سال 57 دوماه قبل از پیروزی انقلاب( درمسجد آفتاب روئه)اینکه یه پیرمرد بوده بنده خدا آلزایمر داشته و حواسش سر جاش نبوده(خدا رحمتش کنه) آفتاب روئه نشسته بوده با یه بنده خدا دیگه و مردم که داشتن تظاهرات میکردن از رو به روشون
رد میشن پیرمرده از بغلیش میپرسه: اینا چیچی میگوئن؟چشونه؟ اون یکی میگه اینا میخان شاه رو بیرون کنن...
پیرمرده: چرا؟چون جنایت کرده...پیرمرده: خاب حالا باس همچین کنن؟ صبرکنن هوا یه ذره چاچپی شه بعدش بیرونش کنن حالا که سرما آدم سدّه میکنه گناس بیرون میچاد....