دل و دماغی نداشت، با این که به روزهای پایانی سال نزدیک می شویم شوری در وجودش احساس نمی کردم، بالاخره نزدیک شده به ایام نوروز باید حداقل تغییری در روحیه بدهد اما در او هیچ خبری نبود.وقتی قرار شد با هم برای انجام ماموریتی به بیرون بروم حس کردم تمام وجودش را غم گرفته است.خیلی ماخوذ به حیاست و کمتر سفره دلش را باز می کند.دهان که خواستم باز کنم خیلی دقت کردم تا بتوانم بقول خودمان از زیر زبانش بکشم که علت این ناراحتی چیست؟
خیلی باهاش حرف زدم، از هر دری باهاش صحبت کردم تا متوجه اصل منظور من از این گپ و گفت نشود.تو خیابون یه لحظه وایساد تا من کاری رو انجام بدم و برگردم.از اون طرف خیابون زیر نظرش داشتم که دیدم آروم اشکاشو داره پاک میکنه.اومدم این طرف دیدم با یه موتوری داره حرف میزنه و دیگه بغضش ترکیده و اونو قسم میده که واقعا راست میگی؟یه لحظه متوجه شدم انگار به اون موتوریه یه چیزی داد اما من ندیدم.
تو ماشین نشستمو و دیگه داشت بلند بلند گریه می کرد.اما دیگه ناراحت نبود با خوشحالی گریه می کرد.دیگه طاقت نیاوردم و به صراحت ازش پرسیدم باید بگی امروز چی شده و الان چه اتفاقی افتاد؟
با بی میلی شروع کرد، برا بچه هات خرید عید کردی؟بهش گفتم هنوز نه!آخه هنوز عیدی و ندادن و بهش گفتم بارها دخترم بهم گفته بابا همه بچه ها لباسای عیدشون و آوردن مدرسه نشون دادن و من هنور نخریدم.منم بهش گفتم بهشون بگو من سوپرایز دارم و تا آخرین روز نشونتون نمیدم.
گفت:من خرید که پیشکش! همه خوشحالن که عید داره از راه میرسه و من غم گرفتم چه کنم؟گفتم باور کن خیلی ها همینطورن و...یهو داد زد سرم که نگو.این موتوری برا پول بنزین موتورش گدایی می کرد و...
گفتم از کجا معلوم راست بگه؟جواب داد همین که غرورش رو له کرده و به من رو انداخته بسشه.خلاصه دیگه سفره دلش رو باز کرد و برام تعریف کرد از همه بقول خودش رازهای نگو.
عرق سرد به بدنم نشست و برا مدتی احساس خفگی داشتم،حرفی بهم زد که جوابی براش نداشتم، آخه همهم حرفاشو جواب داده بود الا این یکی که گفت: از نداری خسته نیستم، از این خسته ام که تو خیابونا ماشین چند صد میلیونی رد میشه و یکی تو اولیات زندگیش مونده.از فاصله خسته ام.از اون چه بعضیا رو به عرش رسونده و ما رو...