با سلام

امروز آمده ام تا تو راببینم

آخر گفته اند امروز آزاد میشوی.این همان دعایی است که مدتی بر زبان مبارکت جاری شده:ای خدایی که شکافنده دانه از دل خاکی.....

فدایت شوم

دست گل آورده ام تا نثار مقدمت کنم.

آقاجان آسمانها جای توست چرا در کنج چار دیواری؟

فدایت شوم.ناقابلم.مرا بپذیر

خدای من زیارتش را می خوانم با آقای من چه کرده اندنامرد مردم؟

چشمان مبارکش مدتهای مدیدی است روز را لمس نکرده ؟خدای من

فدایت شوم

کم کم به تعداد حاضرین در جلو زندان افزوده می شود.آمده اند مولایشان را بینند.

زمان فرا رسید و درب زندان باز شد.اما نه،مثل اینکه آقای ما هنوز نیامده.آخر جنازه ای را بیرون می آورند آنهم روی تخته چوب.در دلم می گویم چه مظلومانه جان داده.کسی هم نداشته تا بیاید او را تحویل بگیرد که این چهار حمال را مامور کرده اند.خدا قسمت کافر هم نکند.

ولوله ای عجیب در دلم افتاد، بغض راه دهانم را بسته است.انگار او از چیزی خبر دارد که ...

خدای من

یکی داد میزند هذا امام الرفضه

چی؟

او کیست؟

همان جنازه!آری همان مظلوم امام من است

خدایا....