هو السمیع

توی بانک که دیدمش، سال های گذشته را توی ذهن مرور کردم...عملیات خیبر...طلائیه
 گفتم: می دونی چند سال ندیدمت مرد
لبخند کم رمقی زد؛ لبخندی که عین سال های جنگ، لبش از هم باز نشد!
 پرسید : شرمنده، اسمتون رو فراموش کردم...شما؟
 لشکر 19...عملیات خیبر...پل طلائیه...بلندگو دستی و
اشاره کردم به آستین چپ کُت ام که از بازو به پایین خالی بود
این دست رو اون شب روی پُل، جا گذاشتم
زُل زد به آستین خالی کُت ام و فکر کرد
یک آن نشست کف بانک و مثل جنین توی خودش جمع شد
پلکش را محکم فشار داد روی هم و  کلمه ها را با صدای بلند از دهان بیرون ریخت
« تق تق...به پیش رزمندگان...بوم بوم...پیروزی نزدیکه...کُپ کُپ...درود بر شما دلیر مردان کفر ستیز...تتتق تتتق...مرگ بر صدام
پلک بسته، روح و جسمش پرواز کرده بود به نیمه شب حمله!
شبی که گردان ما زیر آتش سنگین دشمن به سمت پل طلائیه، در حال پیشروی بود و او با بلندگوی دستی همه را تشویق به پیش روی و تصرف پل می کرد! 
و او صحنه های آن شب را بعد از 26 سال دقیق و با هیجان با لرزش تنش توصیف می کرد
دست و پایم را گم کردم. کنارش زانو زدم
هر چه کارمند و ارباب رجوع داخل بانک بود، دور ما حلقه زدند
هر کس چیزی می گفت
...غشی و حمله ای...خدا شفاش بده...آقا فیلم درآورده...بیچاره...تاتر بازی می کنه...موج خورده...دارو و قرصی...اورژانس
صدایش زدم، چشم باز نکرد. عذاب وجدان داشتم. مانده بودم چه بکنم که
زنی چادر مشکی مرا پس زد و با بغض گفت:  برید کنار آقا...کی از جنگ حرف زده؟
بسه تو رو خدا...با توام...چشمات رو باز کن

وقتی تکان های دست تاثیری نگذاشت
زن محکم خواباند توی گوش او. پلک هایش که باز شد، حرف هایش تمام شد
هاج و واج سیلی زن بودم که زیر بغل او را گرفت و از بانک خارج شدند

....................
با اندکی تخلص و تغییر از داستان
اکبر صحرایی