پدر جان ! قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟
بابا ! چه کسی به داد دختر عزیز مرده‌ات خواهد رسید؟
پدر جان ! توانم رفته است؛ شکیبایی‌ام تمام شده است.
دشمن شاد شده‌ام پدر ! دشمن به شماتتم ایستاده است.
و رنج و اندوهی کشنده، کمر به قتلم بسته است.
پدر جان! یکّه و تنها مانده‌ام و در کار خود حیران و سرگردان.
پدر جان صدایم ته افتاده است و پشتم شکسته است و زندگیم در هم ریخته است و روزگارم سیاه شده است.
پدر جان ! پس از تو در این وحشت فراگیر، مونسی نمی‌یابم. کسی نیست که گریه‌ام را آرام کند و یاور این ضعف و درماندگی‌ام شود.
پدر جان! پس از تو قرآن محکم و مهبط جبرییل و مکان میکاییل غریب شد.
پدر جان! آن علی، آن ابوالحسنی که محل اعتماد و اطمینان تو بود، پدر حسن و حسین تو بود؛ برادر تو بود. نزدیک‌ترین یار و یاور و بهترین دوست تو بود؛ همان که در کوچکی در دامنت پرورده بودی و در بزرگی، برادرش خوانده بودی.
همان که شیرین‌ترین همدل و همدم و همراه تو بود.
همان که اولین مؤمن، مهاجر و بهترین یاور تو بود.
او اکنون سخت تنها شده است و در مصیبت جانکاه عزیز از دست رفته‌اش بی‌تاب است.
آری پدر جان! مصیبت، مصیبت از دست دادن عزیز، ما را احاطه کرده است؛ اشک و آه، قاتل ما شده است و اندوه، گریبانمان را سخت چسبیده است.
چه کنم پدر!
صبرم در سوگ تو کم شده است و تسلّی از من فاصله گرفته است.
پدر جان! زندگی بی‌تو خالی است؛ حیات بدون تو مرگ است و روشنی بی‌تو ظلمت.
آن که گمشده‌ای دارد، همه جا به دنبال او می‌گردد؛ همه جا را خالی از او احساس می‌کند.
پدر جان! من جانم را گم کرده‌ام. جگرم را گم کرده‌ام. قلبم را گم کرده‌ام.
گفتم شاید یعقوب‌وار به پیراهنت التیام بیابم؛ همان پیراهنی که علی تو را در آن غسل داده بود، اما پیراهن خالی‌ات بوی تو را در شامه‌ام زنده کرد و بیشتر آتشم زد؛ از حال و هوش رفتم. آن‌چنان که علی خود را شماتت می‌کرد، از این که پیراهن را به دست من سپرده است.
چه کنم پدر؟ یادت همیشه هست و جای خالی‌ات با هیچ چیز پر نمی‌شود.
آن‌چه فقط از من برمی‌آید، این است که بنشینم کنار قبر تو و غربتم را زمزمه کنم.
آن‌که شامه‌اش با تربت احمدی آشنا شده، چه باک اگر پس از آن هیچ عطر و مشک و غالیه‌ای را نبوید.
به آن که پنهانی لایه‌های زمین گشته است، بگو که آیا ضجه و مویه و فغان مرا می‌شنود؟
مصیبت و اندوه آن‌چنان بر من مستولی شده است که اگر پنجه بر گلوی روز می‌انداخت، شب می‌شد.
من در سایه‌ی رحمت و حمایت محمد بودم و تا آن دم که این سایه گسترده بود، من از هیچ چیز نمی‌ترسیدم.
امروز پر و بالم حتی در مقابل فرومایگان ریخته است و می‌هراسم از ستم و ظالم را با ردایم دفع می‌کنم. حتی قمریان هم شب‌هنگام بر شاخسار مصیبت من گریه می‌کنند.
حزن و اندوه پس از تو، تنها مونس من است و اشک تنها بالاپوش من.
فرشتنگان بال در بال پرواز می‌کردند و فرود می‌آمدند، آن‌چنان که آسمان را به تمامی می‌پوشاندند.
دو فرشته پیش روی آن‌ها بودند که طلایه‌دارشان به نظر می‌آمدند.
آمدند، سلام کردند و مرا در هودج بال‌های خود به آسمان بردند. ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغ‌ها و بوستان‌ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.
حوریه‌ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می‌کشیدند.
اول خنده‌ای بسان وا شدن گلی و بعد همه با هم گفتند:
- خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب «‌ لولاک لما خلقت الافلاک »
ملایکه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهای بی‌انتها، حله‌های بی‌همانند، زیورهای بی‌نظیر.
آن‌چه چشم از حیرت خیره و دهان از تعجب گشاده می‌ماند. و بعد نهر آبی سفیدتر از شیر، خوشبوتر از مشک.
و بعد قصری و چه قصری !
گفتم:
- این‌جا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟
گفتند:
- این‌جا فردوس اعلاست؛ برترین مرتبه‌ی بهشت. منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست و این نهر، کوثر است.
قصر انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود. مرا که دید، از جا برخاست. در آغوشم گرفت. به سینه‌اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد. به من گفت:
- این‌جا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوستداران توست.
