با سلام

مطلب ذیل توسط برادر فرهنگی و فعال آقای کاردان بدستم رسید.ضمن تشکر از ایشان برایتان درج می کنم:

خانواده میرعبدالرزاق
    پدر عبدالرزاق، میرعلی اکبر لاجوردی از روشنفکران دوران قاجار است که به گواهی نوشته هایی که از سیدحسن مدنی (صفاءالحق) دایی وی باقی مانده، مردی ادیب و فاضل بوده است. وی در مورد میرعلی اکبر لاجوردی نوشته است: مرحوم میرعلی اکبر لاجوردی فرزند مرحوم آقا سیدحسین لاجوردی است که از سادات نجیب کاشان که مولدشان قریه برزک است و در آن قریه که مکان خوش آب و هوایی است و دارای مراتع حاصلخیز و باغات روح افزایی ملک و خانه و عشیره داشتند ساکن بودند و آن مرحوم از سن هفت سالگی به مکتب آن قریه تعلیم و تدریس می کرد و در مواقع تعطیل در خانواده سلسله دوزی می آموخت و گاهی از روی نقشه هایی که اتفاقاً از فرنگ می آمد یا از روی چیت ها یا قماش هایی که از روسیه و اروپا اتفاقاً می آوردند، نقاشی می آموخت (در آن زمان که وزیری قابل و کاردان مانند امیرکبیر میرزا تقی خان در ایران بود این همه منسوجات و کالای تجملی به این ممکت نمی آمد) تا زمانی که به گردش روزگار پدر و برادر و مادر و جمعی از خاندانش هجرت به سنندج کردستان کردند و این هجرت بعد از قحطی سال هزار و دویست هشتاد و هشت هجری (قمری) بود. و پدر و برادر کهترش حاج سیداسماعیل، دارالتجاره ای در سنندج تشکیل داده و بنای حمل و نقل و ارسال و مرسول به همدان و طهران و تبریز و اسلامبول نهاده و میرعلی اکبر کسب علم و کمال را ادامه داده، صرف و نحو و تجوید را با فرا گرفتن رسم الخط و ضبط لغات و انشا و املاو سیاق ادامه و در نزد فقها و صاحبان خط که در گوشه و کنار در کردستان مدتی مشغول بود و اغلب اوقات با حاج میرزا عبدالمجید ملک الکلام که مردی ادیب و دبیر بود، معاشرت داشت.


    
    چون وَلَع در تحصیل کمال داشت با مشاورت رفقایش مسافرت اروپا را به مفارقت یاران و اَحبا ترجیح داد و مدت هفت سال یا بیشتر به فرا گرفتن زبان فرانسه و انگلیسی و ترکی و جغرافیا و عِلم جامتری (جغرافیا) و حساب و جبر و مقابله و دفترداری اشتغال داشت.
    
    خط نستعلیق و شکسته را با کمال خوبی می نوشت و زبان ترکی اسلامبولی را خوب می خواند و ترجمه می کرد. بسیار شیرین کلام و مجلس آرا و مودب بود. از محسنات دین حنیف اسلام مقالات و جمله هایی به روزنامجات فرنگ می فرستاد. بعضی از جراید فرنگ و جراید اسلامی از مصر و روزنامه طریق که ترکی بود و روزنامه اختر که صاحب امتیازش مرحوم میرزا نجفقلی خان بود و در این اواخر روزنامه حبل المتین از کلکته برایش می آمد و با مرحوم سیدجمال الدین افغانی در اسلامبول ارتباط یافته بود و گاهی مکاتبه می کرد و با ملکم خان هم رفیق بود و نیز از جناب فخرالاسلام در قفقاز ملاقات کرده و خیلی از آن جناب تمجید می کرد. القصه در کمالش هرچه گویم بیش بود.
    
