سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره ما
جستجو

مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی
ابر برچسب ها

کافی است لمس کنید

رایانه ها و موبایل ها هر روز به سوی مینیاتوری شدن پیش می روند و این موضوع صفحه کلید را به ابزاری زائد تبدیل می کند که فضای زیادی را اشغال می کند. به نظر می رسد انقلاب حواس در حال ایجاد نسل جدیدی از صفحات لمسی است که انسان را بیش از گذشته به ماشین نزدیک می کند. توسعه صفحه های لمسی موجب شده امروزه بسیاری از کاربران بخواهند تنها با لمس، دستگاه های خود را به کار اندازند و شاید به برکت همین لمس، روابط دوستانه تری میان انسان و ماشین ایجاد شود.
امروزه فناوری های به کار رفته در نوت بوک ها توجه خود را به «نسل لمس» معطوف کرده اند به طوری که فناوری صفحه لمسی پس از موفقیت آیفون، به سرعت در مسیر تکامل خود گام برداشت. در مدت کمتر از دو سال از عرضه آیفون ?? میلیون نمونه از این تلفن همراه هوشمند اپل در سراسر دنیا به فروش رفته است.
به گزارش مهر پس از اپل، نوبت به فروشگاه آنلاین آمازون رسید که کتاب الکترونیک لمسی خود را به نام «کیندل» معرفی کند و بعد سونی پخش کننده «Daily edition» را عرضه کرد. این پخش کننده به کاربر اجازه می دهد تنها با نوک انگشت کتاب های الکترونیک را ورق بزند.
همچنین سیستم عامل جدید مایکروسافت به نام «ویندوز ?» که به راحتی روی رایانه های صفحه لمسی عمل می کند، می تواند چشم انداز توسعه یافته تری را برای این دستگاه ها پیش بینی کند.
با توسعه روزافزون دستگاه های لمسی می توان یک روز کاری عادی را به این شکل تجسم کرد؛ کاربر دستگاه های نسل لمس با صدای زنگ تلفن همراه لمسی خود از خواب بیدار می شود و با یک ضربه آرام روی نمایشگر آن، زنگ را ساکت می کند. سپس بیرون می رود و از عابربانک لمسی نسل جدید پول برداشت می کند. سرانجام سوار خودرو شخصی خود می شود و مسیر حرکت را روی مانیتور لمسی جی پی اس پیدا می کند. سپس به باجه عوارضی می رسد و با لمس دست نوع پرداخت عوارض را انتخاب می کند. برای پارک کردن نیز زمان سنج پارک متر را با لمس صفحه نمایشگر تنظیم کرده و پارک می کند.
بشر امروز در عصر «سلف سرویس» زندگی می کند و با کمک این صفحه های لمسی می تواند هر روز بیش از گذشته به ماشین نزدیک شود و به روشی آسان تر با دستگاه های الکترونیکی مختلف تعامل کند. هرچند امروزه تلفن همراه هوشمند اپل به نمادی برای نسل لمس تبدیل شده است اما منشاء این مفهوم در سال ???? و در تلفن های همراه لمسی شرکت کره یی Htc شکل گرفت. سپس رایانه جیبی «بلاک بری» نیز با مدل لمسی «استورم» وارد میدان صفحه های لمسی شد و نوکیا نیز تلفن همراه لمسی- کلیدی N?? را عرضه کرد.
