قصهی مصیبت من اگرچه در عاشورا به اوج میرسد، اما از اینجا آغاز میشود.
آن خطی که در عاشورا مقابل من قرار میگیرد، آغاز انشعابش از اینجاست.
پیامبر در گوشت چیزی گفت که چون ابر بهاری گریستی و چیز دیگری گفت که چون غنچه سحری شکفته شدی.
از خبر قطعی ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر مصیبتهای خودت، دلت را تسکین بخشید.
آری شهادتت، مصیبتهای تو را تمام میکند؛ اما مصیبتهای تازهای میآفریند، آری تو آسوده میشوی، اما بال دیگر ما نیز کنده میشود.
پس از پیامبر و تو، اسلام دیگر قدرت بال گشادن نمییابد.
پیامبر با شنیدن آن نافرمانی، دستور داد اتاق را خلوت کنند. همه جز اهلبیت بروند.
تو و پدر ماندید، من، حسن و زینب و امکلثوم.
به امسلمه هم فرمان داد که بر در اتاق بایستد تا کسی داخل نشود. به پدر فرمود: علی جان! نزدیکتر بیا، نزدیکتر.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینهی خود نهاد. انگار دستهای شما مرهم غمهای عالم بود. خواست سخن بگوید، اما گریه مجالش نداد. تو هم گریستی و پدر هم گریست و ما کودکان هم، همه شیون کردیم؛ تو گفتی:
- ای رسول خدا! ای پدر! ای پیامبر! گریهات قلبم را تکهتکه میکند و جگرم را میسوزاند.
ای سرور و سالار انبیا! ای امین پروردگار! ای رسول حق! ای حبیب و پیامبر خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند کرد؟ چه ذلّتی پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟
پس از تو چه کسی میتواند برای علی، برادر و برای دین تو یاور باشد؟ وحی خدا پس از تو چه خواهد شد؟
و باز هم گریستی آنچنان که گریه، شانههایت را میلرزاند و لباسهایت را تَر میکرد.
خود را بیاختیار به روی پدر انداختی و او را پیوسته بوسیدی؛ سر و رو و چشم و دست و دهان و محاسن. انگار میخواستی پیش از رفتنش بیشترین یادگار بوسه را با خود داشته باشی.
اشکهای تو و پیامبر به هم میآمیخت و پیامبر هِی سختتر تو را در آغوش میفشرد.
پدر هم بیتاب شده بود و ما کودکان بیتابتر. همه میخواستیم از گُلی که تا لحظهای دیگر از پیش ما میرفت، بیشترین رایحه را استشمام کنیم.
هیچ کدام به خود نبودیم. پدر که مظهر وقار و متانت است، خود را به روی پیامبر انداخت و هقهق گریه تمام بدنش را میلرزاند، انگار کوهی به لرزه درآمده بود.
پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود:
« برادرم! ای ابوالحسن ! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو. این امانت را خوب حفظ کن. ای علی! والله که این دختر سالار زنان بهشت است. »
دستهای منزلت مریم کبری به پای او نمیرسد.
علی جان! سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم؛ مگر که آن چه برای خود از خدا خواستم، برای او هم خواستم و خدا عنایت فرمود.
علی جان! فاطمه هر چه بگوید، کلام من است؛ کلام وحی است؛ کلام جبرییل است.
علی جان! رضای من و خدا و ملایک در گروی رضای فاطمه است.
وای بر کسی که به دخترم فاطمه ستم کند؛ وای بر کسی که حرمت او را بشکند؛ وای بر کسی که حق او را ضایع کند.
و بعد به کرات سر و روی تو را بوسید و فرمود پدرت فدای تو فاطمه جان. انگار پیامبر به روشنی میدید که چه بر سر دخترش میآید و با اهلبیتش چگونه رفتار میشود.
نه فقط چشم و رو و محاسن که ملحفهی پیامبر نیز تماماً از اشک، تَر شده بود.
من و حسن بیتاب، خود را به روی پاهای پیامبر انداختیم و با اشکهایمان پاهایش را شستشو کردیم و آنها را به کرات بوییدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم.
پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روی او بردارد، اما پیامبر نگذاشت:
« رهایشان کن؛ بگذار مرا ببویند. بگذار من ببویمشان. بگذار آخرین بهرههایمان را از هم بگیریم. آخرین دیدارهایمان را بکنیم. پس از این بر این دو سختی بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه، احاطهشان خواهد کرد. »
خدا لعنت کند ستمگران بر خاندان مرا.
خدایا! این دو را از این پس به تو میسپارم و به مؤمنان صالحت. تنها زبانی که در آن لحظه به کار میآمد، اشک بود که بیوقفه میآمد و چون شمع، آبمان میکرد.
علی، عمود استوار حیاتمان بر پا ایستاد و در عین حال که خود در طوفان این حادثه میلرزید، دعا کرد:
« خدا اجرتان را در مصیبت فقدان پیامبرتان زیاده گرداند. »
خدای متعال رسول گرامیاش را با خود برد.
فغان همهمان به آسمان بلند شد. تو دائم میگفتی:
- یا ابتاه! یا ابتاه!
و ما فریاد میزدیم:
- یا جَدّاهُ ! یا جَدّاهُ!
و پدر که اسوهی صبوری بود، اشک میریخت و زمزمه میکرد:
« یا رَسولَ الله ! یا خَیْرَ خَلْق الله ! »
و پدر به غسل و حنوط و کفن مشغول شد، تو که میدانستی چه خورشیدی رفته است و چه ظلمتی در راه است، فقط گریه میکردی. و ما که سوز موذی سرمای بیرون از لای درهای بسته، تنهایمان را میگزید و از وقایعی شوم خبرمان میداد، فغان و شیون میکردیم.
در خانه، پیکر مبارک برترین خلق جهان بر روی زمین بود و در بیرون خانه، های و هوی جنگ قدرت بر آسمان.
و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را میسوزاند، حادثهی درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه؛ یا هر دو.
هر چه بود حق با تو بود در گریستن. آنچه پیامبر، پدر و تو و همهی مؤمنان خالص از ابتدای تولد اسلام. رشته بودید، در بیرون در پنبه میشد.
ولی من نمیدانم اکنون در کدام مصیبت گریه کنم، در مصیبت غربت اسلام ! مظلومیت پدر؟ رحلت پیامبر؟ یا شهادت تو؟
منبع:کتاب کشتی پهلو گرفته
برچسب ها : حضرت زهرا ,