یک کار مهم دیگر امام رفتن به مدرسه فیضیه بود. به دنبال حادثه مدرسه فیضیه برای مدتی درس‌ها تعطیل شد. اولین روز شروع درس پس از حادثه، امام ضمن سخنانی اعلام کردند که بعد از بحث به مدرسه فیضیه می‌روم و برای شهدای فیضیه فاتحه می‌خوانم. امام راه افتادند و طلاب هم پشت سر ایشان به طرف مدرسه فیضیه رفتند. کسی فکر نمی‌کرد که امام چنین حرکتی انجام دهد و مدرسه فیضیه را بعد از آن حادثه احیا کند. مدرسه فیضیه بعد از حادثه دوم فروردین دیگر مسکونی نبود. مدرسه را ویران کرده بودند، درها را کنده و پنجره‌ها را شکسته بودند، دیوارها را خراب کرده بودند، همه جا ریخته و پاشیده و کثیف بود. طلابی که در این مدرسه سکنی داشتند دیگر جرئت نمی‌کردند که در آنجا بمانند و زندگی کنند.
آن روز در خدمت امام حرمت کردیم و وارد مدرسه شدیم، به سمت چپ پیچیدیم و دم غرفه اول یا دوم – درست یادم نیست – امام نشستند. طلبه‌ها هم اطراف ایشان حلقه زدند، هاله‌ای از غم صورت امام را گرفته بود، شدیداً غمگین بودند. ذکر مصیبتی شد، یک سیدی آنجا بلند شد، روضه خواند و پس از روضه امام از مدرسه بیرون آمدند. این حرکت نیز در شکستن رعب طلاب قم خیلی تأثیر داشت، پای طلبه‌ها به مدرسه باز شد و بار دیگر مدرسه به صورت پایگاه و به اصطلاح «پاتوق» درآمد.
یک کار دیگری که انجام گرفت و سر نخ آن از طرف امام بود برگزاری مجالس فاتحه برای شهدای مدرسه فیضیه بود. از شهدای مشخص و نامدار آن مدرسه سیدیونس رودباری بود. یادم هست که در محله‌های دوردست قم فاتحه گذاشتند. طلاب هم راه می‌افتادند و در این مجالس شرکت می‌کردند.
کار مهم دیگری که امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فیضیه برای گسترش مبارزه به سراسر ایران بود، امام از وقتی که فاجعه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، به فکرش رسید که این حادثه را در سراسر کشور منعکس کند و آن را زنده نگه دارد. حادثه فیضیه در ماه شوال بود و تا ماه محرم دو ماه و پنج روز فاصله داشت. امام – چنانکه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد – به محرم یک اعتقاد غریبی داشتند و واقعاً ماه محرم را ماه پیروزی خون بر شمشیر می‌دانست. لذا از اول، محرم را هدف گرفتند، یعنی بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فیضیه تصمیم گرفتند که از این حادثه در ماه محرم استفاده کنند و آن برنامه‌ای که در ماه محرم آن سال طرح کرد و اجرا شد یک برنامه دفعی و آنی نبود، برنامه‌ای بود که اقلاً دو ماه روی آن فکر شده و کار شده بود.
نزدیک محرم که شد امام برای شهرستان‌ها برنامه‌ای طرح کرد. آن برنامه عبارت بود از اینکه طلاب و فضلای قم را به اطراف و اکناف کشور بفرستد و از آنها و منبری‌های شهرستان‌ها بخواهد که دهه محرم را به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو کردن فاجعه فیضیه و آن مصائبی که در قم گذاشته است و از روز نهم نیز دسته‌های سینه‌زنی این کار را بکنند و در نوحه‌‌خوانی‌ها آنچه را که در مدرسه فیضیه اتفاق افتاده است، مطرح کنند تا همه مردم ایران بفهمند که در حادثه فیضیه چه گذشته است. خود من از کسانی بودم که برای محرم از سوی امام اعزام شدم و تأثیرش را نیز دیدم. امام از من خواستند که به مشهد بروم و یک پیام برای آقای میلانی و آقای قمی و پیام دیگری برای علمای مشهد ببرم. پیام به علمای مشهد این بود که آماده باشید برای مبارزه، صهیونیسم دارد بر اوضاع کشور مسلط می‌شود، اسرائیل بر همه امور سلطه پیدا کرده است، امور اقتصادی کشور دست او است و سیاست ایران را در مشت خود دارد. پیامی که برای آقای میلانی و آقای قمی دادند این بود که به منبری‌ها بگویند که از روز هفتم محرم در منابر، روضه فیضیه را بخوانند و از روز نهم هم دسته‌های سینه‌زنی و هیأت‌ها این برنامه را اجرا کنند.
