهات که رسیدم مشقاسم را دیدم که همراه حسن و حسینش داشت میآمد طرف من. من رفاقتی داشتم با این دو برادر تا مرا دیدن گل از لبشان شکفت. سلامی کردیم و احوالپرسی با مشقاسم و پسرهایش. پرسیدم آغور به خیر مشقاسم میری زیارت کربلا! نگاهی کرد و لبخندی که باز عمق میداد به چینهای صورتش. گفت کربلا هم میرویم به وقتش انشاءالله و نگاهی انداخت به صورت حسینش و راه افتادند و گفتم هیئتتان نهار هم میدهد بیاییم؟ مشقاسم نشنید ولی حسن برگشت گفت آره ظهر مهمان ما. دست پخت بی بی زهرا حرف ندارد. و من آن روز خانهمش قاسم نهار خوردم.
تا به حال منتظر بودهای برای آمدن دوستی؟ هر چه این دوست عزیزتر باشد، به انتظار آمدنش نشستن هم سخت است! سخت که نه تلخ است! هر قدر که بیشتر دوست بداری بیشتر زجر میکشی و انتظار همیشه تلخ است مگر برای...
داستان آن صبح جمعه را برای آقام تعریف کردم اما او نمیدانست. از چند نفر دیگر هم پرسیدم کسی خبر نداشت از علم سبز!! و کسی ندیده بود مشقاسم را صبحهای جمعه علم به دوش با پسرانش کجا میروند و نمیدانم چه حکمتی داشت که با تمام رفاقتی که با حسین و حسن داشتم شرم داشتم بپرسم آن صبح جمعه کجا میرفتهاند و شاید هم برمیگشت به آن چشمها و آن نگاهها که همان نگاههای مشقاسم بودند با این توفیر که جوان بودند و بدون چین و چروک...
عاشق را به میزان صبرش بر عشق به معشوق پاداش میدهند. صبر همان انتظار است. و انتظار زمانی شیرین است که محبت دوستی که به انتظارش نشستهای از زبان گذشته باشد و جایی باشد میان سینههایت و عمیق همچون... آن موقع دیگر انتظار تلخی نیست. شیرین است و لطیف...
داستان آن صبح جمعه آن علم سبز ماند و ماند و ماند تا زمانی که حسین شهید شد! و حسن نمیدانست که حسین رفته است! حسین زودتر رفت چون کوچکتر بود. چون قرارشان این بود و شاید نمیدانم دلیلی نیست که چرا حسین رفت اما حسن ماند! من خبر شهادت را بردم برای حسن که شیمیایی شده بود و روی تخت بیمارستان افتاده بود. خبر را که بهش دادم بغض کرد چشمانش پر از اشک شد مثل چشمهای پدرش که همیشه پر از اشک بود. حسن که بغض کرد، آنقدر صورتش چین خورد و آنقدر پیر شد که خیال کردم مشقاسم است که لباس سفید پوشیده و آمده نشسته است جلویم و دارد گریه میکند. حسن به هق هق افتاد و فقط چند بار گفت بی معرفت همین...
انتظار زمانی قراری گذاشته میشود جنس شوکران می گیرد تلخ و مرگآور اما در نگاه عاشق عشق زمان ندارد هر موقع که دلش خواست میآید بیخبر و باخبر میآید بیهیاهو و شلوغ میآید مثل باد که نوازش میدهد روح را و...
حسن شیمیایی شده بود. برش گرداندم دهات تا هوایی تازه کند و ریهها که نه! تنها ریهاش بتواند کمی نفس بکشد و هنوز داستان آن علم سبز و آن صبح جمعه ماند. یک روز نزدیک محرم بود که داشتیم با حسن مسجد را سیاه میبستیم. هر چه گشتم علم سبز نبود. پارچه سبز بود اما علم نبود! پرسیدم حسن یادت میآید آن روز جمعه پنج شش سال پیش بود صبح جمعهای هیئت سه نفره راه انداخته بودید من هم آنقدر خوابم میآمد که نپرسیدم مگر خل شدهاید علم به دست اول صبحی کجا میروید! و او گفت همه قصه را و همه آنچه مقدر بود من بشنوم به قدر وسعم.
گفتند که صبر مقدمه انتظار است. و صبر چیزی نیست که هر کس را توان آن باشد برای صبر باید دلت را بزرگ کنی اندازه دنیا نه بزرگتر اندازه آسمان نه بزرگ کنی اندازه زمان. اگر نشد دلت را اندازه خودت بزرگ کن آن موقع است که میتوانی در وادی انتظار کسی باشی!! که نه تو هنوز هیچ کسی...
مشقاسم زمانی جوان بود و زمانی که با بی بی زهرا ازدواج کرده بود. اما آن موقع نه او مشقاسم بود نه زهرا دختر خاله مشقاسم، بی بی زهرا! اما بچهشان نمیشد! و تمام ده منتظر بودند که ببینند این دو که شهره بودند به پاکی و درستی کی بچهدار میشوند! قاسم نذر کرد که برود پابوس امام رضا و رفت و برگشت اما نشد. انگار آنجا خواب دیده بود که آقا راه دهات را نشانش میدهد. حیران بود و سرگشته تمام ده راحتش نمیگذاشتند از بس که حرف میساختند برای او و عروسش و او چقدر زخم زبان شنید از آشنا و غریبه و...