مایکروسافت نیز برای اینکه بتواند نام خود را در دنیای لمس جاودانه کند، رایانه میزی کاملاً لمسی Surface را معرفی کرد. Surface نوعی رایانه فعل و انفعالی شبیه یک میز پذیرایی شیشه یی است. صفحه این رایانه ?? اینچ است و حدود دو هزار یورو قیمت دارد. این رایانه به تعداد زیادی کاربر اجازه می دهد به طور همزمان از برنامه های مختلف استفاده و عکس و فیلم را به صورت مجزا مشاهده کنند.
روزنامه «ال پائیس» به نقل از یک نظرسنجی در اسپانیا نشان داد این میز لمسی فعل و انفعالی مورد توجه طیف سنی بین ?? تا ?? سال است. این در حالی است که به دلیل قیمت بالای آن تاکنون تنها ??? نمونه از این دستگاه به فروش رفته است. این عدم توفیق میز جادویی مایکروسافت توضیح می دهد که چرا غول نرم افزاری دنیا در تلاش است نسخه یی از این رایانه را عرضه کند که قیمت آن زیر هزار و ??? دلار باشد.
از سوی دیگر در توسعه فناوری های لمسی همین بس که «بیل گیتس» در سال ???? پیش بینی کرد ظرف پنج سال آینده «لوح-رایانه ها» جایگزین نوت بوک ها و رایانه های قابل حمل می شوند. هرچند در سال ???? یعنی سه سال پس از مدت زمان پیش بینی شده رئیس غول نرم افزاری دنیا، نوت بوک ها هنوز وجود داشتند، اما رقم خود را در بازار اندکی از دست دادند. علت این کاهش فروش نوت بوک ها نسل جدیدی از رایانه های همراه بود که از نظر اندازه کوچک تر از نوت بوک های عادی هستند. اولین سری این نوت بوک ها را که سری Eee نام داشت، شرکت «ایسوس» وارد بازار کرد. نمونه های اولیه این مینی نوت بوک ها تنها به صفحه کلید مجهز بود، اما در مدل های بعدی علاوه بر صفحه کلید، فناوری لمس صفحه نیز به آنها افزوده شد. صفحه های ?? انگشتی قدمتی بیش از ?? سال دارند اما آیا ممکن است این روش ?? انگشتی که به متد QWERTY موسوم است روزی از بین برود؟
«فروزان گلشنی» رئیس ایرانی بخش مهندسی دانشگاه کالیفرنیا در لانگ بیچ در جواب این سوال اظهار داشت؛ «خیر، چرا که استفاده از ?? انگشت به عنوان روشی بسیار موثر و سریع برای نوشتن باقی می ماند.» همچنین «نیکلاس نگروپونته» بنیانگذار «مدیا لب» در ام آی تی عقیده دارد؛ «به هر حال صفحه کلید به همین شکل باقی می ماند، حال چه به صورت مکانیکی و چه به صورت لمسی. باید پذیرفت ایده استفاده از انگشت ها هم برای نوشتن حروف و هم برای نوشتن نمادها هرگز از بین نمی رود اما از آنجا که صفحه کلیدهای مجازی از تغییرپذیری بالاتری برخوردارند، می توانند جایگزین صفحه کلیدهای مکانیکی شوند. به اعتقاد من فناوری های چندلمسی در آینده بسیار موفق خواهند بود.»





