حکیم ترین آدمی که توی زندگی ام از نزدیک دیده ام، لمسش کرده ام و دوستش داشته ام، باباست.
خاله ها می گویند بابای تو نباید می رفت توی خط ذَهَبَ ذَهَبا ذَهَبوا ... یکیشان می گوید باید می شد مدیر یک کارخانه ی بزرگ. یکی شان می گوید باید می شد مهندس .مهندس ساختمان یا تولید یک دستگاه صنعتی یا حتی تولید اسباب بازی های فکری .مهندس. هر چی که باشد.
آن یکیشان می گوید حاج آقا باید نقاش و خطاط می شد.
دایی می گوید پزشکی. فقط پزشکی به حاج آقا می آید بس که اطلاعاتش در این رابطه بالاست.
آره بابای من یک دوره ی کامل آناتومی و یک دوره ی کامل اطلاعات دارویی خوانده. اطلاعاتش در مورد موتور هواپیما و تغیرات جوّی و فیزیک اجسام فوق العاده است. در مورد وزن عروضی اشعار، نظر کارشناسی می دهد. از همان بچگی، روی دستخط ما حساسیت به خرج داده. اصولی که به ما یاد داده حتی توی جلد کردن کتاب یا خط کشی کنار صفحات دفتر مشق، یا درست کردن کاردستی های مدرسه، همه و همه باعث شده که بابای ما متمایز از بقیه باشد.
چیزی که بابا را برای من جذاب می کرد، این بود که بابا هر چی از کودکی اش تا به حال مطالعه کرده، همه را دقیق به یاد دارد. فرمول های ریاضی و شیمی و فیزیک، آیات قرآن، و تمام نکات تربیتی. و جالب تر اینکه برعکس من که هیچ وقت ریاضی و فیزیک به کارم نیامد، بابا ادعا می کند که هر روز دارد با این فرمول ها زندگی می کند و تمامش را فهمیده است.
وقتی بحث تربیت بچه پیش می آید، نظرات بابای من از همه حساب شده تر است و روانشناسی دینی را با روانشناسی غرب تلفیق می کند تا چیز به درد بخوری از آب دربیاید. مامان می گوید از همان وقتی که دنیا آمدم، هیچ کدام از بازی هایی که بابا با من می کرد، الکی نبوده و حتما یک هدفی پشتش داشته. این را از روی سرمشق هایی که جداگانه برایم می نوشت، فهمیده ام. من فقط 2 سالم بود.اما به نظر بابا، من خیلی بزرگ و هوشیار بودم.
راستی بابا حتی نحوه ی تولید فیلم را جزو کارنامه ی مطالعات جدی دوره ی جوانی اش دارد و الان بیشتر اصطلاحات فیلم سازی را بلد است و اگر کسی اطلاعات جدیدی داشته باشد، مشتاقانه پای حرفش می نشیند. بابا وقتی می بیند یک فیلم توی کامپیوتر هست که بعضی قسمت هایش مناسب تماشای داداشم نیست، یک کمی تدوینش می کند. می گوید بعضی صحنه ها می توانند تاثیر دائمی بگذارند. و این یعنی بابا به خاطر سلامت روح ما، تدوین را هم یاد گرفته. ادیت صدا را هم یاد گرفته. زبان انگلیسی را هم یاد گرفته.
همیشه وقتی می بردمان دکتر، با حرفهایش دکترها را شگفت زده می کرد. حتی جلوی دکتر ژیگول های بالا شهر هم کم نمی آورد. وقتی می خواستیم کفش بخریم، نکاتی را گوشزد می کرد که برای خودِ کفاش هم جالب بود.یا برای خرید عینک...
حالا این روزها آنقدر به نوع تربیتی که برای محمدیوسف(نوه حاج آقا) به کار می گیرم، دقیق است و موشکافانه ایراداتم را می گیرد که برای هزارمین بار از داشتن چنین بابایی ذوق مرگ می شوم.می گوید اگر هی به محمد یوسف بگویی نکن نکن! اعتماد به نفسش کم می شود و ازین به بعد هر کاری بخواهد بکند، یک نگاهش به شماست تا نظرتان را بفهمد. می گوید وقتی بچه یک حرفی زد، شما ذوق زده تکرارش نکنید. چون به مرور این بهش تفهیم می شود که لابد خیلی حرف مهمی زده که بقیه تکرار می کنند. بعدش کمتر می شود حرف زدنش.
توی مسایل دینی هیچ وقت مجبورمان نمی کرد اما آنقدر از شیرینی دین، برایمان می گفت که هنوز که هنوز است اگر بخواهم یک کار درست و حسابی انجام دهم، باید دینی باشد و رنگ و بوی شیعگی بدهد وگرنه راضی نمی شوم. الحمدلله هم که تا حالا همینطور بوده. برای همینم هست که می گویم مدیون بابا هستم.مدیون نگاه دقیقش. مدیون مهربانی و حوصله اش.
بابا! من مدیون توام. کاش تا ابد بمانی برایم.