پیام اول امام را به عده‌ای از علمای مشهد رساندم، هر کسی یک عکس‌العملی از خود نشان داد. تنها کسی که این پیام را درست گرفت و درست درک کرد مرحوم آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی بود. او خود مردی مبارز بود و نسبت به امام اظهار ارادت می‌کرد.
پیام دوم امام را نیز به آقایان میلانی و قمی رساندم. البته نظر آقای میلانی این بود که روضه برای فیضیه از روز نهم شروع شود. من گفتم هفتم مناسب‌تر است، برای اینکه نهم روز سینه زنی و زنجیرزنی است و مردم کمتر پای منابر حضور پیدا می‌کنند و به هیأت‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی توجه دارند و منبری‌ها باید از روزهای قبل، مردم را آماده کنند. آقای قمی برنامه امام را پذیرفتند و اعلام آمادگی کردند و بدین ترتیب امام توانستند از محرم آن سال برای بیداری ملت ایران و شورانیدن آنان بر ضد دستگاه و گسترش دامنه نهضت و مبارزه، بهترین بهره‌برداری‌ها را به عمل آورند و فاجعه فیضیه را مستمسک قرار دهند برای هیجان عظیم و روزافزون مردم و این شور و هیجان مردمی در 15 خرداد به اوج خود رسید.(2)
در اواخر سال 43 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شرکت در دروس عالی حوزه به تدریس سطوح عالی و تفسیر اشتغال داشتم. مهم‌ترین اشتغال من در این سالها (43 تا 46)، فعالیت‌های پایه‌ای، فکری و سیاسی در سطح حوزه و دانشگاه و به تدریج بعدها، در سطح کلی جامعه بود که در حقیقت سرچشمة اصلی بیشتر حرکت‌های تند انقلابی در همان سال‌ها و سالهای بعد محسوب می‌شد. جلسات درسی بزرگ و پرجمعیت من در تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامی در دیگر شهرها و در تهران نیز نظایری نداشت و همین فعالیت‌ها به اضافة فعالیت‌های نوشتنی بود که به بازداشت‌های متوالی من در سال‌های 46 و 49 منتهی شد.
از سال 48 که زمینه حرکت مسلحانه در ایران محسوس بود، حساسیت و شدت عمل دستگاه‌های رژیم پیشین نیز نسبت به من که به قرائن دریافته بودند چنین جریانی نمی‌تواند با افرادی از قبیل من در ارتباط نباشد، افزایش یافت. سال 50 مجدداً به زندان افتادم. برخوردهای خشونت‌آمیز ساواک در زندان، آشکارا نشان می‌داد که دستگاه از پیوستن جریان‌های مبارزه مسلحانه به کانون‌های تفکر اسلامی، به شدت بیمناک است و نمی‌تواند بپذیرد که فعالیتهای فکری و تبلیغاتی من در مشهد و تهران از آن جریان‌ها، بیگانه و برکنار است، پس از آزادی، دایرة درس‌های عمومی تفسیر و کلاس‌های مخفی ایدئولوژی و... گسترش بیشتری پیدا کرد.
