به نام خدا

 باسلام ، ضمن عرض ادب وارادت

محل زندگی ما در تهران در خیابان پیروزی ودر شرق تهران است این خیابان قبل از انقلاب به نام فرح آباد ژاله معروف بود وجود صنایع مهمات سازی پادگان نیروی هوائی (دوشان تپه ) میدان ژاله(شهدا) دسترسی به میدان فوزیه (امام حسین (ع)) وبهارستان و... از یک طرف واز طرف دیگر خانه های سازمانی گارد جاویدان ومنازل مسکونی نیروی زمینی ارتش و نیروی هوائی وپادگانهای زیاد اتوبان افسریه واتوبان اسب دوانی قدیم کاخ مادر شاه معروف به قصر فیروزه و..... موجب گردیده بود این خیابان تقریبا به مرکز درگیری ها وتجمع انقلابیون تبدیل شود باطبع ساکنین این خیابان وخیابانهای اطراف خاطرات زیادی ازروزهای انقلاب واین ایام دهه فجر دارند. با این مقدمه :

زمانی که تلویزیون فیلم امام را بعد از پیاده شدن از هواپیما نشان میدهد عده زیادی از همافران وپرسنل نیروی هوائی که در پادگان بصورت آماده باش وشیفت بودند صلوات میفرستد والله اکبر می گویند در همین اثنا که نیروهای گارد در بیرون از پادگان دوشان تپه تجمع کرده بودند به داخل پادگان حمله و با تیر اندازی ودر گیری با همافران عده زیادی به شهادت میرسانند.

 عده ای از پرسنل نیروی هوائی که موفق به فرار شده بودند آن هم با لباس زیر چون هرکس که لباس نیروی هوائی به تن داشت ویا شک میکردند سریعا نیروهای ساواک وگارد مستقر در اطراف پادگان دستگیرشان میکردند. این عزیزان در کوچه پس کوچه های محل مان زیر ماشین ها وداخل جوی ها وهرجائی که میتوانستند از دید نیروهای گارد مخفی بمانند خودرا پناه داده بودند یادم نمی رود کنار پیاده روها وجوی ها همه یخ وبرف بود ساعت حدود 12 صبح بود با چند نفر از همکلاسی ها وبچه محل ها در کوچه بازی میکردیم که با یکنفر روبرو که واقعا از سرما در حال جان دادن بود ، شدیم سریع به خانه آمده به اتفاق پدرم وبرادر بزرگم کمک کردیم وبه خانه آوردیم لباسهای گرم پوشاندیم ویادم نمیرود آن روز نهار آش داشتیم واز این بنده خدا با آش پذیرائی کردیم نمیدانست چه جوری بخوره زمانی که از خانه ما میرفت آنقدر تشکر وگریه میکرد که 24 ساعت بوده که نه غذائی خورده ودر سرما داشت جان میداد یکی از انگیزهای اصلی تسلیم وبه مردم پیوستن نیروی هوائی بعد از حمله گارد به پادگان دوشان تپه بود.

در همین روزها ما چون سن وسال کمتری داشتیم ونوجوان بودیم واحتمال دستگیری برای ماکمتر بود باعث شده بود پرکار تر از بقیه باشیم یادم نمی رود مدرسه زراعتکار ابتدای خیابان چهارم نیروی هوائی عده زیادی مشغول ساخت کلتف ملتف بودند به اتقاق بچه محلها وظیفه رنده کردن صابون ها وساخت فتیله ها به عهده ما بود شاید حدود 3 تا4 ماه بود مدارس هفته به هفته تعطیل وکار ما در این مدرسه ساخت این بمب های آتش زا بود جمع آوری ملافه وباند وملزومات بهداشتی درب خانه های همسایه ها وظیفه هم سن وسالها وهمکلاسی هایم بود

خلاصه ......... هرچه بگوئیم کم است. راستی یک روز یک سیلی از یک مامور کلانتری خوردم که هنوز صدای سوتش در گوشم زمزمه میکند.شاید برای شما هم جالب باشد:

یکروز با بچه محل ها مقداری کارتن وچوب که سرکوچه ریخته بود آتش زدیم خیس بود خوب نگرفته ودود میکرد که ماشین کلانتری 28 نیروی هوائی آمد همه فرار کردند وما میدویدیم که سرخورده ونقش زمین شدم مامور غول پیکری دستگیر ومن را به کلانتری برد چند ساعتی علاف تا یکی از دوستان پدرم که سر کلانتر منطقه بود ( آدم خوب ، حسب اتفاق فامیلی اش هم کلانتر بود ) اتفاقی من را در راه رو کلانتری دید. از بقیه دستگیر شده ها کوچکتر بودم نمی دانم باید دعایش کنم یا ..... !! همچین سیلی محکمی به گوشم زد تا چند وقت گوشم سنگین شده بود واز کلانتری پرتم کرد بیرون وچند فحش آب دار هم داد 2 تا پاداشتم 2 تا پای دیگر قرض کردم ونمیدانم از خوشحالی یا ناراحتی بود میدویدم وپشت سرم رو نگاه هم نمی کردم باور کنید تا چند سال بعد از انقلاب هم هر موقع این بنده خدا را می دیدم میترسیدم الان که فکر میکنم اگر برخورد اون روزاین آقا نبود معلوم نبود چه اتفاقی برایم می افتاد ..........

من که حدود 11 سال سن داشتم اگر بخواهم بنویسم خود یک کتاب چند ده صفحه ای است . بزرگترها وآنها که شنکجه شدند زندان رفتند وچه ...... ؟؟؟؟

دوستان وعزیزان بخدا این 35 سال انقلاب که بخشی از تاریخ زندگی شما هم هست به راحتی بدستمان نرسیده خوب یا بد حفظ این انقلاب وارزشهای آن وظیفه همه ماست مطمئناً دشمنان ما هم بهتر میدانند که به راحتی ومفت نمی توانند صاحب این مملکت شوند ومطمئن هستند هیچ وقت اجازه نخواهیم داد آمریکا وهمپیمانانش به ما مسلط شوند شاید گاهی به شوخی ومزاح و... حرف هائی زده میشود ولی نه سازش ، نه تسلیم ...... والی آخر

سید مصطفی طباطبائی فر