بسم رب الزهرا
بابا هــــنوز مــــوی ســرم درد می کند
از سوز اشک ، چشم تَرم درد می کند
مثل کــــبوتری که مرا ســـنگ می زنند
زخــمی شــدم وَ بال و پرم درد می کند
کنج ویرانه ی شام و دخترکی سه ساله
گوش پاره پاره و بی گوشواره
اشک یتیمی نشسته روی صورت کبودش
از داغ دوری پدر بی تاب گشته
دیگر عمه زینب هم نمی تواند آرامش کند
بدجور بهانه ی بابا را می گیرد
رمق به تن بی جانش نمانده
دیگر نای فریاد زدن ندارد
حتی نای اشک ریختن ...
یادش می آید... دردانه ی بابا
سرش روی دامان بابا
موی سرش را انگشتان بابا شانه می زد
رَد بوسه های مهربان بابا هنوز روی صورت کوچکش بود ...
حالا سر بی تن بابا روی دامان دخترک
دیگر نفس های آخر است
جانِ بابا دارد جان می دهد کنار سر بریده ی بابا ...
برگرفته از http://khateghalam.parsiblog.com