Inline image 1

اگر کسی نامه ای می نوشت و می داد دست امام  و چیزی می خواست ، امام نخوانده قبول می کرد مشکلش را حل کند
می گفتند : لااقل بخوانید، بعد قبول کنید
امام می گفت : راضی نمی شوم همان قدر که من می خوانم،او بایستد و خجالت بکشد
یک بار هم آدم فقیری آمد و پول خواست و امام داد. فقیر همان جا نشست و شروع کرد به شمردن
یکی از همراهان امام گفت : چیزی مگر به ما فروخته ای که همین جا داری پولها را می شماری؟ 
امام گفت : فروخته، آبرویش را فروخته
فکرش هم سخت است، آدم این قدر کریم باشد و یک روز مجبور بشود به یک عده آدم پست رو بیندازد
آن هم نه برای چیز زیادی؛ برای یک کف دست آب، آن هم نه برای خودش؛ برای بچه ای شش ماهه
 ای مردم! برادرم و بچه هایم و یارانم را کشتید. غیر از این بچه که از عطش به خودش می پیچد، کسی برایم نمانده. بیایید بگیریدش و آبش بدهید


حرمله که بچه را سیراب کرد با تیرش
امام برگشت، از اسب پیاده شد با غلاف شمشیر، زمین پشت خیمه را زخم زد و علی را مرهم زخم زمین کرد

...........................
 

قصه کربلا.مهدی قزلی. نشر عماد