در سال‌های میانه 50 و 53 فعالیت‌های حاد اسلامی و مبارزات پنهانی و نیز مبارزات پایه‌ای انقلابی در مشهد بر محور تلاش‌هایی دور می‌زد که در سه مسجد کرامت، امام حسن(ع) و میرزاجعفر انجام می‌شد. مهم‌ترین کلاس‌های عمومی و درس‌های تفسیر من در این سه مسجد تشکیل می‌شد و هزاران نفر را در هر هفته، با تفکر انقلابی اسلام آشنا می‌کرد و آنها را نسبت به فداکاری و مبارزه بی‌قرار می‌ساخت و دقیقاً به همین دلیل نیز بود که این دو کانون مقاومت و روشنگری با یورش‌های وحشیانه ساواک تعطیل شد و بسیاری به جرم شرکت در آن یا کارگردانی جلسات آن به بازداشت یا بازجویی دچار شدند. با تعطیل این مراکز، جو نارضایتی عمومی روشنفکران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امکان می‌داد که جلسات کوچک و خصوصی را هر چه بیشتر گسترش دهم و در محیط‌های امن‌تر، آزادانه‌تر و بی‌پرده‌تر، شور انقلابی را در جوان‌ها برانگیزم و به موازات آن دامنه فعالیت‌های خود را تا شهرهای دیگر خراسان و سایر نقاط کشور بگسترانم. در همه این چند سال طلاب و فضلای جوانی که از من آموخته بودند به شهرستان‌ها گسیل می‌شدند و این، آتش مقدس به حوزه‌ای وسیع‌تر منتقل می‌شد. با استفاده از فرصتی استثنائی یکی از جلسات بزرگ گذشته را زیر نام درس نهج‌البلاغه به طور هفتگی دوباره شروع کردم. این جلسه که در مسجد امام حسن(ع) مشهد تشکیل می‌شد، مجدداً محور بیشترین تلاش اسلامی مبارزان مشهد شد و گفتار علی(ع) که با شرح و توضیح، تدریس و در جزوه‌های پلی‌کپی شده (به نام پرتوی از نهج‌البلاغه) دست به دست می‌گشت، همچون صاعقه‌ای فضای گرفته شهر شهادت را روشن می‌ساخت.
سال 53 برای من یادآور حرکت کوبنده علوی است. ساواک مشهد که نمی‌توانست آن مرکز عظیم تبلیغاتی را کانون تبلیغات انقلابی ببیند و تحمل کند، در فکر چاره بود، بارها مرا احضار و تهدید کردند. همواره جاسوس‌های خود را در اطراف خانه و مسیر من گماشتند. افراد بسیاری از نزدیکان و دست‌اندرکاران فعالیت‌های سیاسی و تبلیغاتی مرا بازداشت کردند. احساس کرده بودند که این تلاش عظیم تبلیغاتی نمی‌تواند از فعالیت‌های سیاسی پنهان، جدا باشد. کوشیدند ارتباطات مرا کشف کنند و بالاخره در دی ماه 53 ناگزیر شدند با یورش به خانه‌ام مرا بازداشت و بسیاری از یادداشتها و نوشته‌های مرا ضبط کنند. این ششمین و سخت‌ترین بازداشت من بود. به تهران و به زندان کمیته مشترک در شهربانی فرستاده شدم و مدت‌ها با سخت‌ـرین شرایط و همواره با بازجویی‌های دشوار، در وضعی که فقط برای آنان که شرایط را دیده‌اند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در این بازداشت نیز مانند سال 50 چون ساواک ارتباط من با تلاش‌های پنهانی و نقش من در گردآوری نیروهای ضدرژیم و بسیج آنها را جدی گرفت، شدت عمل و خشونتی جدی به خرج داد.(3)

تحصن در بیمارستان
مسجد کرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجدداً مرکز تلاش و فعالیت شد و آن هنگامی بود که من از تبعید جیرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر یا آبان بود. وقتی بود که تظاهرات مشهد و جاهای دیگر آغاز شده و به تدریج اوج هم گرفته بود. ما آمدیم و یک ستادی در مسجد کرامت تشکیل شد برای هدایت کارهای مشهد و مبارزاتی که مرحوم شهید هاشمی‌نژاد و برادرمان جناب آقای طبسی و من و یک عده از برادران طلبه جوان آن را رهبری می‌کردند. آنجا جمع می‌شدیم و مردم هم در رفت و آمد دائمی بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجیب این است که نظامی‌ها و پلیس از چهار راه نادری که مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نمی‌کردند این طرف بیایند. ما روز را با امنیت می‌گذراندیم و هیچ واهمه‌ای که بریزند این مسجد را تصرف کنند یا ما را بگیرند، نداشتیم، اما شب که می‌شد، از تاریکی شب استفاده می‌کردیم و آهسته بیرون می‌آمدیم و در منزلی غیر از منازل خودمان شب را می‌گذراندیم.