    پدربزرگ مادری عبدالرزاق، حاج سیدمحمود صدیق الاشراف فرزند کوچک میرعلینقی لسان الملک از منشیان فتحعلی شاه قاجار است که در پی کشته شدن پدرش گویا به فرمان محمدشاه، به کردستان کوچ می کند و در سنندج به تجارت می پردازد. در 16 ربیع الثانی 1280 قمری ازدواج می کند و اولین ثمره این ازدواج دختری است به نام آغابیگم خانم که در سنندج بزرگ می شود. وی زنی باسواد بوده و شعر هم می سروده است. سدیدالسلطنه از رجال عصر قاجار، در خاطراتش از او به عنوان دختر صدیق الاشراف و زنی فاضله یاد کرده است. خانواده میرعلی اکبر لاجوردی از آغابیگم خانم خواستگاری می کنند. صفاءالحق می نویسد: در سنه هزار و دویست و نود و نه هجری (1299 هجری قمری) که معاودت به کردستان نمود خود و کسانش رشته الفت تاب دادند و بنای وصلت با خاندان مدنی را طالب شدند.
    
    بانوان هر دو طایفه همه روزه بنای آمد و شد نهاده مجلس ها کردند و محفل ها ترتیب دادند و بانوی عفیفه آغابیگم مدنی را که علاوه بر رشادت قد و هنرمندی و خانه داری بر تمام دوشیزگان کردستان از حیث خط و سواد و شیرین زبانی و طاعت و عبادت رابعه زمان خویش بود، فرزند دلبند مرحوم حاج میرمحمود (صدیق الاشراف) بود به خواستگاری برخاستند و آن سید جلیل و غصن شجره طیبه حضرت خلیل که همواره طالب ارباب معرفت و خریدار صاحب رتبه های عالی و خود تربیت یافته مکتب و مجلس درس مرحوم مغفور امان الله خان والی بود، بدون اکراه با کمال رغبت این وصلت را راغب شد. نه در تعیین صداق سخنان دوره جاهلیه گفت و نه در تعیین مبلغ شیربها ایرادات و بهانه های بنی اسرائیلیه بر زبان آورد، بدون تعلل مجلس عقدی باشکوه منعقد فرمود، عده بسیار از رجال کردستان و اشراف و اعیان و محترمین بنی اردلان و علما حضور یافته به ساعت فرخنده صیغه عقد و ازدواج جاری شد. خوب به خاطر دارم که قریب پنجاه خوانچه و مجموعه شیرینی و میوه جات صرف شد و تا چند روز برای بانوانی که در مجلس عقد حضور نداشتند شیرینی به خانه هایشان فرستاده می شد.
    
    پس از گذشتن فصل زمستان یک ماه بعد از عید بساط جشن و سرور تشکیل شد و عروسی شرافتمندانه به پا شد و در سال هزار و سیصد و یک (1301 قمری) این وصلت واقع شد. آغابیگم خانم در سال 1301 قمری به عقد میرعلی اکبر لاجوردی درمی آید که حاصل آن تولد پسری به نام میرعبدالرزاق در سال 1302 قمری است.
    
