«...بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»
چند خاطره کوتاه از زبان برادر شهید بروجردی

دلم شکست

در کودکی مشکلات فراوانی داشت ؛ چون پدرش در همان دوران از دنیا رفته بود و سرپرستی محمد را مادرش به عهده داشت . وضع مالی مادر محمد هم زیاد تعریفی نداشت . محمد از خاطرات کودکی اش تعریف می کرد که :

« بچه که بودیم سر و وضع درست و حسابی نداشتیم . حتی از کفشی که زیر پامون بندازیم و به مدرسه بریم ، خبری نبود . توی سرما و گرما پابرهنه می رفتیم مدرسه . شلوارمون هم عبارت بود از یک زیر شلواری کوتاه و بالای زانو. با این که درسم خیلی خوب بود ، به خاطر ظاهرمون بچه های دیگه توی مدرسه مسخره مون می کردند ، و توی راه ، توی حیاط مدرسه ،‌به طرفمون سنگ و خاک پرت می کردن . ما هم به ناچار ،‌می ساختیم و دم برنمی آوردیم .

با این حال ،‌استعداد خوبی داشتم . بچه ها درسهایی رو که معلم می داد ،‌نکته به نکته یادداشت می کردند ولی باز موقع درس پس دادن ، وا می موندن ؛ اما من بدون این که نکته ای رو یادداشت کنم ، همه اونها رو از حفظ بودم و تا آخر سال هر وقت که معلم می خواست به او پاسخ می دادم ؛ اونهم پاسخهای درست .

یک روز که بچه ها خیلی اذیتم کرده بودند دلم شکست و غصه همه وجودم رو گرفت . با درموندگی گوشه ای نشستم تا غروب شد . شب هم به خونه نرفتم . به ناچار در یک جایی بیرون از خونه موندم .

اون شب غصه دار وضع زندگی مون بودم ،‌نه کسی بود که از ما دستگیری کنه و نه راهی می شناختم که بتونم از اون طریق زندگی رو بچرخونم . دست نیاز به طرف هرکس دراز می کردم ، دستم رو رد می کرد .

اون شب خیلی به درگاه خدا راز و نیاز کردم . در همون عالم کودکی ، گاهی از خدا گله می کردم و گاهی پوزش می خواستم .

صبح که شد ، طاقت نیاوردم که مادر و برادران و خواهرانم رو تنها بذارم ، آهسته راه خونه رو پیش گرفتم و رفتم خونه . »


عبدالله قصاب

دوره دوره گردن کلفتی بود . آن زمان هر کس که توی محله عربده کشی می کرد و از چهار نفر زهرچشم می گرفت ،‌بعدها می توانست هر طور که می خواست بتازد .

عبدالله قصاب هم از این دسته افراد بود . بزن بهادر بود و کسی از پس او بر نمی آمد . باورش شده بود که کسی جلوی او جرأت عرض اندام ندارد ، به خاطر این همه از او می ترسیدند .

آن روزها محمد توی کارگاه تشک دوزی کار می کرد . حسن سیاه هم همکار او بود . یک روز که مشغول کار بودند ،‌ناگهان سر و کله یک پسربچه توی کارگاه پیدا شد ؛ چهار پنج سال بیشتر نداشت .

حسن سیاه پسرک را نمی شناخت ، محمد هم او را نمی شناخت . پسرک وقتی وارد کارگاه شد ، بدون این که توجهی به کارگاه و موقعیت کارگران بکند ، شروع به ریخت و پاش کرد . اسفنجهایی را که برای داخل تشک و متکا بود به هر طرف می پاشید ، چرخ خیاطی را دستکاری می کرد ،‌نخها را به هم می ریخت و …

حسن سیاه در حالی که صورتش را قشری از گرد و غبار گرفته بود و چشمهایش بی حوصله نشان می داد ، سر پسرم داد زد که : نکن بچه !

