-عزیزم اینجا چه می کنی؟

لبخندی بر صورت آسمانیش جاری شد، سرش را با معصومیتی ازلی به زیر انداخت...

-عاشقم!

آنقدرکوچک بود ، که پاسخش من را مبهوت کند...

-عاشق کی؟

-معلومه، عاشق امام!

لحظه ای ترنم زیبای اشک در چشمانش جاری شد، انگار موجی از نور،قطرات اشکش را به آسمان متصل می کرد...

-کجا می روی؟

-انشالله ، می ریم تا راه کربلا باز بشه!

عکسی به یادگار از صورت نیلگونش گرفتم،

 اما لحظاتی بعد ، وقتی با پیکری که نقش هزار زخم را بر خود داشت روبرو شدم، چشمانم به اشک نشست و شانه هایم بی امان لرزید...

نازنینم، حالا دیگر قول می دهم که مبهوت نشوم، حالا می فهمم برای عاشق، ماندن جایز نیست، ولی چه زود به دیدار معشوق شتافتی،

 حالا دیگر راه کربلا باز شده، بی علت نبود امام عاشق شما بود...

عزیز دلم، من که روزگاری در کنار شما زندگی کردم،حالا دیگر پیرشده ام،

 حالا دیگر دوست دارم روزها زودترسپری شوند، شاید به آستان دیدنت نائل شوم،از تو چه پنهان ،

 بعضی وقتها احساس می کنم بدون تو حتی اگر همه ی زیباییها را در چشمان بی فروغم جای بدهم،باز دلم ناتمام می ماند

 

 




برچسب ها : دفاع مقدس  ,