شب و روزهای پرهیجان و پرشوری بود، تا اینکه مسائل آذرماه مشهد پیش آمد که مسائل بسیار سختی بود، در آغاز، حمله به بیمارستان بود که ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم. وقتی که خبر بیمارستان به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پای تلفن خواستند. دیدم از بیمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غیر آشنا دارند از آن طرف خط با کمال دستپاچگی و سراسیمگی می‌گویند حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید... حتی بچه‌های شیرخوار را زده بودند. من آمدم آقای طبسی را صدا زدم. آمدیم این اتاق. عده‌ای از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاریف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل یکی از معاریف علمای مشهد بود. من رو کردم به این آقایان و گفتم که وضع بیمارستان این جوری است و رفتن ما به این صحنه به احتمال زیاد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بیماران و اطباء و پرستارها و... می‌شود و من قطعاً خواهم رفت و آقای طبسی هم قطعاً خواهند آمد. ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم، اما من می‌دانستم که آقای طبسی می‌آیند. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت، اگر آقایان هم بیایند، خیلی بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما به هر حال می‌رویم.
لحن توأم با عزم و تصمیمی که ما داشتیم موجب شد که چند نفر از علمای معروف و محترم مشهد هم گفتند که ما می‌آئیم، از جمله آقای حاج میرزاجوادآقا تهرانی و آقای مروارید و بعض دیگر. حرکت کردیم به طرف بیمارستان. وقتی که ما از آن منزل آمدیم بیرون، جمعیت زیادی در کوچه و خیابان و بازار جمع شده بودند. دیدند که ما داریم می‌رویم. مردم راه افتادند پشت سر این عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را که شاید حدود سه ربع تا یک ساعت راه بود، پیاده طی کردیم. هرچه می‌رفتیم، جمعیت بیشتری با ما می‌آمد و هیچ تظاهر، یعنی شعار و کارهای هیجان‌انگیز هم نبود. فقط حرکت می‌کردیم به طرف یک مقصدی تا اینکه رسیدیم نزدیک بیمارستان.
در مقابل بیمارستان امام رضای مشهد، یک فلکه هست که حالا اسمش فلکه امام رضاست و یک خیابانی است که منتهی می‌شود به آن فلکه. سه تا خیابان به آن فلکه منتهی می‌شود. ما از خیابانی که آن وقت اسمش جهانبانی بود، داشتیم می‌آمدیم به طرف آن خیابان که از دور دیدیم سربازها راه را سد کردند. طبیعتاً ممکن نبود بتوانیم از سد آنها عبور کنیم. من دیدم که جمعیت یک مقداری احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهای اهل علمی که بودند گفتم که ما باید در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچ‌گونه تغییری در وضعمان پیش برویم تا مردم پشت سرمان بیایند و همین کار را کردیم. سرها را انداختیم پایین و بدون اینکه به روی خودمان بیاوریم که اصلاً سرباز مسلحی در مقابل ما وجود دارد، رفتیم نزدیک! به مجرد اینکه به یک متری این سربازها رسیدیم، من ناگهان دیدم مثل اینکه آنها بی‌اختیار پس رفتند و یک راهی به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فکر آنها این بود که ما برویم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند این کار را بکنند. به مجرد اینکه ما از این خط عبور کردیم، جمعیت ریختند و اینها نتوانستند کنترل بکنند. شاید مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بیمارستان آمدند. بعد گفتیم در را باز کنند. بچه‌های دانشجو و پرستار و طبیب که توی بیمارستان بودند، با دیدن ما جان گرفتند. گفتیم در بیمارستان را باز کردند و وارد شدیم و رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان. آنجا یک جایگاهی بود و گمانم مجسمه‌ای هم بود که بعدها آن را فرود آوردند و شکستند، لکن آن موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا که رسیدیم جای رگبار گلوله‌ها را دیدیم. بعد که پوکه‌هایشان را پیدا کردیم، دیدیم کالیبر 50 بوده! چقدر اینها در مقابل مردم گستاخی به خرج می‌دادند. برای متفرق کردن مردم یا کشتن یک عده‌ای، کالیبرهای کوچک مثلاً ژ-3 هم کافی بود، اما کالیبر 50 سلاح بسیار خطرناکی است و برای کارهای دیگر به درد می‌خورد، ولی اینها در برابر مردم به کار بردند. بعدها که در آن بیمارستان، متحصن شدیم، من آن پوکه‌ها را که از روی زمین جمع کرده بودم، به خبرنگارهای خارجی نشان می‌دادم و می‌گفتم: ‌«این یادگاری ماست! ببرید به دنیا نشان بدهید که با ما چگونه رفتار می‌کنند.»
