دستانش را در آب فرو کرد ، چه قدر خنک ، چه دل رباست این آب ، اما حسین و فرزندانش تشنه اند .
سقا دست به آب برد اما نه برای نوشیدن، آری ، چون تا سوار آب ننوشد اسب نیز آب نمیخورد ، بنوش ای اسب تو
مرکب خوبی برای عباس بوده ای ، اما عباس هرگز نخواهد نوشید ، اگر تو نبودی دستش هم به خنکای آب ، خنک نمی شد .
صبر ! آری صبر را تا به حال چشیده ای ، می گویند تلخ است ، تلخ ... عباس مامور به صبر بود و چه زیبا صبرنمود
... کودک بود که قصه چادر خاکی فاطمه را برایش گفتند ، خواست بجوشد گفتند صبر کن تا کربلا ، نوجوان بود که فرق
شکافته علی را دید خواست بگرید گفتند صبر کن تا کربلا ،تازه جوانی بود که بدن برادرش حسن را تیر باران کردند
خواست ببارد گفتند صبر کن تا کربلا ، و اینک این سرزمین موعود کربلاست اما از بد عهدی ایام او باید باز هم در
دفاع از خیام صبر کند ، تا او ایستاده است دشمن نیز در جای خود خواهد ایستاد ، دلش برای ادب کردن دشمن به تنگ
آمده اما چه می شود کرد مولایش حسین فرموده و عباس مطیع خدا و رسول و مولاست ...
صدای حرکت دشمن از پشت نخل ها افکارش را به هم ریخت ، پس از سالها صبر کردن ، امروز وقت آن است که
عباس برای سیراب کردن فرزندان حسین ، بجوشد ، بگرید و ببارد...
سقا جوشید و گریید و بارید اما تقدیر چیز دیگری بود ، صبر ، باز هم صبر ، آن هم کنار دریا ، تا روز موعود
وسقای ادب چه زیبا ادب نمود گفته فاطمه را ، وقتی فرمودند : ولدی عباس ... سقا به احترام مادر برای اولین بار
حسین را برادر صدا زد ...یا اخا أدرک أخا...
خداوندا در فرج موعودت به حق عمویشان عباس تعجیل فرما
پس برخیز و حرکت کن و بدان فرزند حسین علیه السلام در افق طلائی این عصر منتظر انتخاب من و تو است.
اکنون گاه یاری اوست !
تنهای تنها ارتش حسینی