      
 

اسکناس مچاله

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که
می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.





      
مسلم سلیمانی

در کوچه پس کوچه های « گذشته » مانده ام
به میل خود نیامده ام به « امروز »

***
هنوز فکر می کنم « صداقت» ارزان
« جوانمردی » را « کیلویی» می فروشند
« قد قامت » ها فراوان
و همچنین « سبزه» ها « سبز»
کسی « آب را گل » نکرده و نمی کند
حریم فاصله تا دوست / یک نفَس بیش نیست
همسایه را « اهل خانه » می دانم
ونان بوی « گندم » می دهد
سریعترین وسیله ی ارتباط / « تلفن ثابت » است
بهترین خودرو « تویوتای خرگوشی »
و ...

***
آه ! چه ذوق و صفایی داشت / خانه ی « بی رنگی» ما

***
دور هم جمع می شدیم / در شبهای سرد زمستان
« ذرت » بار می گذاشتیم
و با « تراپ – تروپِ » ترکیدن آن
غنچه ی خنده هامان می شکفت

***
به زور مرا به « امروز » آوردند!

***
روزی که« صداقت » کیمیا /« جوانمردی » نایاب / « قد قامت » رها
« سبز » هر روز رنگ دیگری دارد
آب ها گل آلود / فاصله تا دوست بی انتها
برادر غریبه ای است در شهر دلتنگی
تا چه رسد به « همسایه »
نان بوی تعفن می دهد
زیرا « آب و آتشش » چون « تدلیس ماشطه »
مبایل ها وسیله ی جاسوسی / و سوء استفاده کنندگان / بسیار

***
فرصتی برای « توبه » نیست!

***
یکی « الگانس » سوار می شود
و دیگری دریغ از کفش مدرسه
« آه » ندارد که با « ناله » سودا کند!

***
دیگر ذوق و صفایی نیست
به تاراج رفته است
همه از هم فرار می کنند
کسی محفل بزم نمی گیرد
شبهای سرد زمستان را موزیانه « گرم » کرده ایم
و تابستان را « مَجازانه » سرد
وای از دنیای « مصنوعی » که برای خود ساخته ایم

***
بچه هامان نمی دانند / فصول چگونه سپری می شود؟
و عمرشان چه به سرعت می گذرد!
بی آنکه در گذر زمان تأملی عاقلانه کنند

***
دیگر « ذرت » که هیچ / « بعوضه » ای هم کسی به کسی نمی دهد
اگر از فرت تشنگی بمیرد / گویند : « فیلم » بازی می کند

***
افّ بر این دنیای بی رونق
که « عطسه بز»ی از آن ارزشمند تر!

***
می خواهم دست بر « کلاه » خود نهم
تا « باد » آن را نبرد
به من مربوط نیست / « مرد بقال ، چند من خربزه » می فروشد؟!
و به من ربطی ندارد / که « شانه » در یخچال باشد
و « پنیر » روی « اجاق »!
و ...

***
اما نمی توانم

***
ای باد! بِوَز
«کلاه»م را ببر / به هر که خواهی بده
می دانم
کلاهم سرِ کسی نخواهد رفت
زیرا « قدیمی » است

***
و هنوز در پیچ و خمهای « امروز » رشته هایش « پنبه » نشده است

***
زود است که به « خویشتن » باز گردند
مردمانی که فریب « امروز » را می خورند

***
اما برای عده ای
قطعا « دیر » خواهد شد



      
مسلم سلیمانی

در کوچه پس کوچه های « گذشته » مانده ام
به میل خود نیامده ام به « امروز »

***
هنوز فکر می کنم « صداقت» ارزان
« جوانمردی » را « کیلویی» می فروشند
« قد قامت » ها فراوان
و همچنین « سبزه» ها « سبز»
کسی « آب را گل » نکرده و نمی کند
حریم فاصله تا دوست / یک نفَس بیش نیست
همسایه را « اهل خانه » می دانم
ونان بوی « گندم » می دهد
سریعترین وسیله ی ارتباط / « تلفن ثابت » است
بهترین خودرو « تویوتای خرگوشی »
و ...

***
آه ! چه ذوق و صفایی داشت / خانه ی « بی رنگی» ما

***
دور هم جمع می شدیم / در شبهای سرد زمستان
« ذرت » بار می گذاشتیم
و با « تراپ – تروپِ » ترکیدن آن
غنچه ی خنده هامان می شکفت

***
به زور مرا به « امروز » آوردند!

***
روزی که« صداقت » کیمیا /« جوانمردی » نایاب / « قد قامت » رها
« سبز » هر روز رنگ دیگری دارد
آب ها گل آلود / فاصله تا دوست بی انتها
برادر غریبه ای است در شهر دلتنگی
تا چه رسد به « همسایه »
نان بوی تعفن می دهد
زیرا « آب و آتشش » چون « تدلیس ماشطه »
مبایل ها وسیله ی جاسوسی / و سوء استفاده کنندگان / بسیار