    در همین سال هاست که حاجی سیدمحمود، پدربزرگ میرعبدالرزاق، از طرف شاهزاده اعتضادالسلطنه وزیر عدلیه و تجارت به ریاست تجارت همدان و کردستان منصوب می شود و خانواده سیدمحمود در اوایل پاییز سال 1303 هجری قمری به همدان کوچ می کنند. صفاءالحق ادامه می دهد: در اوایل پاییز هزار و سیصد و سه (1303) مرحوم والد و خاندانش بنا به بعضی ملاحظات که از آن جمله بسط تجارتخانه و علاقه جات ایشان که در چهاردولی و هشت فرسخی همدان واقع بود هجرت به همدان فرمودند. و راقم پنج ساله یا شش ساله بودم به خاطر دارم که قریب 20 راس یابو و قاطر در زیر بار بودند به علاوه کجاوه و پالکی که بانوان و کنیزان سوار بودند آبداری و قبل قلیان که نوکرها سوار بودند یک راس اسب ممتاز و یک قاطر قوی هیکل و یک مادیان اصیل که حسین قلی خان ابوقداره والی پشتکوه و رضاقلی خان ایلخانی ایل کلهر تقدیم کرده بودند و این سه راس مرکوب را آن دوران به هزار اشرفی قیمت می کردند. شنیدم که یک موقعی حضرت والد با یک نفر از نوکرانش اسب و قاطر را سوار شده، صبح از کردستان حرکت کرده نیم ساعت قبل از غروب آفتاب وارد همدان شده. الحاصل عده ای از بنی اعمام حقیر بدرقه آمدند و شب را در قریه صلوات آباد یا سلامت آباد که تا سنندج دو فرسنگ مسافت دارد توقف فرمودند. روزانه دیگر از آنجا به قریه (دهگلان) که آن اوقات منزلگاه مسافرین بود، وارد شدیم. روز دیگر به قروه که دهکده بزرگی است وارد و رئیس تلگرافخانه و کدخدایان استقبال کردند. رئیس تلگرافخانه میرزا هادی خان نویدی بود. پذیرایی خوبی از والد و نوکرها نمود. روز چهارم که حرکت کردیم از قریه دوسر و قریه وی نسار و آب باریک و قادرآباد، کدخدایان و ریش سفیدان و مرحوم ولی خان و فرزندانش و مرحوم خسروخان و نورمحمدخان و جعفرقلی خان چهاردولی و سران ایل چهاردولی و عموم رعایا استقبال و احترامات شایانی کردند. چندین گاو و گوسفند قربانی کردند در صورتی که مرحوم پدرم رضایت نداشتند. دهل و سرنا می زدند و زن های قریه آب باریک به رسم خودشان چوپی می کشیدند. حال وجد و سروری داشتند.
    
    آن ایام ریاست آن ناحیه را مرحوم ولیخان داشت. استدعا کرد که والد به قریه سولچه که برایش خریده بود و به او بخشیده بود نزول اجلال فرماید قبول نفرموده، شب را در قریه آب باریک در قلعه ای که خود بنا کرده با همراهان و عده از مستقبلین بیتوته فرمود. روز پنجم یک ساعت و نیم قبل از طلوع فجر از قریه آب باریک حرکت فرموده در حالی که هوا هنوز تاریک بود. از آن قریه تا همدان هفت فرسخ مسافت است و تا صالح آباد دره و ماهور بود از حدود قریه ینگی آباد تا به شهر کم کم مستقبلین پیدا شدند. از رفقای حقیقی و عده ای از تجار و تاجرزادگان و نزدیکی شهر پسران مرحوم شریف الملک و مرحوم حاج علی اصغر و حاجی زادگان خاندان شریفی و فرزندان مرحوم میرزا اسدالله مشیر میرزا حسن خان و حاج میرزا محمودخان و حاج آقا محمد فرزند مرحوم حاج محمد رحیم رشتی و کربلایی اسحق و فرزندانش و مرحوم شیخ رضا و نواب والامحمدحسین میرزا و شاهزاده محسن میرزا فرزندان مویدالسلطنه محمدمهدی میرزا و مرحوم حاج بشارت الملک محمد طاهرخان و آقای آقاعلی و آقای آقاهاشم فرزندان مرحوم آقای آقاابوالحسن و جمعی از آقازادگان کبابیان تقریباً مستقبلین از یکصد سوار متجاوز بودند با کمال احترام مرحوم والد را وارد شهر همدان، که برخلاف این زمان بلده طیبه بود نموده، وارد به خانه مرحوم شیخ رضا که از تجار و عمال مرحوم والد بودند شدیم. بعد از مدت دو سال عمارات و باغچه جنب بقعه شیخ الرئیس را خریدند و مشغول بنایی و تعمیرات شدند. یاد باد آن روزگاران یاد باد.
    
