سلمان حدادی هستم، فرزند لقمان حدادی متولد 1361 در سنندج. پدرم تا سال 54 نظامی و عضو ارتش بود و آن سال، از ارتش کناره گرفت و زمانی که کاک احمد مفتی زاده در سنندج، با تاسیس مدرسهی قرآن، حرکت دینی در کردستان آغاز کرد، به جمع کاک احمد و فاروق فرساد و حسن امینی و.... پیوست. پس از انقلاب، بعد از زاویه پیدا کردن جنبش کاک احمد با جمهوری اسلامی، در سال 61 به زندان افتاد و بعد از 2 سال و 7 ماه زندان، با عفو مسئولین نظام، از بند زندان آزاد شد.
وقتی پدرم را به زندان بردند، فقط 5 روز از تولدم گذشته بود..........
و ایشان به مادرم سفارش کرد که اسم مذهبی بر فرزندمان بگذاری. مادرم که اهل کشور سوریه و شیعه مذهب بود، به خاطر محبت فراوان به صحابه جلیل القدر پیامبر و امیرالمومنین، حضرت سلمان، اسمم را سلمان گذاشت. وقتی در زندان به پدرم خبر دادند که اسم من را سلمان گذاشته اند، عصبانی شد و گفت: سلمان دیگه چه اسمی است؟ اسمش را عمر میگذاشتی ابوبکر میگذاشتی! خالد میگذاشتی!
با این اسم بزرگ شدم در حالی که آن زمان، از اسمم احساس شرمندگی میکردم. با تشویق پدرم، در کنار دروس مدرسه، درسهای دینی اهل سنت را هم میخواندم. بعد از اتمام دبیرستان، با چند نفر از دوستان به زاهدان رفتم و 3 سال دوره حدیث را در مسجد مکی، گذراندم.
در آن سه سال بحثهای مختلفی با مولویهای زاهدان داشتم، گاهی سر کلاس مطالبی می گفتند که با عقل جور در نمیآمد و به آنها اعتراض میکردم.
یک روز یکی از مولویها سر کلاسمان آمد و گفت: امروزیک روایت عجیبی دیدم! خیلی روایت جالبی است، این روایت الگویی رفتار زن وشوهر است!
5 دقیقه از آن روایت برایمان تعریف کرد. خوب که ما حساس و کنجکاو شدیم گفت: در روایت آمده است که هر وقت عایشه از دست پیامبر(ص) عصبانی میشد به خدای ابراهیم قسم میخورد و هرگاه از آن حضرت خوشحال میشد به خدای محمد(ص) قسم میخورد.
گفتم: جناب مولوی. در این روایت دو مطلب باید روشن شود.
1. اینکه من الان یک مولوی هستم، اگر کسی من را به عنوان مولوی قبول نداشته باشد ناراحت میشوم، حالا پیامبری که جانشین خدا روی زمین و خلیفه الله است، عایشه موقع عصبانیت او را به پیامبری قبول نداشت و به خدای ابراهیم قسم می خورد، این معرفت عایشه به پیغمبر را می رساند.
2. اینکه چرا عایشه از پیامبر(ص) غضبناک شد؟ آیا پیامبر(ص) در حق عایشه ظلم کرده بود که عایشه از او ناراحت شده باشدیا بی جا ناراحت شده بود؟ پیامبری که معصوم است عایشه چه حق دارد از او ناراحت بشود؟
اهل سنت روایتی را نقل میکنند که خداوند شب ها با الاغ از آسمان به زمین میآید و شب های متعددی، پشت بام می رفتم و نماز شب میخواندم تا خداوندی که پایین می آید را ببینم ولی موفق نشدم.
پس از 3 سال تحصیل در زاهدان دوره حدیث به اتمام رسید و برای آموختن دوره کامل نحوهی جذب و تبلیغ، به رایوند پاکستان رفتم و 4 ماه در آنجا آموزش دیدم.
پس از بازگشت از پاکستان امتحان کنکور دادم و در دانشگاه کرمانشاه در رشتهی استخراج معادن قبول شدم.