***
فرصتی برای « توبه » نیست!

***
یکی « الگانس » سوار می شود
و دیگری دریغ از کفش مدرسه
« آه » ندارد که با « ناله » سودا کند!

***
دیگر ذوق و صفایی نیست
به تاراج رفته است
همه از هم فرار می کنند
کسی محفل بزم نمی گیرد
شبهای سرد زمستان را موزیانه « گرم » کرده ایم
و تابستان را « مَجازانه » سرد
وای از دنیای « مصنوعی » که برای خود ساخته ایم

***
بچه هامان نمی دانند / فصول چگونه سپری می شود؟
و عمرشان چه به سرعت می گذرد!
بی آنکه در گذر زمان تأملی عاقلانه کنند

***
دیگر « ذرت » که هیچ / « بعوضه » ای هم کسی به کسی نمی دهد
اگر از فرت تشنگی بمیرد / گویند : « فیلم » بازی می کند

***
افّ بر این دنیای بی رونق
که « عطسه بز»ی از آن ارزشمند تر!

***
می خواهم دست بر « کلاه » خود نهم
تا « باد » آن را نبرد
به من مربوط نیست / « مرد بقال ، چند من خربزه » می فروشد؟!
و به من ربطی ندارد / که « شانه » در یخچال باشد
و « پنیر » روی « اجاق »!
و ...

***
اما نمی توانم

***
ای باد! بِوَز
«کلاه»م را ببر / به هر که خواهی بده
می دانم
کلاهم سرِ کسی نخواهد رفت
زیرا « قدیمی » است

***
و هنوز در پیچ و خمهای « امروز » رشته هایش « پنبه » نشده است

***
زود است که به « خویشتن » باز گردند
مردمانی که فریب « امروز » را می خورند

***
اما برای عده ای
قطعا « دیر » خواهد شد



      
مسلم سلیمانی

در کوچه پس کوچه های « گذشته » مانده ام
به میل خود نیامده ام به « امروز »

***
هنوز فکر می کنم « صداقت» ارزان
« جوانمردی » را « کیلویی» می فروشند
« قد قامت » ها فراوان
و همچنین « سبزه» ها « سبز»
کسی « آب را گل » نکرده و نمی کند
حریم فاصله تا دوست / یک نفَس بیش نیست
همسایه را « اهل خانه » می دانم
ونان بوی « گندم » می دهد
سریعترین وسیله ی ارتباط / « تلفن ثابت » است
بهترین خودرو « تویوتای خرگوشی »
و ...

***
آه ! چه ذوق و صفایی داشت / خانه ی « بی رنگی» ما

***
دور هم جمع می شدیم / در شبهای سرد زمستان
« ذرت » بار می گذاشتیم
و با « تراپ – تروپِ » ترکیدن آن
غنچه ی خنده هامان می شکفت

***
به زور مرا به « امروز » آوردند!

***
روزی که« صداقت » کیمیا /« جوانمردی » نایاب / « قد قامت » رها
« سبز » هر روز رنگ دیگری دارد
آب ها گل آلود / فاصله تا دوست بی انتها
برادر غریبه ای است در شهر دلتنگی
تا چه رسد به « همسایه »
نان بوی تعفن می دهد
زیرا « آب و آتشش » چون « تدلیس ماشطه »
مبایل ها وسیله ی جاسوسی / و سوء استفاده کنندگان / بسیار

***
فرصتی برای « توبه » نیست!

***
یکی « الگانس » سوار می شود
و دیگری دریغ از کفش مدرسه
« آه » ندارد که با « ناله » سودا کند!

***
دیگر ذوق و صفایی نیست
به تاراج رفته است
همه از هم فرار می کنند
کسی محفل بزم نمی گیرد
شبهای سرد زمستان را موزیانه « گرم » کرده ایم
و تابستان را « مَجازانه » سرد
وای از دنیای « مصنوعی » که برای خود ساخته ایم

