با سلام
یادم است روزهایی که در انتخابات 1376 بخاطر تعلق به آرمانهایی که با آنها(یکی دو تن از نامزدهای ریاست جمهوری) داشتم تمام وقت در خدمت آنها بودم.از گرفتن ستاد انتخابات مرکزی در شهر کاشان بدون حتی یک ریال پول دریافت شده تا آوردن بر و بچه های طلبه و دانشجو برای تبلیغ و.....
ثمره آن روزها فقط آشنا شدن با چند دانشجوی ناب و مخلص بود که آنهم الان بخاطر اشتغالات و گرفتاری ها از دست رفته است.نه آنها از من خبری دارند و نه من از آنها.
یادتان هست نشریه ای روی باجه ها قرار گرفت که نامش«جمعیت دفاع از ارزشها»بود؟خوب در ذهنم مانده که برای رونق گرفتن این جمعیت چند ده شماره از آن را با پول شهریه می خریدم و رایگان توزیع می کردم چون فکر می کردم صاحبان آن به این جمعیت متعهدند.اما کجایند آلان؟با ما و احساس پاک ما چه کردند؟
یادم نرفته سال 1384 و انتخابات ریاست جمهوری را.در حد وسع خودمان چقدر تلاش کردیم،خون دل خوردیم ،نیش و نوش شنیدیم و خودمان را زدیم به کوچه علی چپ،تا آن که فکر می کردیم به امام و انقلاب و آقا نزدیک تر است رای بیاورد.
وچقدر شیرین بود پیروزی این جبهه و تفکر .تفکری که برای همه عدالت را به ارمغان می آورد.تفکری که دل آقا را شاد می کرد.تفکری که ارزش گرا بود و فکر پابرهنگان و مستضعفان.خواستیم با هم ایرانی آباد را بسازیم و در پس آن حتی فخر بفروشیم تا بدانند روحیه جهادی با نیت پاک و مخلص باید تا این مملکت ساخته شود.
چه شد؟هرچه جلوتر آمدیم دیگرانی که روزی آرزوی مرگ کرده بودند آرام آرام پیدایشان شد.ما که مطمئن کار خود بودیم هرگز ذره ای تردید را به دل راه ندادیم و مصمم بودیم.لیکن چه کنم که هرچه گذشت ما به عقب رانده شدیم.
دیدی دیدی ها جا باز کرد و نبود که لااقل در یک جریانی نتوانند انگشت در چشم ما بکوبند.سال 1388 شد.باید چه می کردیم؟ملاکمان همچنان حال فعلی بود و لذا «فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى الله»را جاری کردیم.
اما انگار این دفعه متفاوت تر از قبل بود.باید به هنگام بودیم.انتقادهای خودمان نیز شروع شد.حرف زدیم.فریاد زدیم و...داستان «تف سربالا» را شنیده اید؟الان هم ملاکمان حال فعلی بود که دیگر متفاوت از قبل شده بود.دیگر نمی شد تحمل کرد.همه چیز برایمان با همه سختی هایش قابل تحمل بود جز زاویه با آقا.دیگر آرام آرام رهایش کردیم چون چاره ای نداشتیم.او دیگر دنبال آرمان های اولیه(به هر دلیل) نبود.او برایش یک فرد مهم بود و بس.کاش نمی شد.
رسید تا الان که دیگر پشیمانم.چون او در حد یک فرد عادی برایم ارزش دارد.دیگر برایم اصلا مهم نیست.نمی خواهم چهره اش را ببینم.دوستش ندارم چون دیگر مثل من را دوست ندارد.
تاریخ نمی تواند مرا محکوم کند.بالعکس.من محکوم نمی شوم چون هر روز بر اساس این فرمایش پدر و مرادم بودم که فرمود:«ملاک حال فعلی افراد است».