در دانشگاه، یک دوست شیعه پیدا کردم به نام مهدی رضایی. فردی بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و با اعتقاد بود. همیشه سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: حیف نیست تو با این اخلاقت شیعه باشی؟ او هم خیلی حرص میخورد و گاهی در جوابم میگفت: حیف نیست تو سنی باشی! ای کاش شیعه میبودی!
از این دوستی ما 4 سال گذشت و او مکرر به من میگفت: حداقل یک بار بیا و در روضهی سید الشهدا (ع) شرکت کن. من هم که دارای ریش بلند و تیپ و قیافهی مولوی یا به تعبیر کردها ماموستا بودم خیلی سختم بود. به او گفتم: این کفریات چیه؟ میگفت: حالایک دفعه بیا از نزدیک ببین.
با اصرار زیاد، من را یک شب محرم به مجلس روضه برد. گوشهای نشستم و سید بزرگواری منبر رفت و در حین صحبتهایش گفت: کدام یک از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام، جانتان را فدا کنید و مطمئن باشید زن و بچهتان به اسرات می روند؟ در آن زمان سید الشهدا(ع) چه دید که حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(ع) دست به چنین کار بزرگ زد؟ امت پیغمبر(ص) چه کرده بودند و به چه روزی افتاده بودند که نوه پیغمبر(ص) ناچار شد دست به چنین کاری بزند؟
هر چی فکر کردم دیدم که در شخصیتهای اهل سنت، شخصیتی مانند امام حسین(ع) پیدا نمیشود که حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند! این سوال مهمی بود که برایم ایجاد شد.
آن شب چراغ ها را خاموش کردند و شیعیان مشغول سینه زنی شدند ولی من سینه نزدم، نشستم و برای مظلومیت سیدالشهدا (ع) خیلی گریه کردم.
از این که در مذهب اهل سنت نمیگذاشتند امام حسین(ع) را به خوبی بشناسیم ناراحت بودم، از مذهبم دلسرد شدم. ولی چون از بچگی به ما گفته بودند که شیعهها سفسطه میکنند و ناحق را حق جلوه میدهند از مذهب شیعه فراری بودم.
به همین خاطر همهی مذاهب اهل سنت از حنفی گرفته تا حنبلی و مالکی و شافعی را مورد مطالعهی جدی قرار دادم. حتی تا اختلافات ریز فقهی آنها هم مطالعه کردم که مثلا شافعیها می گویند: اگر مردی که وضو داشته باشد دستش به همسرش بخورد وضویش باطل میشود ولی حنفیها میگویند باطل نمیشود، ولی هیچ کدام روح مرا سیراب نکرد.
تصمیم گرفتم درباره دیگر ادیان هم تحقیق کنم هر چند که میدانستم دین حق اسلام است ولی گفتم شاید آنها بر حق باشند و به ما اشتباه گفتهاند. با ماشین به یزد رفتم و با بزرگان زرتشتیت صحبت کردم دیدم آنها از جنگ اهریمن و اهورا مزدا میگویند و افسانه بافی میکنند آنان را بر حق نیافتم. سراغیهودیهای اصفهان رفتم و تحریفات و مطالب مخالف با عقل در تورات را که دیدم ازیهودیت متنفر شدم. سراغ مسیحیت رفتم، انجیل یوحنا را مطالعه کردم، با کاتولیکهای تهران صحبت کردم با پروتستانها حرف زدم، پروتستان ها را افرادی روشنتر و عاقلتر از کاتولیک هایافتم ولی با این وجود، اهانت ها و نسبت های ناروا به پیامبران الهی، باعث شد که از آنها فاصله بگیرم و حقیقت را در جای دیگری جستجو کنم.
یک سری کامل کتاب های صادق هدایت را خواندم، کتاب مسخ و آمریکای فرانس کافکار را مطالعه کردم، کتابهای نیچه را خواندم که مطالبش انسانهای غافل را به پوچگرائی میکشاند، کتابهای مرحوم دکتر شریعتی را مطالعه کردم و دریافتم که دکتر، بیشتر با الفاظ بازی کرده و کتاب هایش عمق لازم که من را قانع کند، ندارد.
