پیامبر رفت مسجد، روزهای آخر عمرش بود

به مردم گفت هر کس حقی به گردنش دارد یا حلالش کند یا قصاص

قرار شد مردی پیامبر را قصاص کند

به خاطر ضربه ی چوب دست پیامبر که اشتباهی به او خورده بود

بلال آمد از فاطمه همان را بگیرید

پرسید

پدرم چوب دستی را برای چه می خواهد؟

بلال گفت 

مگر نمی دانید پدرتان دارد با همه وداع می کند

حرفش تمام نشده بود که صدای فاطمه بلند شد

پدرجان! بمیرم به خاطر غم هایت

مرد عرب حاضر نشد به بدن پیامبر ضربه بزند

اما چند روز بعد

بعضی از آن هایی که آن جا حاضر بودند

تنها دختر پیامبر را

تازیانه زدن