***
بچه هامان نمی دانند / فصول چگونه سپری می شود؟
و عمرشان چه به سرعت می گذرد!
بی آنکه در گذر زمان تأملی عاقلانه کنند

***
دیگر « ذرت » که هیچ / « بعوضه » ای هم کسی به کسی نمی دهد
اگر از فرت تشنگی بمیرد / گویند : « فیلم » بازی می کند

***
افّ بر این دنیای بی رونق
که « عطسه بز»ی از آن ارزشمند تر!

***
می خواهم دست بر « کلاه » خود نهم
تا « باد » آن را نبرد
به من مربوط نیست / « مرد بقال ، چند من خربزه » می فروشد؟!
و به من ربطی ندارد / که « شانه » در یخچال باشد
و « پنیر » روی « اجاق »!
و ...

***
اما نمی توانم

***
ای باد! بِوَز
«کلاه»م را ببر / به هر که خواهی بده
می دانم
کلاهم سرِ کسی نخواهد رفت
زیرا « قدیمی » است

***
و هنوز در پیچ و خمهای « امروز » رشته هایش « پنبه » نشده است

***
زود است که به « خویشتن » باز گردند
مردمانی که فریب « امروز » را می خورند

***
اما برای عده ای
قطعا « دیر » خواهد شد



      
مسلم سلیمانی

در کوچه پس کوچه های « گذشته » مانده ام
به میل خود نیامده ام به « امروز »

***
هنوز فکر می کنم « صداقت» ارزان
« جوانمردی » را « کیلویی» می فروشند
« قد قامت » ها فراوان
و همچنین « سبزه» ها « سبز»
کسی « آب را گل » نکرده و نمی کند
حریم فاصله تا دوست / یک نفَس بیش نیست
همسایه را « اهل خانه » می دانم
ونان بوی « گندم » می دهد
سریعترین وسیله ی ارتباط / « تلفن ثابت » است
بهترین خودرو « تویوتای خرگوشی »
و ...

***
آه ! چه ذوق و صفایی داشت / خانه ی « بی رنگی» ما

***
دور هم جمع می شدیم / در شبهای سرد زمستان
« ذرت » بار می گذاشتیم
و با « تراپ – تروپِ » ترکیدن آن
غنچه ی خنده هامان می شکفت

***
به زور مرا به « امروز » آوردند!

***
روزی که« صداقت » کیمیا /« جوانمردی » نایاب / « قد قامت » رها
« سبز » هر روز رنگ دیگری دارد
آب ها گل آلود / فاصله تا دوست بی انتها
برادر غریبه ای است در شهر دلتنگی
تا چه رسد به « همسایه »
نان بوی تعفن می دهد
زیرا « آب و آتشش » چون « تدلیس ماشطه »
مبایل ها وسیله ی جاسوسی / و سوء استفاده کنندگان / بسیار

***
فرصتی برای « توبه » نیست!

***
یکی « الگانس » سوار می شود
و دیگری دریغ از کفش مدرسه
« آه » ندارد که با « ناله » سودا کند!

***
دیگر ذوق و صفایی نیست
به تاراج رفته است
همه از هم فرار می کنند
کسی محفل بزم نمی گیرد
شبهای سرد زمستان را موزیانه « گرم » کرده ایم
و تابستان را « مَجازانه » سرد
وای از دنیای « مصنوعی » که برای خود ساخته ایم

***
بچه هامان نمی دانند / فصول چگونه سپری می شود؟
و عمرشان چه به سرعت می گذرد!
بی آنکه در گذر زمان تأملی عاقلانه کنند

***
دیگر « ذرت » که هیچ / « بعوضه » ای هم کسی به کسی نمی دهد
اگر از فرت تشنگی بمیرد / گویند : « فیلم » بازی می کند

***
افّ بر این دنیای بی رونق
که « عطسه بز»ی از آن ارزشمند تر!

***
می خواهم دست بر « کلاه » خود نهم
تا « باد » آن را نبرد
به من مربوط نیست / « مرد بقال ، چند من خربزه » می فروشد؟!
و به من ربطی ندارد / که « شانه » در یخچال باشد
و « پنیر » روی « اجاق »!
و ...

