در میان چشــم‌هایش بی‌نهایت راز داشت

 در بهار خنـــــده‌اش گلبـــرگ‌های ناز داشت

 سید خوش‌روی ما در مشــکی عمامه‌اش

 وعده‌ی یک صبـحگاه روشــن و دل‌باز داشت

 صبر او صبر عجیبی بود؛ روزی گفته بود...

 این حقیقت را که در گهــواره‌ها سرباز داشت

 او مسیح خاک ایران بود، یادش ســــبز باد

 رفـت و پایان نگاهش... باز هـــم آغاز داشت