شهید در کلام امام خمینی :
بزرگ به معشق خویش پیوستند و ما هنوز در خم یک کوچه هم نیستیم خداوند ! این
عزیزان از خود گذشته را در جوار رحمت خود بپذیرد .
شهید
در کلام امام خامنه ای :
سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را میشناختم ،
همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پا برجا بود .
این شهید عزیز یک انقلابی
حقیقی و صادق بود و من به حال او حسرت میخورم و احساس میکنم که در این
میدان عظیم و پرحادثه از او عقب ماندهام !
یک بسیجی
بابایی یک خلبان ارتشی بود . اما از همه مهمتر یک بسیجی بود ؛ یک خلبان
بسیجی . سرلشکر بسیجی عباس بابایی؛ فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری
اسلامی ایران .
هر کسی این جمله را بشنود میگوید یک سرلشکر نیروی
ستادی است و پشت میز مینشیند و امر میکند و منتظر میماند تا اوامرش اجرا
شود . سخن گزافی نیست بلکه عین حقیقت است . یک مسؤول باید بنشیند و ناظر
کارهای زیرمجموعهاش باشد . اما «عباس بابایی» اینگونه نبود . بلکه خودش در
صحنه حاضر میشد تا از نزدیک شاهد و ناظر اعمال و کارهای زیر مجموعهاش
باشد .
آیت الله هاشمی نیز این خصوصیات سرلشکر بابایی را این چنین تأیید
میکنند: « مشکلی که وجود داشت این بود که شهید بابایی نمیتوانست خود را
از صحنه جنگ جدا کند و با اینکه ایشان معاون عملیاتی فرماندهی نیروی هوایی
بود اما همیشه در میدانهای جنگ حضور داشت و میگفت : اگر پرواز نکنم
احساس ضعف خواهم کرد ، زیرا هستی خود را در میدان جنگ میبینم .»
یکی
میگفت :« او را دیدم . آن هم یک بار . در خط مقدم جبهه . با لباس بسیجی .
با موهایی تراشیده و محاسنی نسبتاً بلند . نشناختمش مثل همه بسیجیان دیگر
بود . هیچ تفاوتی نداشت حتی اخلاق ، رفتار و سکناتش بعدها گفتند او همان
تیمسار بابایی است ، باور نکردم چون شنیده بودم او برای تکمیل تحصیلاتش به
آمریکا رفته بود ....
متولد شهر گلهای آفتاب گردان
بابایی در روز چهارم آذرماه سال 1329 در شهر قزوین و در خانوادهای مذهبی
به دنیا آمد . دوره ابتدایی را در دبستان «دهخدا» و دوره متوسطه را در
دبیرستان « نظام وفا» ی قزوین گذراند و پس از موفقیت در کنکور سراسری ، در
حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود ، به خاطر علاقه به خلبانی داوطلب
تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد .
عباس پس ازگذراندن دوره
آموزش مقدماتی برای تکمیل تحصیلات در سال 1349 یعنی زمانی که 20 سال داشت
وجوانی رشید بود ، به آمریکا رفت . اما آن گوشه دنیا با تمام زرق و برقش
نتوانست عباس راکه سالها در خانوادهای مذهبی رشد کرده بود ، جذب خود کند .
آن
چه او را در دوره آموزشی از دیگران متمایز میکرد ، ممتاز بودنش در تحصیل و
فعالیت های فوق برنامه بود . به طوری که در پایگاه «ریس» آمریکا ،
فرمانده پایگاه او را به عنوان کاپیتان تیم والیبال پایگاه معرفی کرد .
هنگام
فارغ التحصیل شدن ، پس از گذراندن تمام مراحل تحصیل ، آخرین نفری که
میبایست پرونده فارغ التحصیلی او را امضا کند ، فرمانده پایگاه بود . به
خاطر گزارش هایی که به رییس دانشکده – یک ژنرال آمریکایی- داده بودند ، او
میخواست از صدور گواهینامه خلبانی به عباس خودداری کند . زمانی که ژنرال
میخواست علت رد صلاحیت او را زیر پرونده درج کند ، منشی دفتر او را صدا
میزند و او از اتاق خارج میشود . ژنرال پس از بازگشت ، عباس را در حال
نماز میبیند و وقتی علت کارش را میپرسد ، او کامل و مفصل در مورد دین
اسلام توضیح میدهد و ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به او
میکند و میگوید :« همه مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به
همین کارهاست » . بعد لبخندی میزند و خودنویس را از جیبش بیرون آورده و
پرونده را امضا میکند .