***
اما نمی توانم

***
ای باد! بِوَز
«کلاه»م را ببر / به هر که خواهی بده
می دانم
کلاهم سرِ کسی نخواهد رفت
زیرا « قدیمی » است

***
و هنوز در پیچ و خمهای « امروز » رشته هایش « پنبه » نشده است

***
زود است که به « خویشتن » باز گردند
مردمانی که فریب « امروز » را می خورند

***
اما برای عده ای
قطعا « دیر » خواهد شد



      
مسلم سلیمانی

در کوچه پس کوچه های « گذشته » مانده ام
به میل خود نیامده ام به « امروز »

***
هنوز فکر می کنم « صداقت» ارزان
« جوانمردی » را « کیلویی» می فروشند
« قد قامت » ها فراوان
و همچنین « سبزه» ها « سبز»
کسی « آب را گل » نکرده و نمی کند
حریم فاصله تا دوست / یک نفَس بیش نیست
همسایه را « اهل خانه » می دانم
ونان بوی « گندم » می دهد
سریعترین وسیله ی ارتباط / « تلفن ثابت » است
بهترین خودرو « تویوتای خرگوشی »
و ...

***
آه ! چه ذوق و صفایی داشت / خانه ی « بی رنگی» ما

***
دور هم جمع می شدیم / در شبهای سرد زمستان
« ذرت » بار می گذاشتیم
و با « تراپ – تروپِ » ترکیدن آن
غنچه ی خنده هامان می شکفت

***
به زور مرا به « امروز » آوردند!

***
روزی که« صداقت » کیمیا /« جوانمردی » نایاب / « قد قامت » رها
« سبز » هر روز رنگ دیگری دارد
آب ها گل آلود / فاصله تا دوست بی انتها
برادر غریبه ای است در شهر دلتنگی
تا چه رسد به « همسایه »
نان بوی تعفن می دهد
زیرا « آب و آتشش » چون « تدلیس ماشطه »
مبایل ها وسیله ی جاسوسی / و سوء استفاده کنندگان / بسیار

***
فرصتی برای « توبه » نیست!

***
یکی « الگانس » سوار می شود
و دیگری دریغ از کفش مدرسه
« آه » ندارد که با « ناله » سودا کند!

***
دیگر ذوق و صفایی نیست
به تاراج رفته است
همه از هم فرار می کنند
کسی محفل بزم نمی گیرد
شبهای سرد زمستان را موزیانه « گرم » کرده ایم
و تابستان را « مَجازانه » سرد
وای از دنیای « مصنوعی » که برای خود ساخته ایم

***
بچه هامان نمی دانند / فصول چگونه سپری می شود؟
و عمرشان چه به سرعت می گذرد!
بی آنکه در گذر زمان تأملی عاقلانه کنند

***
دیگر « ذرت » که هیچ / « بعوضه » ای هم کسی به کسی نمی دهد
اگر از فرت تشنگی بمیرد / گویند : « فیلم » بازی می کند

***
افّ بر این دنیای بی رونق
که « عطسه بز»ی از آن ارزشمند تر!

***
می خواهم دست بر « کلاه » خود نهم
تا « باد » آن را نبرد
به من مربوط نیست / « مرد بقال ، چند من خربزه » می فروشد؟!
و به من ربطی ندارد / که « شانه » در یخچال باشد
و « پنیر » روی « اجاق »!
و ...