بچه بدون توجه به اخطار او باز هم شیطنت کرد . برای بار دوم صدای حسن سیاه بلند شد : بچه اگه از کارگاه بیرون نری ، چنان می خوابونم تو گوشت که کیف کنی !

پسرک در حالی که خودش را بی خیال نشان می داد ، برگشت و دو طرف لپش را با انگشت کشید و برای او شکلک درآورد !

حسن که دیگر پاک از کوره در رفته بود ، به طرف او رفت و یک سیلی خواباند توی گوشش !

پسرک که صورتش مثل لبو سرخ شده بود ، جیغش به هوا رفت و در حالی که شیون می کرد ، از کارگاه بیرون زد .

ساعتی نگذشت که پسرک به همراه یک مرد قلچماق که نشان می داد به هواداری از او آمده است دوباره وارد کارگاه شد . در حالی که صدای ناله او هنوز بلند بود .

پسرک به محض ورود کسی را که به جای حسن سیاه نشسته بود با انگشت نشان داد و گفت : این زده !

حالا حسن سیاه رفته بود و به جایش برادر بزرگ محمد ـ علی محمد ـ نشسته بود . علی محمد هم توی همان کارگاه کار می کرد .

علی محمد ، بسیار آرام و مودب بود . با دیدن پسرک و مرد قلچماق یک دفعه جا خورد . تازه از راه رسیده بود و نمی دانست موضوع از چه قرار است ؛ اما به محض دیدن آنها را شناخت . آن مرد عبدالله قصاب بود و آن بچه هم پسرش .

عبدالله قصاب بااشاره پسرش جلو رفت و بدون سئوال و جواب یک سیلی خواباند توی گوش علی محمد . او که اهل دعوا نبود ،‌تنها سرخ شد و چیزی نگفت . اما صدای محمد بلند شد : چرا او رو زدی ؟

عبدالله قصاب کر و کر زد زیر خنده و گفت :‌برای این که دلم می خواست ! می خوام ادبش کنم که دیگه از این جور بی احتیاطی ها نکنه .

محمد از جایش بلند شد و به طرف عبدالله قصاب رفت . جرأت و جسارت او باعث شد که علی محمد هم جرأت پیدا کند . دوتایی ریختند سرش . عبدالله قصاب ،‌اول خیلی آنها را دست کم گرفته بود . چند بار عربده کشید ؛ اما هربار صدای عربده اش با چند ضربه خاموش می شد . وقتی دید قضیه شوخی بردار نیست ،‌تسلیم شد .

آن روز دو برادر چنان درسی به او دادند که برای همیشه فکر لات بازی را از سر بیرون کرد .

عبدالله قصاب که حسابی مشت و مال داده شده بود ،‌سرش را انداخت پایین و مثل یک گربه رام ، رفت خانه و بعد از آن روز دیگر هیچ کس او را توی آن محله ندید !


بد و خوب را می فهمید

از همان دوران بچگی مواظب اوضاع و احوال خانواده بود . با این که سنش خیلی کم بود ؛ اما به اندازه یک آدم بالغ می اندیشید . خوب وبد را تشخیص می داد و همه چیز را خوب می فهمید .

همیشه به خواهرانش تذکر می داد که : مبادا یک دفعه بی روسری یا چادر باشند و بدون جوراب بیایند . آنها هم مواظب بودند ؛ چون اگر محمد آنها را با آن وضع می دید ، حسابی ناراحت می شد.

محمد از همان دوران کودکی ،‌برای افراد خانواده یک الگوی اخلاقی بود .

نقطه پرواز شهید بروجردی

 

روز اول خرداد سال 1362، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد، و به روایت یکی از همسفران:

   «بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت می کرد. حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختی ها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزه ایم».

با عبور از سه راهی «مهاباد – نقده» خودرو حامل محمد و دوستانش به مین برخورد کرد.

«صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت اما شهید شده بود»

سردار شهید «حاج همت» ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، 6 ماه پیش از شهادتش در کربلای خیبر گفته بود:

   «...بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما بوجود بیاورد!.»




برچسب ها : شهدا  ,