    کمی بعد داماد صدیق الاشراف، میرعلی اکبر لاجوردی هم از سنندج به همدان کوچ می کند و در این زمان عبدالرزاق دوماهه است. سیدحسن مدنی (صفاءالحق) در این باره نوشته است: پس از انتقال خاندان به همدان پس از شش ماه مرحوم میرعلی اکبر با عیالش و طفل دوماهه اش که سیدعبدالرزاق خان شهید راه حریت است با نوکر و خدمتکارش به همدان آمدند. چون ریاست تجارت همدان و کردستان حسب الامر شاهزاده اعتضادالسلطنه وزیر عدلیه و تجارت به عهده والد بود کارهای تجارتی و تجارتخانه خود را به عهده مرحوم میرعلی اکبر واگذار نموده. روزهای دوشنبه و پنجشنبه در اتاق تجارت که واقع در سرای میرزا کاظم بود و به کمک و پایمردی مرحوم حاجی محمدتقی نراقی و حاج درویش و دو نفر دیگر از تجار امین درستکار افتخاراً کارهای تجار را انجام می دادند... بعد از ورود به همدان برای رسیدگی به کار تجارتی خودش و مرحوم والد پس از یک هفته توقف رهسپار اسلامبول شد. بعد از سه ماه مراجعت کرد. مردمان باذوق و هوش که چند نفر بودند وجود دانشمند را در این شهر غنیمت شمرده، اغلب شب ها و روزها خاصه ایام تعطیل خدمت آن دانشمند پرورده جهان دیده می آمدند از هر طبقه طالبان معرفت که هر یک از آنان هم یک دریا کمال و معرفت بودند. چند نفر بودند که برای تحصیل زبان فرانسه می آمدند از آن جمله میرزا حسین فرزند میرزا حسن معتمدالاطبا حافظ الصحه همدان بود. دیگری میرزا فرج الله پسر حاجی میرزا حبیب الله مجد الاطباء و نیز مرحوم میرزا اسماعیل طبیب که طالب فرا گرفتن علم فیزیک بود. از شاگردانی که طالب زبان انگلیسی بودند حاجی میرزا محمودخان مشیر و مهدی خان امیرتومان بودند. با علمای شهر مرحوم شیخ الاسلام و میرزا صادق افتخارالشریعه و از شاهزادگان دانشمند محمدعلی میرزا مِشکوه الملک و مویدالسلطنه و فرزندانش بیشتر از دیگران معاشرت و مجالست و موانست داشت. شاگردانی که طالب هنر بودند مرحوم میرزا کریم نایب الصدر و آقای سیدحسن کاتب که اولی هنر نقاشی و آب و رنگ و دومی فتوگرافی که خیلی دقایق لازم داشت، می آموختند.
    
    میرعلی اکبر لاجوردی که عکاسی را در فرنگ آموخته، این حرفه را به پسرش عبدالرزاق هم می آموزد که در نتیجه اولین شغلی که او بعد از مرگ پدر انتخاب می کند، عکاسی است. عبدالرزاق تدریجاً در همدان بزرگ می شود. هم درس و همکلاس او دایی اش سیدحسین مدنی (مترجم نظام بعدی) است. میرعلی اکبر در کنار کار تجارت و جلسات علمی ای که با دوستانش دارد، مواظب تعلیم و تربیت فرزندش عبدالرزاق و سیدحسین برادر کوچک تر همسرش است. میرعلی اکبر لاجوردی مبتلابه مرض برونشیت می شود و دکتر تولوزان پزشک مخصوص دربار قاجار و چند پزشک دیگر توصیه می کنند که در فصل سرما در همدان نماند و به مناطقی گرم تر برود. صفاءالحق در این باره نوشته است: آن مرحوم چند سال بود که به مرض (برانشیت) مبتلابود و بعضی از پزشکان مسلولش تشخیص داده بودند در فصل زمستان حرکت کردن و از منزل و اتاق بیرون آمدن برایش متعسر بل متعذر بود... تا سال هزار و سیصد و چهارده (1314 قمری) که دکتر تولوزان و سایر اطبا برای تحفیف مرض تصویب فرمودند که چندی به قریه برزک بلوک کاشان که مسقط الراس دانشمند است، بروند و زمستان در قم یا شهر کاشان که گرمسیر است، بمانند. فرزندش (عبدالرزاق) هم که 13ساله بود با یک نفر نوکرش حسن نام کاشانی الاصل رهسپار شد. حاکم قم که یک نفر از شاهزادگان قاجاریه بود مقدم دانشمند عزیز را گرامی شمرده و صحبتش غنیمت شمرده، استدعای مدتی اقامت ایشان را نموده. مسوول شان مقبول نشده پس از توقف یک هفته رهسپار مقصد شد. قریب سه ماه توقف در قریه برزک داعی حق را لبیک گویان خرقه تهی کرده و این زندان عالم طبع و طبیعت را رها و از منجلاب عالم ناسوت رهایی یافت. بعد از وفات به کمک بنی اعمام و اقوامش که در آن قریه ساکن هستند فرزند و نوکرش حسن که مرد باوفایی بود جنازه آن مرحوم را محترماً تا یک فرسخ با دوش آورده و از آنجا حمل به قم کردند و در بقعه امامزاده علی بن جعفر مدفون شد. میرعبدالرزاق پس از دفن پدر به همدان برمی گردد و تحت سرپرستی پدربزرگش حاج سیدمحمود صدیق الاشراف قرار می گیرد. در حدود سال 1318 قمری عبدالرزاق در کنار سیدحسین و دیگر پسران صدیق الاشراف به تهران مهاجرت می کند. صدیق الاشراف در نامه ای به تاریخ دوم جمادی الثانی 1318 هجری قمری به پسرش سیدحسین مترجم نظام می نویسد:
    
