خاطرات انقلاب
سال 57 درمسجد:
بابام در حالی که کت آمریکاییش رو دوششه از خونمون که اونروز راست خونه بهداشت بوده میاد بیرون...میاد بیرون و راپاین میشه تا بره دکون حاج حسن باغمیرانی خدا بیامرز...یه پنجاه متر که میاد پایین میبینه سوک پیچه ماموران شاه با یه ماشین وایسیدن مامورا به بهونه ی گرفتن سرباز فراری میومدن ولی هدفشون شناخت عوامل اعتراضات و دستگیری اونابوده...دیگه فرار نمیکنه چون امکان تیر اندازی بوده
(درمسجدی آینده نگر)پس یابو آب میده و به حرکتش بدون ترس ادامه میده...ماموره صداش میزنه و میگه بیا اینجا بیـــــــــــــــا(اولین درمسجدی در آستانه ی شهادت)مامور دیوار بغل دکون حاجی حسن رو نشونش میده و میگه اینو کی نوشته؟: نوشته بوده مرگ برشاه(درمسجد کانون اعتراضات)بابام میگه ناوزونم والا... مامور دچار هنگ عظیمی میشه و میگه چی؟میگه نمدونم والا!!مامور میگه یالا پاکش کن یالــــــــــــــــــا.......ماموره یه لغد تیزم میکنه تا بابام بترسه(درمسجدی مظلوووم!!!!!!!!!!!!!!!!
بابام به سمت جوب میره و قزاقی نصفه ای که اونجا افتاده بوده روبرمیداره و میره کنار نوشته....یه ذره همور میشه و بیخودی به دیوار میکشه یجوری که پاک نشه(درمسجدی استکبار ستیز) ودرصدد
موقعیت تا فلنگو ببنده....یهو یکی از انقلابیهای مهم که مورد نظرمامورا بوده اونگلا پیداش میشه...توجه ماموران به اون جلب میشه ومیدوئن سمتش...بابام هم از فرصت استفاده میکنه و به سرعت صحنه ی حادثه رو ترک میکنه(درمسجدی میگ میگ)....و ماموران رو درکف باقی مینهه و انقلاب پیروز میشه....