به هر حال رفتیم آنجا و یک ساعتی بودیم. معلوم نبود که می‌خواهیم چه کار کنیم. با چند نفر از معممین و نیز افراد بیمارستان رفتیم توی یک اتاقی تا ببینیم حالا چه باید کرد؟ چون هیچ معلوم نبود چه خواهد شد، همین قدر معلوم بود که تهاجم ادامه خواهد داشت. من پیشنهاد کردم که در آنجا متحصن بشویم و همان جا بمانیم تا خواسته‌های ما برآورده شوند و قرار شد خواسته‌هایمان را مشخص کنیم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من برای اینکه این حرکت هیچ‌گونه تزلزلی پیدا نکند، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم که ما مثلاً جمع امضاکنندگان زیر اعلام می‌کنیم که در اینجا خواهیم بود تا این کارها انجام بگیرد. حالا یادم نیست همه این کارها چه بود؟ یکی دو تایش یادم هست. یکی اینکه فرماندار نظامی مشهد عوض بشود، یکی اینکه عامل گلوله‌باران بیمارستان امام رضا محاکمه یا دستگیر بشود. یک چنین چیزهایی را نوشتیم و اعلام تحصن کردیم. این تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمی بخشید، یعنی بعد معلوم شد که آوازه آن جاهای دیگر هم پیچیده و این یکی از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هیجان‌های بسیار شدید و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.(4)

در شورای انقلاب
در مشهد با برادرانی که در آنجا بودند، سرگرم کارهای این شهر بودیم و در جریانات عمومی و عظیم مردم فعالیت می‌کردیم که مرحوم شهید مطهری چند بار تلفنی به طور مستقیم یا با واسطه به من اطلاع دادند که باید به تهران بروم. من تصور می‌کردم برای کارهای علمی، سیاسی و ایدئولوژیکی که مشترکاً انجام می‌دادیم باید به تهران بروم و فکر نمی‌کردم برای شورای انقلاب باشد. گفتم می‌آیم، منتهی چون در مشهد گرفتاری‌های زیادی داشتم و خیلی بار روی دوش من بود، مرتباً تأخیر می‌افتاد تا اینکه پیغام دادند که امام دستور داده‌اند که من به تهران بروم.
جلسات اول شورای انقلاب در منزل شهید مطهری برگزار شد، البته شورای انقلاب به مقتضای مصلحت روز، افراد دیگری را هم پذیرفت که خطوط سیاسی دیگری داشتند و به تدریج چهره آنها روشن شد، اما گروهی که پایه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معیارها بودند، بیشتر همین برادران روحانی عضو شورا بودند. اینها با همه سختی‌هایی که کار با افراد لیبرال و مهره‌هایی مانند بنی‌صدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامی تحمل کردند و با سعی و کوشش، کارها را به سامان رساندند، ضمن اینکه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم می‌کردند.(5)

من چای می‌دهم!