عباس بعدها میگوید :«آن روز به اولین محل
خلوتی که رسیدم ، به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرد ،دو رکعت
نماز شکر خواندم .
بازگشت به وطن
پایان رساندن دوره آموزش خلبانی هواپیمای شکاری به ایران بازگشت و در سال
1351 با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد . همزمان
با ورود هواپیماهای پیشرفته «اف 14» به نیروی هوایی ، عباس در دهم آبان ماه
سال 1355 ، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان
انتقال یافت . با شروع مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهی ، عباس نیز دست به
فعالیتهایی در پایگاه اصفهان زد.
او بارها به خاطر سرسختی در مبارزه و
پایبندی به اصول دین اسلام مورد بازجویی فرماندهان ارشد رژیم قرار گرفت .
با اوج گیری مبارزات مردم ، او آشکارا به مبارزه برخاست و در براندازی رژیم
خصور مؤثر داشت پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ، وی گذشته از انجام
وظایف روزانه ، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به
پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت .
پرواز تا بینهایت
دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در
نهم آذر ماه سال 1362 ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، به سمت معاونت
عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران
عزیمت نمود و سرانجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه سال 1366 به درجه سرتیپی
مفتخر شد ودر پانزدهم مرداد همان سال در حالی که به درخواستها و خواهشهای
پیدر پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده
بود ، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی در حالی که 37 سال
داشت به شهادت رسید .
از سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی یک دختر و دو
پسر به یادگار مانده است .
خاطراتی از شهید عباس بابایی
عمق نگرش به مسایل
آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه میشد :
ورزش ، عکاسی ، و دیدن مناظر طبیعی . او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد ،
صبحانه و شام .
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد . من فکر کنم عباس
از این عمل ، دو هدف را دنبال میکرد ؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری
صرفهجوی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست
کشور بودند. بعضیوقتها عباس همراه شام ، نوشابه میخورد ؛ اما نه
نوشابههایی مثل پپسی و .... که در آن زمان موجود بود ؛ بلکه او همیشه
فانتای پرتقالی میخورد . چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ، ولی
دوباره میدیدم که فانتا خریده است .
یک بار به او اعتراض کردم که چرا
پپسی نمیخری ؟ مگر چه فرقی میکند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد
،آرام و متین گفت :« حالا نمیشود شما فانا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس
جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« کارخانه پپسی متعلق
اسرائیلیهاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کردهاند .»
به
او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و
در دل به عمق نگرش او به مسایل ،آفرین گفتم .(1)
حکایت
آن نخ
دوستیابی میکرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا مینمود و میکوشید تا در
غربت از انحرافشان جلوگیری کند .
به یاد دارم که در ان سال ، به علت
تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف ، اتاقهایی با مساحت
تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ،
از علتهای نزدیکی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم.
یک
روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم ، در کمال
شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم
تقسیم کرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری که مجبور به خم شدن و
گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت
بستهای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان
نگه میداشت ، بیپاسخ گذاشت .
بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی
بیبند وبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عکس
از هنرپیشههای زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را
بر روی میزش قرار داده است .
با پرسشهای پیدر پی من ، عباس توضیح داد
که با هم اتاقیاش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب
میخورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس
بود و طرف دیگر به هماتاقیاش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود .
روزها از پس یکدیگر میگذشت و من هفتهای یکی ، دو بار به اتاق عباس
میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم و هر
روز میدیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود ؛ به طوری که
دیگر به راحتی از زیر آن عبور میکردم .
یک روز که به اتاق عباس رفتم او
خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم .
عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکسهای هنر
پیشهها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری
نبود . عباس گفت :«دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یکی شده
»(2)
عیدی سربازان
مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل
یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم
، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی
تهیه کنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها
را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانوادهام هم صحبت
کردهام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم .
بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد . او گفت که شب
میآید و پولها را میگیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست
تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم . من پولها را با خود برداشتم و رفتیم
بیرون . کمی که از منزل دور شدیم گفت : « وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا
رفت و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند
و.....
او حدود نیم ساعت صحبت کرد . آنگاه رو به من کرد و گفت :« شما
کارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمیدانم باید چه کار کنم »
بعد از من پرسید :« این بسته اسکناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و
پنجاه تومانی . پولها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد ، بسته پولها را
باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و
گفت :«این هم برای شما و خانوادهات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا
قبول نکردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ،
خوشحال به خانه برگشتم .
بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب
پولها را بین سربازان متأهل ، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و
فرزندانشان بروند تقسیم کرده است .(3)
پرسنل حق دارند
ماهی بود که به فرماندهی پایگاه دزفول منصوب شده بودم . روزی در دفتر
مشغول انجام کار بودم که از برج مراقبت به من اطلاع دادند ، تیمسار بابایی
با هواپیما به سمت پایگاه در حرکت هستند . من ماشین بیوک فرماندهی را آماده
کردم و برای آوردن ایشان به محوطه باند پرواز رفتم . چند لحظه بعد تیمسار
با یک هواپیمای کوچک «بونانزا» که خلبانی آن را خودشان به عهده داشتند بر
روی باند فرودگاه به زمین نشستند . از هواپیما پیاده شدند و پس از سلام و
احوالپرسی ، نگاهی به ماشین انداختند . از چهرهشان پیدا بود که منتظر چنین
وسیلهای نبودهاند . سپس با بیمیلی سوار شدند . پس از اینکه حرکت کردیم ،
رو به من کردند و گفتند ک من نمیگویم شما سوار این ماشینها نشوید ؛ ولی
یادتان باشدکه دیروز شخص دیگری بر آن سوار بود و فردا هم در دست افراد
دیگری خواهد بود .
بعد در این باره حکایتی از عارف بزرگ ، مقدس اردبیلی
نقل کرد . در این زمان به محوطه خانههای سازمانی رسیده بودیم و پرسنل در
طول راه، در حال رفت و آمد بودند . ایشان گفتن د:« ببینید ! شما که این
ماشین را سوار میشوید و از جلو این پرسنل عبور میکنید ، آنها حق دارند که
پیش خودشان بگویند ، فرمانده پایگاه در ماشین کولردار نشسته و از وضع
زندگی ما خبر ندارد . در صورتی که من میدانم ماشین شما کولر ندارد . یا
میگویند ببین خودش سواره است و ما پیاده برویم . بعد هم میگویند ماشین را
خالی میبرد و ما را سوار نمیکند . برای اینکه این مسایل پیش نیاید، از
این پس از وسیله دیگری استفاده کنید »
آن روز گفتههای ایشان به دل من
نشست و از آن به بعد ، هر وقت برای آوردن تیمسار میرفتم از وانتی که مخصوص
نامه رسان بود استفاده میکردم و واقعاً خیلی راحت بودم ؛ چون فقط جای دو
نفر بود و کسی توقع سوار شدن نداشت . شکل ماشین هم به گونهای نبودکه نظر
عابرین را جلب کند(4)
لباس ساده
نوع لباس پوشیدن عباس ، که همیشه ساده و بیپیرایه بود ، برای من شگفتی
داشت و همواره در جستجوی پاسخی مناسب برای آن بودم .
روزی به همراه
عباس جلو گردان پروازی قدم میزدیم . پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در
مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بیپیرایش از او سؤال کردم . او در حالی که
صمیمانهدستش را روی شانهام گذاشته بود گفت :« هیچ دلم نمیخواست راجع به
این قضیه صحبت کنم ؛ ولی چون اصرار داری بدانی ،برایت میگویم»
بعد ،
پس از مکثی کوتاه گفت « انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و
از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر میکشاند و عادت میدهد پرهیز
کند ، تا نفس او تزکیه و پاک شود . ما نباید فراموش کنیم که هرچه در این
دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است . دیگر اینکه تزکیه و
سرکوبی نفس موجب خواهد شد تا انسان برا کارهای سخت تر آمادگی بالاتر پیدا
کند .(5)
یاور درماندگان
بیبضاعت بود . درفصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان
بودند و وضع مالی خوبی نداشتند میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری
میکرد . زمستانها وقتی برف میبارید ، پارویی برمیداشت و پشت بامهای
خانههای درماندگان و کسانی که به هر دلیل ، توانایی انجام کار نداشتند را
پارو میکرد .
به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان
سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز
بود و توان حرکت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود،
پارچهای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و با این گمان که خدای
ناکرده برای بستگانش حادثهای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با
شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا میروی »
او که با دیدن من
غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت :« پیر مرد را برای استحمام به
گرمابه میبرم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته »
با دیدن
این صحنه ، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم .»(6)
FAC یا پرواز نزدیک زمینی
نیروی هوایی پس از انجام مأموریت و هنگام بازگشت به خاک میهن اسلام به
خاطر وجود رادارهای دشمن ناچار بودند تا در ارتفاغ پایین وبا سرعت زیاد
پرواز کنند ؛ به همین خاطر گاهی با هواپیماهای دشمن اشتباه گرفته میشدند و
مورد حمله پدافند خودی قرار میگرفتند . در آن شرایط این موضوع در روحیه
خلبانان شکاری تأثیر منفی گذاشته بود وشهید بابایی با توجه به مسؤولیتی که
داشت درصدد بود تا این نقیصه را به نحوی برطرف کند .
