آورده اند مرد عربی در بیابان و در کنار درختی برای استراحت خود و اسب خود لمیده بود.جوانی خسته از راه می رسد و با او به گغتگو می پردازد.مرد صاحب اسب چون جوان را خسته می یابد ,به او پیشنهاد می دهد در پیمودن بقیه راه مشترکا از اسب استفاده کنند.رفتن آغاز می کنند و زمانی جوان و زمانی مرد مالک اسب سواره راه می پیمایند و دیگری پیاده از پی می رود.ناگهان مرد جوان از روی خامی و کژدلی , نیکی را از یاد می برد و عهد را فراموش می کند و بر اسب نهیب می زند و مرد نیکوکار را تنها در بیابان رها می کند.

مرد عرب او را صدا می زند و می گوید:

به راه خود ادامه بده ولی در جایی و به کسی این ماجرا را بازگو نکن , زیرا که دیگر کسی در پی کار خیر برنمی آید و پیاده خسته ای در بیابان, ان گونه که من ئکردم یاری نمی کند.