    نور چشمان عزیزم آقای آقا میرحسین حفظ الله تعالی
    مدتی است که از احوالات شما اطلاعی ندارم و نمی دانم چه می کنید؟ شب و روز همه را در فکر تو و دربه دری های آن اطفالم که آیا چه به آنها گذشته و می گذرد. مدت یک ماه است که از کردستان به افشار آمده، ابداً از شما خبری ندارم و چند پاکت در این مدت به شما نوشته ام و با پست ملی ارسال شده. ان شاءلله به شما رسیده است... سیصد تومان تحویل جناب آقای شیخ اسمعیل شده است و این تنخواه سرمایه سه نفری شماست، هریک صد تومان... دیگر آنکه از درس و مشق میرابوالفضل و میرعبدالکریم و میرجعفر خیلی توجه کنید، ان شاءلله تعالی مراجعت از تبریز به جهت میرعبدالرزاق و میرابوالفضل هم فکر سرمایه ای خواهد شد، به شرط آنکه میرعبدالرزاق آدمی شده باشد و سری از حساب و سیاهه بیرون آورده باشد، والاناچار فکری برای میرابوالفضل باید کرد. سرمایه او را هم به کسی می سپارم.
    
    تاسیس عکاسخانه و گراورسازی
    میرعبدالرزاق که حرفه عکاسی را از پدرش فرا گرفته، با کمک پدربزرگش ابتدا عکاسخانه ای در همدان دایر می کند که چندان دوام نمی آورد و پس از واگذاری مالکیت آن با مشارکت یکی از دوستانش میرزا یعقوب خان، گویا برای اولین بار دستگاه های ساخت کلیشه و مهر ژلاتینی و گراور سازی را وارد کشور کرده، در خیابان لاله زار تهران دارالصناعه وطنیه را در نزدیکی مطبعه فاروس دایر می کند. در ابتدای جوانی سرمایه ای ندارد و مشکلات مالی او را همیشه پدربزرگش حل می کند و طی مکاتباتی که با صدیق الاشراف دارد از او کمک مالی می خواهد:
    
    «تصدق حضور مبارک گردم
    دیروز به زیارت دستخط مبارک مشرف شده، از سلامتی مزاج مبارک کمال انبساط حاصل گشت. چون همه را گردش در تعلیقه مبارک کردم، اظهار لطفی درباره وجه ماشین نفرموده بودند... در هر صورت بعد از مایوسی از تعلیقه مبارک، فراش تلگراف آمد و تلگراف مبارک را رسانید که یکصد تومان به حواله ارباب جمشید مرحمت فرموده اند. خیلی امیدوار شدم و بر عمر و عزت حضرت اجل عالی بسیار بسیار دعا کردم، ولی افسوس که پنجاه تومان دیگر کسر است. هرگاه آن را هم مرحمت می فرمودند دیگر احسان تمام بود. عجالتاً به توسط آمیرزا یعقوب خان خیال دارم شاید در تهران قرض کنم، هرگاه نشد خدمت سرکار اطلاع خواهم داد باری چون وقت حرکت پست است، بیش از این اسباب تصدیع فراهم نمی کنم...
    