هنگامی که قرار بود امام تشریف بیاورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتیم، جمعی از رفقای نزدیکی که با هم کار می‌کردیم و همه‌شان در طول مدت انقلاب، نام و نشان‌هایی پیدا کردند و بعضی از آنها هم به شهادت رسیدند، مثل شهید بهشتی، شهید مطهری، آقای هاشمی، مرحوم ربانی شیرازی، مرحوم ربانی املشی و ... با هم می‌نشستیم و در مورد قضایای گوناگون مشورت می‌‌کردیم. گفتیم که امام دو سه روز دیگر وارد تهران می‌شوند و ما آمادگی لازم را نداریم. بیائیم سازماندهی کنیم که وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد و کارها از همه طرف به اینجا ارجاع شد، معطل نمانیم. صحبت از دولت هم در میان نبود. ساعتی را در عصر یک روز معین کردیم و رفتیم در اتاقی نشستیم. صحبت از تقسیم مسئولیت‌ها شد و در آنجا گفتم مسئولیت من این باشد که چای بدهم! همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالی پیدا کرد. مشخص شد که می‌شود آدم بگوید که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نیست. ما می‌خواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم، هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار آنجا را انجام بدهیم، خوب است.
این روحیه من بوده است. البته آن حرفی که در آنجا زدم، می‌دانستم که کسی من را برای چای ریختن معین نخواهد کرد و نمی‌گذارند که من در آنجا بنشینم و چای بریزم، اما واقعاً اگر کار به اینجا می‌رسید که بگویند درست کردن چای به عهده شماست، می‌رفتم عبایم را کنار می‌گذاشتم و آستین‌هایم را بالا می‌زدم و چای درست می‌کردم! این پیشنهاد نه تنها برای این بود که چیزی گفته باشد، واقعاً برای این کار آماده بودم.
من با این روحیه وارد شدم و بارها به دوستانم می‌گفتم که آن کسی نیستم که اگر وارد اتاقی شدم، بگویم آن صندلی متعلق به من است و اگر خالی بود، بروم آنجا بنشینم و اگر خالی نبود، قهر کنم و بیرون بروم. نخیر، من هیچ صندلی خاصی در هیچ اتاقی ندارم. من وارد اتاق می‌شوم و هر جا خالی بود، همان جا می‌نشینم. اگر مجموعه احساس کرد که اینجا برای من کم است و روی صندلی دیگری نشاند، می‌نشینم و اگر همان کار را نیز مناسب دانست، آن را انجام می‌دهم.
گفتن این مطالب شاید چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چیزهای دیگری شود، اما واقعاً اعتقادم این است که برای انقلاب باید این طوری باشیم. از پیش معین نکنیم که صندلی ما آنجاست و اگر دیدیم آن صندلی را به ما دادند، خوشحال بشویم و برویم بنشینیم و بگوئیم حقمان بود و اگر دیدیم آن صندلی نشد و یا گوشه‌اش ذره‌ای سائیده بود، بگوئیم به ما ظلم شد و قبول نداریم و قهر کنیم و بیرون برویم. من از اول این روحیه را نداشتم و سعی نکردم این طوری باشم. در مجموعه انقلاب، تکلیف ما این است.(6)
* * *
روز بازگشت امام
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بودیم. همه خوشحال بودند و می‌خندیدند، ولی بنده از نگرانی بر آنچه که برای امام ممکن است پیش بیاید، بی‌اختیار اشک می‌ریختم، چون یک تهدیدهایی هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتیم. به مجرد اینکه آرامش امام را دیدیم، نگرانی و اضطراب ما به کلی برطرف شد و ایشان با آرامش خودشان به بنده و شاید خیلی‌های دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند. وقتی پس از سال‌های متمادی امام را زیارت کردیم، ناگهان خستگی چند ساله از تن ما خارج شد. احساس می‌کردیم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با یک تحقق واقعی و پیروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پیدا کرده است.