صبح روز نیمه شعبان قبل اذان دست زهرا را گرفت و رفت بالای بلندترین تپه ماهور نزدیک دهات. وضو گرفته رفت بالا. وقت اذان بالای تپه تنهایی فقط خدا بود قاسم و زهرایش آن بالا اذان گفت و نماز را خواندند و قاسم آن دم صبح داخل آن سرما به ناله افتاد و هق هق. و صدا زد مولایش را...
برای صبر باید امید داشت! امید... امید و امید و من چه میدانم جنس امید چیست چیزی است از جنس معجزه غیر قابل تعریف فقط باید لمسش کرد! باید وقتی جایی میان سیاهی آرام آرام روشن میشود بود و دید که امید چیست و من چه ناپاکم برای گفتن از امید...
و صدا زد مولایش را... و آفتاب انگار افتاده باشد میان چشمانش! از شدت هق هق بیهوش شد. و دید که آفتاب دارد طلوع میکند و با چه سرعتی و چقدر زود میآید بالا. روشن روشنتر میشود. اما گرم نیست و چشمانش را که باز کرد آفتاب را بالای سرش دید و آسمان آبی را که روشن شده بود برای آن آفتاب و دید در افق که خورشید شرمش میآید برای طلوع و همانجا ایستاده است برای احترام آفتاب. قاسم از خواب پرید انگار چیزی از درونش رفته باشد. همه اندوه و تمام غصهها و زخم زبانها و نگاههایی که انگار روحش را خراشیده بودند. قاسم بعد از آن روز صبح قرارش بود که صبحهای جمعه برود بالای همان تپه ماهور بنشیند.
منتظر بماند که آن سوار تنها از افق پیدایش بشود برای همیشه و علم به دست منتظر آقایش بنشیند تا اینکه روزی بیاید! و بعد که حسن و حسین آمدند صبحهای جمعه دیگر پدر تنها نبود...
برای ورود به ساحت عشق باید پاک بود و هر کس را بار ورود نیست به این سرزمین! سرزمین پاکان منتظر که پاکی شرط اول است برای حضور. و پاکی بسی دشوار است و مطاعی است که هر کس دریغ میدارد آن را بر حال خود...
انگار نام حسن و حسین هم تذکر آقا بوده است. همان شب نیمه شعبان هم خبر شهادتشان را خود آقا داده و... صبح جمعهای بود که مشقاسم بالای تپه بعد از آنکه نماز را تمام کرد به سجده رفت و دیگر بلند نشد!
نمازش را حسن خواند و بالای همان تپه کنار دست پسرش حسین خاکش کردیم! بی بی زهرا دیگر توان بالا امدن از تپه را نداشت از همان روزی که مش قاسم مرد انگار که هر روز اندازه هزار سال پیر میشد!
دیگر روزهای جمعه بی بی را من کول میکردم و همراه حسن از تپه بالا میرفتیم... و حسن هم دیگر نایی برایش نمانده بود. یک ریه تاب تحمل این همه نفس را نداشت!
تو خود حجاب خودی! او آفتاب است! و تو در سایه و نیز سایه را نیز از خود وجودی نیست که او بهر وجود آفتاب هست شده است! برای دیدن آفتاب باید سایهها را کنار زد باید طوفان شد و تمام ابرهای عادات را کنار زد! نور آنجا ایستاده است تو خود را به او برسان...
بی بی زهرا تا چهلم مشقاسم تحمل نکرد. یک ماه بعد از مشقاسم رفت همانجایی که حسین و قاسمش رفته بودند! شب جمعه بعد از چهلم بی بی بود که حسن آمد سراغم بابت کاری. دم دمای اذان صبح بود و چشمانش انگار به خون نشسته بودند! دیگر داشتم به خس خس نفسهایش عادت میکردم! آمده بود بگوید که دارد میرود! تعریف کرد که خواب دیده است که با علم روی تپه ایستاده که از دور سوار تنهایی را دیده که میآمده به همراه یک اسب بیسوار. میگفت سوار را ندیدم فقط دیدم که علم را سپردم به یکی از بچههای کلاست و انگار تو و همه بچههای مدرسهات آن بالا روی تپه ایستاده بودید! وقتی از شما دور میشدم برگشتم و همهتان را دیدم. حالا هم آمدهام بگویم که از هفته بعد همهتان صبحها آن بالا کنار علم مهمان من هستید! خواب حسن تعبیر شد! چند هفته بعد وقتی داشتیم با بچههای مدرسه پارچه سیاههای محرم را داخل حسینه دهات میبستیم آنقدر گریه کرد که نفسهایش به شماره افتاد بردیمش تو حیاط حسینه کنار همان علم سبز! بچههای مدرسه هم همه آمده بودند برای کمک. داخل حیاط علم را دست یکی از بچه داد و همانجا نفس آخرش را کشید!
برای رفتن باید اهلیت آل آفتاب را پیدا کرد و این کار جز با صبر و امید و انتظار بر آورده نخواهد شد که اگر تو را شرم نباشد از آفتاب او خواهد تابید و تمام روزهایت پر از آبی پاک خواهد شد.
از نوشته های محمد مقدسی
خط خطی های یک مبتدی
سه شنبه 88/3/19 |
توسط : محسن جانجانی
نظر
مطلب بعدی :
برزک نامه
پیامهای عمومی ارسال شده