***
اما نمی توانم

***
ای باد! بِوَز
«کلاه»م را ببر / به هر که خواهی بده
می دانم
کلاهم سرِ کسی نخواهد رفت
زیرا « قدیمی » است

***
و هنوز در پیچ و خمهای « امروز » رشته هایش « پنبه » نشده است

***
زود است که به « خویشتن » باز گردند
مردمانی که فریب « امروز » را می خورند

***
اما برای عده ای
قطعا « دیر » خواهد شد



      
مسلم سلیمانی

در کوچه پس کوچه های « گذشته » مانده ام
به میل خود نیامده ام به « امروز »

***
هنوز فکر می کنم « صداقت» ارزان
« جوانمردی » را « کیلویی» می فروشند
« قد قامت » ها فراوان
و همچنین « سبزه» ها « سبز»
کسی « آب را گل » نکرده و نمی کند
حریم فاصله تا دوست / یک نفَس بیش نیست
همسایه را « اهل خانه » می دانم
ونان بوی « گندم » می دهد
سریعترین وسیله ی ارتباط / « تلفن ثابت » است
بهترین خودرو « تویوتای خرگوشی »
و ...

***
آه ! چه ذوق و صفایی داشت / خانه ی « بی رنگی» ما

***
دور هم جمع می شدیم / در شبهای سرد زمستان
« ذرت » بار می گذاشتیم
و با « تراپ – تروپِ » ترکیدن آن
غنچه ی خنده هامان می شکفت

***
به زور مرا به « امروز » آوردند!

***
روزی که« صداقت » کیمیا /« جوانمردی » نایاب / « قد قامت » رها
« سبز » هر روز رنگ دیگری دارد
آب ها گل آلود / فاصله تا دوست بی انتها
برادر غریبه ای است در شهر دلتنگی
تا چه رسد به « همسایه »
نان بوی تعفن می دهد
زیرا « آب و آتشش » چون « تدلیس ماشطه »
مبایل ها وسیله ی جاسوسی / و سوء استفاده کنندگان / بسیار

***
فرصتی برای « توبه » نیست!

***
یکی « الگانس » سوار می شود
و دیگری دریغ از کفش مدرسه
« آه » ندارد که با « ناله » سودا کند!

***
دیگر ذوق و صفایی نیست
به تاراج رفته است
همه از هم فرار می کنند
کسی محفل بزم نمی گیرد
شبهای سرد زمستان را موزیانه « گرم » کرده ایم
و تابستان را « مَجازانه » سرد
وای از دنیای « مصنوعی » که برای خود ساخته ایم

***
بچه هامان نمی دانند / فصول چگونه سپری می شود؟
و عمرشان چه به سرعت می گذرد!
بی آنکه در گذر زمان تأملی عاقلانه کنند

***
دیگر « ذرت » که هیچ / « بعوضه » ای هم کسی به کسی نمی دهد
اگر از فرت تشنگی بمیرد / گویند : « فیلم » بازی می کند

***
افّ بر این دنیای بی رونق
که « عطسه بز»ی از آن ارزشمند تر!

***
می خواهم دست بر « کلاه » خود نهم
تا « باد » آن را نبرد
به من مربوط نیست / « مرد بقال ، چند من خربزه » می فروشد؟!
و به من ربطی ندارد / که « شانه » در یخچال باشد
و « پنیر » روی « اجاق »!
و ...

***
اما نمی توانم

***
ای باد! بِوَز
«کلاه»م را ببر / به هر که خواهی بده
می دانم
کلاهم سرِ کسی نخواهد رفت
زیرا « قدیمی » است

***
و هنوز در پیچ و خمهای « امروز » رشته هایش « پنبه » نشده است

***
زود است که به « خویشتن » باز گردند
مردمانی که فریب « امروز » را می خورند

***
اما برای عده ای
قطعا « دیر » خواهد شد



      

فاطمه مغنیه دختر شهید عماد مغنیه معروف
به حاج رضوان در گفت و گویی خاطرنشان کرد:بسیاری از دوستان و همکاران من
نمی‌دانستند که من دختر عماد مغنیه هستم و پس از شهادت پدر، توانستم این
مساله را آشکار کنم.