بعد هم آمدیم داخل شهر و آن تفاصیلی که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همان‌طور که می‌دانید امام،‌ عصر آن روز از بهشت‌زهرا به نقطه نامعلومی رفتند، یعنی در واقع آقای ناطق نوری ایشان را ربودند و به نقطه امنی بردند تا کمی استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاریس حرکت کرده بودند، دائماً در حال فشار کار و بعد هم حضور در میان مردم بودند و یک لحظه هم استراحت نکرده بودند.(7)

امام در مدرسه رفاه
ما در آن فاصله رفته بودیم مدرسه رفاه و کارهایمان را انجام می‌دادیم. قبل از اینکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بودیم و روی برنامه اقامتگاه ایشان و ترتیباتی که بعد از ورودشان باید انجام می‌گرفت یک مقداری مذاکره کردیم و برنامه‌ریزی‌هایی شد. آن روزها ما نشریه‌ای را درمی‌آوردیم که بعضی از اخبار در آن نشریه چاپ می‌شد و از همان مدرسه رفاه بیرون می‌آمد و چند شماره‌ای چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشریه‌ای را راه انداختیم و یکی دو شماره‌ای چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم می‌کردم که توی همان نشریه‌ای که گفتم چاپ بشود و بیرون بیاید. ساعت حدود ده شب بود. یک وقت از حیاط داخلی مدرسه رفاه، صدای همهمه‌ای را احساس کردم. معلوم شد یک حادثه‌ای واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه کردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچ‌کس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با کمال خوش‌رویی با اینها صحبت می‌کردند. اینها هم دست امام را می‌بوسیدند. شاید ده پانزده نفری بودند. امام طول حیاط را طی کردند و رسیدند به پله‌هایی که به طبقه اول منتهی می‌شد. آن پله‌ها پهلوی همان اتاقی بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد هال شدند. در هال عده‌ای بودند. اینها هم رفتند طرف امام و دور ایشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعی کردم نزدیک بشوم و دست امام را ببوسم، میسر نشد و امام از دو متری من عبور کردند. امام از پله‌ها بالا رفتند. پای پله‌ها سی چهل نفری جمع شده بودند. امام به پاگرد پله‌ها که رسیدند، ناگهان برگشتند طرف جمعیت و روی زمین نشستند. نمی‌خواستند علاقه‌مندان و دوستداران خود را رها کنند. یکی از برادران یک خیرمقدم حساب نشده پرهیجانی را ایراد کرد، چون هیچ‌کس انتظار نداشت. امام چند کلمه‌ای صحبت کردند و بعد به اتاقی که برایشان معین شده بود، راهنمایی شدند.(8)
* * *
سجده شکر
آن ساعتی که رادیو برای اول بار گفت: «این صدای انقلاب اسلامی است.»، من داشتم با ماشین از کارخانه‌ای که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام می‌آمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هیچ کاری انجام نشده بود و اینها به فکر باج‌خواهی و باج‌گیری بودند و در کارخانه تحریکات ایجاد می‌کردند و ما رفتیم آنجا که یک مقداری سر و سامان بدهیم. در مراجعت بود که رادیو اعلام کرد که این صدای انقلاب اسلامی است، من ماشین را نگه داشتم آمدم پائین روی زمین افتادم و سجده کردم، یعنی این قدر برای ما غیرقابل تصور و غیرقابل باور بود. هر لحظه‌ای از آن لحظات یک مسئله داشت. در آن روزها طبعاً در همه فعالیت‌ها دخالت داشتیم. یک حالت ناباوری و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتی بعد از 22 بهمن بارها به این فکر می‌افتادم که آیا ما خوابیم یا بیدار و تلاش می‌کردم از خواب بیدار نشوم که این رویای طلائی تمام نشود. این قدر برای ما شگفت‌آور بود.(9)

پی‌نوشت‌ها:
1- گفت و شنود در دیدار با جوانان – 7/2/1377.
2- فصلنامه فرهنگی سیاسی تاریخی 15 خرداد – بهار 1373.
3- نسل کوثر، از انتشارات دفتر تبلیغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
4- مصاحبه با شبکه 2 صدا و سیمای جمهوری اسلامی – 11/11/1363.
5- روزنامه جمهوری اسلامی – 21/5/64.
6- جدیت ولایت، جلد اول، صفحه 40.
7- مصاحبه مطبوعاتی درباره دهه فجر 24/10/63.
8- همان.
9- همان.
«یادآور»