او هیچ نشانی از خاک بر تن نداشت تا مزار او را در خاک جستجو کنم؛ آسمان، در ذهن زمان هم نمی‏ گنجد، چه رسد به اینکه ورق ‏های کهنه زمین را زیر و رو کنم؛ امّا تکامل فصل‏های نهج ‏البلاغه، مرا بزرگ می ‏کند و آن هنگام که بهاری‏ ترین عطر یاس، در حرارت تکلّم جان می گیرد، او را در ژرفنای قلب مولا می‏ جویم  .

بر این باورم که لاله ‏های آتشین، جز به نام عشق شعله ‏ور نمی ‏شوند و عشق، قامتی است که در فشار دیوارهای صامت و مبهوت و درهای لب سوخته، هزار بار شکسته می‏ شود  .

  قامتی که غنچه‏ای زِ دامنش فرو فتاد                     قد کشید تا خدا و دل به خاکیان نداد

... و آب، تمام آب، خروش الماس ریزه ‏های چشم اوست که از خطوط مَهر نامه ‏اش تا حیات خشک ما موج می ‏زند؛ موج‌واره‌های اشک، اشک‏ های درد، دردهای ژرف  .

نمی‏دانم که از کدام زاویه، تاریخ او را بگریم؟

از سپیده‏ دمان مرگ پدر؟ یا تجاهل دروغ پردازن بی ‏صفت؟

از تصاحب سیلی زنان فدک؟ یا به آتش کشیدن اراده بیعت؟

از جراحت طعنه‏ های نامردمان؟ یا غریبی غروب ‏های بیت ‏الاحزان؟

من به حقارت اندوه در وسعت روح او ایمان دارم، اندوه چون ماهیِ گمگشته در اقیانوس، تفسیر جانش را نمی‏ فهمد، امّا بازوان وفادار او را داغی به بزرگی تازیانه های ستم کبود می‏ کند و من مانده‏ ام که چرا کفرِ زبانه ‏های جهنم، غارتگر طراوت بهشت می‏ شود؛ بهشت عشق نبی صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏ آله‏ که می‏ فرماید  :

«اِذَا اشْتَقْتُ اِلَی الْجَنَّهِ قَبَّلْتُ نَحْرَ فاطِمَه؛ هنگامی که شوق بهشت در دلم پیدا می‏ شود گلوی فاطمه علیهاالسلام را می ‏بوسم»

او امانت از دست رفته ‏ای ‏ست که بر فراز عاشقانه ‏ترین عروج می ‏تابد و از فرود غریبانه در نگاه مردابی تن‏ ها و من ‏ها اوج می‏ گیرد تا در کبودی درد خویش، روشنگرگونه‏ های شهادت باشد.