گفتندبیا، تمام کن این قصه راکه کاروان آهنگ سفرکرده است!
و من با سکوتی تلخ ،فریاد زدم ، پای آمدنم نیست.
گفتند بال بگشا! پرواز کن، گفتم: افسوس پر پرواز ندارم!
بغض کهنه گلویم ملتهب شد و چشمان خیسم اقرار کرد که هرچه هست در این پینه های دل است!
ناگهان سوسوی امیدی، مرا به خود خواند که این فاصله ها تا به کی!؟ دگر بهانه بس است. آهسته تر بیا و کمی ساده تر بایست. همه چیز را بگذارو از همه چیز بگذر...
وقت رفتن فرا رسیده و در هم شکسته ام... فرو ریخته ام... با خود لحظه ای به خلوت نشسته و دفتر زندگی ام را زیر و رو کرده ام. جز دلی شکسته و درمانده چیزی نیافتم. و باز نوایی درونی ، "برخیز و برخیز که دیر است "، همیشه خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کنی، دیر می شود. خدایا به حرمت جان های پاکی که در این سرزمین به سوی تو عروج کرده اند مرا دریاب!
آمده ام پای دل به سرزمینی گذاشته ام که خاکش آیینه آسمان است. پرواز کن ای دل بی آشیان من، اوج بگیر! چون ابر ، آه... بر دل خشکیده ام ببار تا مانند بهار ،این خزان من بروید و با اشک دیده ،این کلوخه های سنگی دلم را شخم بزن و انگاه فریاد های خسته ام را که لابه لای صدها جنازه لبخند درمانده است، فریاد کن، ضجه بزن.
اینجا پراز دلتنگی است، وقتی دلتنگ می شوی همه چیز به قفس می ماند. در انزوای غربت سنگر به حال خودم گریستم. شیونم را بشنوید ای از قفس آزادها...
رحم کن ای دل شکسته من! چنین مضراب بر جان خسته ام مزن که دیگر خوش آهنگ نیست. می خواهم از میانه بر خیزم! باید خنجری از سوزش عشق بردارم و قاتل نفس خود شوم و فکری به حال این زنجیرهای آهنین بسته به پایم کنم. آری زندگی مان با آرزوهای دور و دراز ما را در لابه لای خاک های فرسوده به خاک سپرده است. ای چشمه های چشمان من، دیگر نجوشید که آنچه در حجم پراز درد گلویم پژمرد آخرین شیون من بود... نمی دانستم. تا نمردم بگذارید که فریاد کنم که خودم دشمن خود بودم ولیک نمی دانستم..
ومن با سکوتی تلخ فریاد زدم پای آمدنم نیست، گفتند بال بگشا! پرواز کن.....
دلنوشته مریم نظری فرزند شهید" محمد تقی نظری"