لبخند و غم
یک روز غروب، عراقی ها برای بازرسی و آمارگیری به آسایشگاه آمدند. سه نفر بودند. نفر اول شمرد و گفت: یکی کم است! نفر دوم شمرد و گفت: یکی اضافه است! نفر سوم شمارش کرد دید درست است. اسرا را پنج نفر به پنج نفر می شمردند. عمو عابد که تا آن موقع سرش را زیر انداخته بود و ذکر می گفت، شمارش آن سه نفر را که دید با پوزخندی گفت: «خانه تان خراب شه! سه نفر هستید نمی توانید تعداد اسرای یک آسایشگاه را بشمارید. پس چطوری تو جبهه ها آمار می دادید که 998 نفر ایرانی ها را کشتیم.» عراقی ها عصبانی شدند و کتکی حسابی به او زدند.(1)

کلاه قرمزی
نماز جماعت ممنوع بود و اگر عراقی ها متوجه می شدند، همه را به سختی تنبیه می کردند، اما اسرا به هر ترتیب بود، مخفیانه و به دور از چشم نظامیان عراقی، سعی می کردند نمازهای شان را به جماعت خوانند. با جماعت نماز خواندن، روحیه بچه ها را خیلی تقویت می کرد و منبع انرژی خوبی برایشان بود.
روزی جاسم، نگهبان عراقی دید که همه دارند نماز جماعت می خوانند. خیلی عصبانی شد. بچه ها در همان اردوگاه، جانمازهای گل دوزی شده قشنگی برای خودشان دوخته بودند و روی آنها نماز می خواندند. جاسم آمد و با خشم، تعدادی از جانمازها را جمع کرد. روی تعدادی از جانمازهای بچه ها این آیه قرآن به رنگ سبز گل دوزی شده بود: «ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت أقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».(بقره:250)
البته کلمه کافرین را به رنگ قرمز گلدوزی کرده بودند.
جاسم با لهجه عربی گفت:چرا این آیه را نوشته اید؟ در قرآن به جز این آیه نبود؟ یک آیه دیگر بنویسید.
بچه ها گفتند: آیه، آیه است. قرآن است.
او گفت: نه خوب نیست. این آیه خوب نیست. این آیه خوب نیست.
بچه ها گفتند: برای چی خوب نیست؟
جاسم با سادگی خاصی پاسخ داد: اولاً توی آن کافرین است.
بچه ها گفتند: شما که مسلمانید. این کلمه مال کفاره.
جاسم گفت: «نه، منظور شما از کافرین، ما عراقی ها هستیم. چرا؟ به خاطر اینکه کلاه ما قرمز است، شما هم کافرین را با رنگ قرمز نوشته اید».
قصد بچه ها از آیه، صبر بود، نه تشبیه جاسم. به هر حال، حرف های جاسم آنها را به خنده می انداخت. اگر چه جاسم تا مدت ها به همه پیله می کرد و دنبال بهانه بود.(2)

حتی شویه
نویسنده:مهیا زاهدین لباف
عراقی ها گاه گاه آب را قطع می کردن. در همین موقع، وقتی سربازان عراقی از جلوی آسایشگاه رد می شدن، بچه ها داد می زدن: «آب نیست، آب نداریم». یک روز که آب قطع شده بود، سربازی همین که می خواست از جلوی آسایشگاه رد بشه، با فریاد بچه ها رو به رو شد. او پرسید: «حتی شویه؟» یعنی حتی یک ذره؟ بچه ها جواب دادن: کمی برای خوردن هست، ولی خیلی کم است. سرباز عراقی گفت: «فعلاً همان بس است» و راهش را کشید و رفت.
چند روز بعد که هوا خیلی گرم شده بود، برق رفت و همان چند پنکه زهوار در رفته نیز از کار افتاد. همه به تنگی نفس افتاده بودیم. همین که آن سرباز را دیدیم، همه فریاد زدیم: «کهربا ماکو» (برق نیست) او هم بی درنگ گفت: «حتی شویه»؟(3)

پی نوشت :

1-نک: پنهان زیر باران.
2-همان، ص 368.
3-نقل از: آزادگان بگویید، خاطره از: احمد خرم یار، تهران، تهران، ص 16.