زیباترین فصل برای کودکان و هم چنین برای من، فصل بهار است. بازی و دویدن در زیر درختان پر شکوه و تابش نور خورشید از لابه لای برگ های سبز و رقصان و شاخه های سر به فلک کشیده ی درختان، لذتی خاص به دنیا کودکانه ام می بخشید. به خصوص اگر فصل بهار با وجود پدر آغاز می شد.
دوران کودکی من در کنار پدر، سرشار از شادی، تحرک، بازی و نشاط بود. در سال 1359، ما در خانه های سازمانی «شهرضا» زندگی می کردیم. پدرم برایم یک دوچرخه خریده بود. در اوقات فراغت مرا به محوطه ی منازل سازمانی می آورد و در دوچرخه سواری به من کمک می کرد تا اینکه سرانجام با تلاش و راهنمایی پدر، من که فقط چهارسال داشتم، دوچرخه سواری را یاد گرفتم و بدین طریق دنیای کودکانه ام پرنشاط تر شد، اما این دنیای زیبا و دل انگیز برای من خیلی کوتاه بود. روزی پدر مرا به مهد کودک محل برد و پس از ثبت نام گفت:
ـ باباجان! اسمت را نوشتم. از حالا تا آخر عمر باید درس بخوانی.
چند روز از ثبت نام من در مهد کودک نگذشته بود که مربیان، من و سایر بچه ها را به خیابان برده، پرچم های کوچکی به دستمان دادند تا بدین وسیله سربازان و نظامیانی را که عازم جبهه هستند، بدرقه کنیم. نمی دانستم جبهه کجا و چگونه است و سربازها در آن جا چه می کنند. با این وجود هنگامی که توپ ها و نفربرها در حال عبور بودند، یک لحظه گمان کردم پدرم را در میان جمعیت سربازها دیده ام. ناخودآگاه و بدون اجازه از مربیان، از صف خارج شده، تا منزل دویدم. پله های ساختمان را با عجله و یکی در میان طی کردم. همان طور که با مشت هایم به در خانه می کوبیدم، اشک از چشمانم جاری شد. مادرم با تعجب در را باز کرد و با همان حالت پرسید: چی شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟
بدون هیچ پاسخ، با کفش به داخل خانه دویده، اتاق ها را جستجو کردم و بلافاصله پرسیدم:
ـ پس بابا کجاست؟ بابا را فرستادند جبهه؟ می دونم، بابا رفته جنگ. اون دیگه منو دوست نداره!
مادرم که از حرکات و حرف های من تعجب کرده بود، لبخندی زد و گفت:
ـ کی گفته بابا رفته جبهه؟ بابا سرکاره. کمی صبر کن، بابا می آد.
ساعتی بعد پدرم به خانه بازگشت. خود را در آغوش گرم و دوست داشتنی اش انداختم و با حالتی بغض کرده گفتم:
ـ پس نرفتی جبهه؟
پدرم خندید و گفت: چه طور مگه؟
همه چیز را برایش گفتم. پدر دست نوازشی بر موهایم کشید، گونه هایم را بوسید و گفت:
ـ باباجان! اگر هم قرار باشد من به جبهه بروم، تو نباید گریه کنی.
دستم را روی شانه های پدر گذاشتم و پرسیدم:
ـ بابا جبهه کجاست؟ جنگ یعنی چه؟
ـ جبهه جایی است که سربازهای ما با دشمنان کشورمان مبارزه می کنند تا آن ها را از کشور بیرون کنند. چون آن ها مانند دزدها به کشور ما آمده اند.
ـ بابا! تو هم به جبهه می روی؟
ـ وظیفه ی هر ایرانی خوب، این است که برای مبارزه و بیرون راندن دشمن به جبهه برود.
فردای آن روز پدرم مرا بوسیده، خداحافظی کرد و گفت:
ـ یادت باشد، دیگر گریه نکنی. دختر یک ارتشی مبارز، باید مانند پدرش با دشمن بجنگد. منظورم این نیست که تفنگ برداری و به جنگ بروی. منظورم این است که اگر من از جبهه نیامدم، تو به مدرسه بروی، خوب درس بخوانی تا در آینده بتوانی به کشورت خدمت کنی.
آن شب پدر به خانه بازگشت. من آرام و قرار نداشتم، اما در ظاهر بی تابی ام را نشان نمی دادم، چون احساس می کردم پدرم دل گیر می شود. هنگامی که تلویزیون در اخبار سراسری از نبرد در جبهه ها و شهادت نیروهای خودی و کشته شدن افراد دشمن خبر می داد، از پدرم پرسیدم:
ـ بابا جون! شهید یعنی چه؟
ـ عزیز دلم! سربازی که برای دفاع از اسلام و کشورش مبارزه کند، اگر در جبهه کشته شود، خدا او را پیش خودش می برد و چون آدم خوبی بوده از آن به بعد پیش خدا زندگی می کند. آن روز معنی و مفهوم حرف های پدرم را نمی توانستم درک کنم و فقط حضور او در خانه برایم مهم بود. روز بعد پدرم به جبهه رفت و نتوانست مرا ببیند. اما در همان مدت کوتاهی که در جبهه بود، برایم نامه و یا کتاب می فرستاد و مرا به مطالعه دعوت می کرد. او روی جلد کتابی که برایم فرستاد، چنین نوشته بود:
«تقدیم به فرشته ی زیبای من از جبهه ی سوزان و گرم دزفول، با آرزوی سعادت و خوشبختی برای دخترم.»
اینک سال ها پس از گذشت شهادت پدرم، زیباترین خاطرات برای من، همان دوران کوتاه کودکی در کنار پدر و بهترین هدیه ی زندگی ام، کتابی است که او از جبهه و در آخرین روزهای حیاتش برای من فرستاد. ای کاش ما انسان ها معنی درست زندگی کردن را از شهدا می آموختیم.
از زبان فریبا ضیایی، فرزند شهید امیر سرتیپ 2 محمدرضا ضیایی