در تهران بایکی از دوستانم در مجالس شیطان پرستی حاضر شدم و دیدم که عقاید و رفتارشان با فطرت انسان سازگاری نداشت. به دالاهو و سرپل ذهاب کرمانشاه رفتم و با پیروان فرقهی اهل حق گفتگو کردم، در همان زمان جشنی بر پا کرده بودند کهیکی از شیطان پرستانیزیدی - که در کردستان هستند – در آنجا برنامه اجرا میکرد. صحنههایی که آنجا دیدم اصلا برایم جالب نبود و آن را دین آسمانی نیافتم.
بعد از همهی این جستجوها، با احتیاط به سراغ فرق شیعه رفتم. ابتدا کتاب های شیعیان 4 امامی زیدی را مطالعه کردم که افکارشان بیشتر شباهت به فرق اهل سنت دارد تا شیعهی امامیه.
به دیزباد نیشابور، به دیدن شیعیان اسماعیلی 6 امامی رفتم دیدم که متاسفانه هیچ تقیدی به شریعت نداشتند. زنانشان بدون حجاب در بین مردان حاضر میشدند و راحت با مردان نامحرم دست میدادند که به شدت از آنان متنفر شدم.
آخرین فرقهای که باید مورد تحقیق قرار دادم فرقهی شیعهی 12 امامی بود. ابتدا کتاب منتهی الامال را به دست آوردم و خواندم. بعد از آن به دفتر یکی از مراجع قم رفتم و سوالات و شبهاتی که داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله به من پاسخ دادند.
سپس از او خواستم کتابی به من معرفی کند تا دربارهی شیعه بیشتر تحقیق کنم که کتاب المراجعات و شبهای پیشاور را به من معرفی کرد. آن کتابها را تهیه کردم و شروع کردم به خواندنشان.
6 ماه آن کتابها را مطالعه کردم، مطالب آن دو کتاب را که میخواندم دیدن صحت و سقم آن، فورا مراجعه میکردم به کتاب های اهل سنت یا به نرم افزار المکتبه الشامله.با کمال تعجب دیدم مثل اینکه این روایات، واقعیت دارد. برایم سوال پیش آمده بود که چرا بعد از این همه سال، این روایات دور از چشم ما بوده و ما ندیدیم؟ اگر هم مواردی از این دست میدیدیم و از علما میپرسیدیم، خیلی راحت از کنار اینها میگذشتند ویا توجیه کردند مثلا میگفتند: این فضیلت است نه رذیلت. در حالی که برعکس بود. مثلا آنجایی که معاویه مشغول غذا خوردن بود و پیامبر(ص) سه بار شخصی را فرستاد تا معاویه را صدا بزند ولی معاویه، نزد پیامبر نرفت و به خوردن خود ادامه داد، پیامبر او را نفرین می کند و فرمود: خداوند هیچ وقت شمکش را سیر نکند، برخی علمای اهل سنت که تحمل دیدن این نفرین را ندارند تلاش کردند آن را تبدیل به فضیلتی برای معاویه بکنند به این صورت که: پیامبر(ص) در آنجا در حق معاویه دعا کرد زیرا هر کس در این دنیا شکمش سیر شود در آن دنیا گرسنه خواهد بود و پیامبر دعا کرد که در این دنیا شکم معاویه هیچ وقت سیر نشود تا در آن دنیا گرسنه نماند!
یک دفترچهای چاپ کردم که تحت این عنوان که "آیا شیعه حق است؟" و در آن دلائلی از کتابهای اهل سنت آوردم که ثابت میکرد مذهب شیعه، برحق آوردم و آن دفترچه را پخش کردم. یک نفر این دفترچه را به پدرم داده بود. و گفته بود: این را پسر شما چاپ کرده است.
پدرم به من گفت: سلمان شیعه شدهای؟ من هم جرات نکردم بگویم آره. تقیه کردن را همیاد نمیدانستم. گفتم: اگر خدا قبول کند.
گفت: نه گولت زده اند.
گفتم. منیک عمری به مردم میگفتم شما گول شیعه ها را نخورید حالا شما به من میگویید گول خورده ای؟