بیا دخترم که سخت مشتاق توام. من گفتم:
- بابا! بابا جان! من مشتاق‌ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می‌سوزم.
زنده شدم وقتی که باز – اگرچه در خواب – پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می‌توانم او را بی هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم و وقتی آن آیه نازل شد که:
« لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرّسُولِ بَیْنَکُمْ کَدُعاءِ بَعْضُکَمْ بَعْضا ... »
من پدر را پیامبر و رسول الله صدا کردم و او دستی از سر مهر بر سرم کشید و گفت:
- این آیه برای دیگران است فاطمه جان ! تو مرا همان بابا صدا کن. به من بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زنده‌تر می‌کند و خدا را خشنودتر.
شاید او هم می‌دانست که چه لطفی دارد برای من، پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.
پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود.
اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسر هماره مهربانم! من عازمم، بر من مسلّم است که از امشب میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.
گریزانم از این دنیای پربلا و سراسر مشتاقم به خانه‌ی بقا. تنها دل‌نگرانی‌ام برای رفتن، تویی و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیایید که کار رفتن را سخت می‌کنید؛ اما دلخوشیم به این که شما هم آخِرتی هستید، مال آن‌جایید. شما جسمتان در این‌جاست. دیدار با شما از آن‌جا و در آن‌جا آسان‌تر است.
علی جان! ولی جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است. به همین شکل هم مشکل است. به خدا می‌سپارم شما را و از او می‌خواهم که سختی‌های این دنیا را بر شما آسان کند.
علی جان! من در سال‌های حیاتم همیشه با تو وفادار بوده‌ام،‌ از من دروغ، خدعه، خیانت هرگز ندیده‌ا‌ی. لحظه‌ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته‌ام. بر خلاف فرمان و خواست و میل تو حرفی نگفته‌ام، کاری نکرده‌ام.
اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است؛ خوب شوهرداری است و از این عقیده تخطی نکرده‌ام.
علی جان! به وصیت‌هایم عمل کن، چه آن‌ها را که در رقعه‌ای مکتوب آورده‌ام و چه این‌ها را که اکنون می‌گویم.
در آن‌جا باغ‌های وقفی پیامبر را نوشته‌ام که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر.
و نیز سهمی برای زنان پیامبر و زنان بنی‌هاشم و به خصوص أمامه دختر خواهرم قایل شده‌ام و اگر چیزی ماند برای ام‌کلثوم دخترم.
این‌ها را نوشتم‌ام؛ اما حرف‌های مهم‌تری مانده است.
اول این که تو پس از من ناگزیری به ازدواج کردن؛ ازدواج کن و امامه خواهرزاده‌ام را بگیر که او به فرزندان ما مهربان‌تر است.
دوم این که مرا در تابوتی به همان شکل که گفته‌ام، حمل کن تا محفوظ‌‌تر بمانم.
و سوم، مرا شبانه غسل بده – از روی پیراهن – بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار. مبادا مردمی که بر من ستم کرده‌اند، به خصوص آن دو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند.
یاران معدود و محدودمان با تو شرکت بجویند و در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن، اما بقیه نه. از زنان؛ فقط ام‌سلمه، ام‌ایمن، فضه و اسماء بنت‌عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذیفه، همین.
... وای گریه نکن علی جان! من گریه‌ام برای توست. تو چرا گریه می‌کنی؛ تو مظلوم‌ترین مظلوم عالمی. گریه بر تو رواتر است. من آن‌چه کردم برای دفاع از حقوق مغضوب تو بود. من می‌دانستم که رفتنی‌ام؛ پدر مرا مطمئن کرده بود ولی می‌دانستم و می‌دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش می‌زد و مرا به تلاطم وا می‌داشت.
پس تو گریه نکن علی جان! عالم باید برای این همه مظلومیت تو گریه کند.
اکنون اول خلاصی من است؛ ابتدای راحتی من است اما آغاز مصیبت توست.
پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.
تو را و کودکانمان را به خدا می‌سپارم علی جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده‌مان برسان.
راستی علی جان! پسر عمو! تو هم می‌بینی آن‌چه را که من می‌بینم؟ این جبرییل است که به من سلام می‌کند و تهنیت می‌گوید. - و علیک سلام.
این میکاییل است که سلام می‌کند و خیر مقدم می‌گوید:
- و علیک سلام.
این‌ها فرشتگان خدایند؛ این‌ها فرستادگان خداوندند که از سوی خدا به استقبال آمده‌اند.
چه شکوهی ! چه غوغایی! چه عظمتی!
- و علیکم السلام
این اما علی جان به خدا عزراییل است که بر من سلام می‌کند.
- و علیک السلام یا قابِضَ الاَرْواح. بگیر جان مرا ولی با مدارا.
« خدای من ! مولای من ! به سوی تو می ‌آیم، نه به سوی آتش. »
« سلام بابا ! سلام به وعده‌های راستین تو ! سلام به لبخند شیرین تو ! سلام به چشم‌های روشن تو! »
 

منبع:کتاب کشتی پهلو گرفته




برچسب ها : حضرت زهرا  ,