او سرانجام با خوش
فکری خاصی که در کارهای عملیاتی از خود نشان میداد ، طرحی را ابداع کرد
که تا پایان جنگ به عنوان یک طرح جامع و موفق از آن بهرهبرداری میشد و با
اجرای آن ، ضمن نجات جان خلبانان ، توانست به روند سازماندهی و عملیات
جنگی در نیروی هوایی سرعت بدهد.
او اندیشیده بود که بین پایگاههای
نیروی هوایی در جنوب و جبهههای جنگ فاصله زیادی وجود ندارد؛ به همین خاطر
مسیری را ازپایگاه تا محورهای مقدم جبهه ترسیم کرد و ضمن شناسایی مقرهای
توپ های ضد هوایی که در این مسیر قرار داشتند برای هر کدام از مقرها
خلبانی را درنظر گرفت ؛ زیرا خلبانان هم از نظر تاکتیکهای هوایی و هم از
نظر شناسایی هواپیماهای خودی از دشمن ، اطلاعات بیشتری داشتند .
از آن
پس هرروز ، قبل از طلوع آفتاب ، این خلبانان در حالی که لیس پرواز
هواپیماها و ساعت حرکت آنها را در اختیار داشتند ، بر سر مواضع پدافندی
گمارده میشدند و در طول روز، هر هواپیمایی را که طبع لیست از قبل تعیین
شده ، به مواضع پدافندی نزدیک میشد به پدافند اطلاع میدادند و توپچی از
شلیک به آن هواپیما خودداری میکرد . این کار در برگشت هواپیماها از خاک
دشمن هم ادامه داشت .
در طول جنگ میزان موفقیت عملیاتهایی که با
استفاده از این طرح انجام میگرفت بالای 90 درصد بود و احساس میشد که با
اجرای این طرح خلبانان در پرواز ، آرامش خاطری بیشتری دارند .(7)
دیدار در عرفات
کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود ؛ ولی
ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند:
« بودن من در جبهه
ثوابش از حج بیشتر است »
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول
خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج میگریستند ، من یک لحظه نگاهم به گوشه
سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان دیدم شهید بابایی که با لباس
احرام در حال گریستن است . ازخود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردهاند ؟! کی
محرم شدهاند و خودشان را به عرفات رساندهاند . در این فکر بودم که نکند
اشتباه کرده باشم . خواستم مطمئن شوم . دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر
انداختم تا ایشان را ببینم ولی این بار جای او را خالی دیدم .
این موضوع
را به هیچ کس نگفتم ؛ چون میپنداشتم اشتباه کردهام .
وقتی مناسک در
عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتم ، از شهادت تیمسار بابایی با خبر شدم
.در روز سوم شهادت ایشان ، در کاروان ما مجلس بزرگداشتی بر پا شد و در آنجا
از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را
درمکه دیده بود . همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا
خداوند فرشتهای را به شکل آن شهید ، مأمور کند تا به نیابت از او مناسک
حج را به جا آورد . (8)
در 15/5/1366 در حالی که قرار بود به همراه
همسرش در مراسم حج حضور داشته باشد در سن 37سالگی در حین یک عملیات برون
مرزی به شهادت رسید.
وصیتنامه
الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا! مرگ مرا و فرزندان و
همسرم را شهادت قرار بده .
خدایا ! همسرو فرزندانم را به تو میسپارم .
خدایا
! من دراین دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست .
پدر و مادر عزیزم
! ما خیلی به انقلاب بدهکاریم .
عباس بابایی
22/4/61 بیست و یکم
ماه مبارک رمضان
پی نوشت ها :
1) راوی خاطره : خلبان آزاده امیر اکبر صیادبورانی
2)
راوی خاطره : امیر خلبان روح الدین ابوطالبی
3) راوی خاطره : سید جلیل
مسعودیان
4) راوی خاطره : سرهنگ خلبان سید اسماعیل مولوی
5) راوی
خاطره : امیر خلبان عباس حزین
6) راوی خاطره : میرزا کرم زمانی
7)
راوی خاطره : امیر سرلشکر شهید خلبان مصطفی اردستانی
8) راوی خاطره :
سرهنگ عبدالمجید طیب