به گزارش ایرنا، فاطمه مغنیه دختر شهید
عماد مغنیه در سالگرد شهادت پدرش با بیان ناگفته هایی از وی، اظهار داشت:
شهید عماد مغنیه یک پدر واقعی بود که همه وظایف پدری را به خوبی انجام
می‌داد، رابطه من با پدرم یک رابطه دوستانه و صمیمی بود و همیشه با او در
ارتباط بودم و حتی در خیلی از مسایل جزئی نیز از او مشورت می‌گرفتم.

فاطمه افزود: وی پدری مهربان و مسؤولیت پذیر، در خانه، دوستی واقعی و خیرخواه برای من و استادی دلسوز برای فرزندانش بود.

وی که در گفت و گو با پایگاه الانتقاد
سخن می گفت،افزود: ما مدتها بود نگران بودیم که نکند برای پدر اتفاقی
بیافتد و گریه می‌کردیم. ما وضعیت سخت امنیتی وی را درک می‌کردیم و در
ذهنمان بود که ممکن است شهید یا اسیر شود اما سعی داشتیم این افکار را از
خودمان دور کنیم. ما فکر نمی‌کردیم که شهادت او تا این حد نزدیک باشد.

وی افزود: پدرم به رعایت شؤون و عقاید اسلامی از جمله حجاب پایبند بود. او افراطی نبود ولی بر دوری از محرمات خیلی تأکید داشت.

فاطمه مغنیه ادامه داد: شهید عماد مغنیه
برای من یک استاد مشاور دلسوز بود، قبل از شهادتش من مشغول امتحانات علوم
سیاسی بودم. پدرم یک بار یکی از کتاب های درسی ام را خلاصه کرد و بعضی
موارد را برایم تشریح و تفسیر کرد. وقتی از او درباره یک موضوع سؤال
می‌کردم بسیار با حوصله برایم توضیح می‌داد.

وی افزود: شهدا ، زندگی شان را فدای
جامعه می‌کنند و از میان ما می روند اما با این حال گویی او اکنون بخشی از
زندگی ما را تشکیل داده است و با ما زندگی می کند.

فاطمه گفت: بسیاری از دوستان و همکاران
من نمی‌دانستند که من دختر عماد مغنیه هستم و خیلی از آنان بعد ازشهادت
پدرم مرا مورد عتاب قرار می‌دادند که چرا به آنان نگفته‌ام.

وی افزود من به دلیل مسایل امنیتی نمی‌توانستم واقعیت را به آنان بگویم ولی امروز با افتخار به آنان می‌گویم.

وی در پایان افزود: ضرورت ندارد که پسر
یا همسر یا دختر شهید نسخه‌ای از شخصیت شهید باشد. هر کسی در زندگی خود
روش و اهدافی دارد اما مسؤولیت ما در این است که آنچه از شهدا آموخته‌ایم
برای دیگران بازگو کنیم و آنان را به ویژه با افکار شهدا آشنا کنیم.

شهید "عماد مغنیه " معروف به "حاج رضوان
" که بیشترین تعداد عملیات علیه رژیم صهیونیستی را در جهان به نام خود ثبت
کرده است، در ماه جولای سال 1962 میلادی در شهر صور دیده به جهان گشود.

پدر او ، آیت‌الله شیخ "جواد مغنیه " از
علمای برجسته شیعه لبنان بود ، "جهاد " و "فؤاد " دو برادر وی نیز قبل از
او به شهادت رسیدند.

عماد مغنیه 30 بهمن ماه سال گذشته در پی انفجار بمبی که در خودروی وی کار گذشته شده بود در دمشق به شهادت رسید.





      
<      1   2   3   4   5      


پیامهای عمومی ارسال شده

+ دوستان دعوتم را لبیک گویید

+ سلام بر همه دوستان.سالی پرخیر و برکت برایتان آرزومندم