    اقل السادات عبدالرزاق »
    پدربزرگ هم که در پی رونق کسب و کار نوه اش است مجبور به پرداخت کمک به میرعبدالرزاق می شود. در نامه ای دیگر عبدالرزاق خواسته اش را تکرار می کند:
    
    «تصدق حضور مبارکت گردم
    چون وقت حرکت پست و آقامیرزا یعقوب خان هم تعجیل در عریضه نگاری حقیر دارند، لذا با کمال تعجیل به این مختصر اسباب تصدیع می شود، پاکت دستخط مبارک را هم دو روز قبل زیارت نموده، از مضامینش که دلیل بر سلامت مزاج مبارک بود کمال خرسندی حاصل شد. در باب وجه ماشین مرقوم فرموده بودند که از مرتضی قلی خان قرض فرموده اند و باید دوماهه برسانم. تصدقت هرگاه از خودتان هم مرحمت می فرمودید حقیر خیال خوردن نداشتم. لکن خواهشمندم که 35 تومان دیگر هم مرحمت فرمایید که از همان محل دریافت شود چهل تومان هم خود حقیر دست و پا می کنم، شاید وجه آن را کارسازی کنیم والاشش روز دیگر معامله فسخ خواهد شد و صنیع السلطان بی غیرت او را خواهد برد و مرا به کلی از نان خوردن بازخواهد داشت. به جد اطهرت آنی این پدرسوخته از حال من غفلت نمی کند که شاید اسبابی فراهم آورد که صدمه ای به من بزند. لکن الاکنون حمد می کنم خدایی را که مثل میخ در چشم او فرو رفتم و نتوانسته است که کاری انجام بدهد. باری خواهشمندم مضایقه نفرمایید که کار من خراب خواهد شد. (الاحسان بالاتمام)
    
    میرابوطالب مدرسه می رود و قدری از سابق حالش بهتر است، اخبارات تهران بسیار است. علما مجلس شورا می خواهند. دولت هم زیر بار نمی رود. سعیدالسلطنه را امروز به خراسان فرستادند. گویا حضرت ولیعهد امروز یا فردا وارد خواهد شد. زیاده عرضی ندارم.
    
    عبدالرزاق الحسینی»
    مجموعه این مکاتبات مربوط به پیش از صدور فرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه است و اشاره عبدالرزاق به مجلس شورا مربوط به فعالیت های سید عبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبایی و سایر علما در سال های 1283 تا 1285 هجری شمسی است. نهایتاً کارگاه عبدالرزاق در تهران با مساعدت صدیق الاشراف دایر می شود و عبدالرزاق با حروف سربی اعلامیه ای برای معرفی کارگاهش چاپ می کند:
    
    «اعلان
    دارالصناعه وطنیه
    
    خیابان لاله زار جنب مطبعه فاروس
    
    چندی است دارالصناعه وطنیه را این خادم دولت و ملت افتتاح کرده و با هزاران اشکال و موانع که در وطن عزیز ما برای هر کار موجود است، مشغول شده و چند رشته صنعت را در اندک زمانی به تشویق بعضی از وطن پرستان و صنعت دوستان به حد کمال رسانیده، از آن جمله است مهرهای منگنه رنگین و برجسته که سابق اعیان و اشراف از فرنگ وارد می کردند و به همین طور کاغذ و پاکت های منگنه به هر رنگ و هر قسم که مایل باشند چنان که نمونه آن در دارالصناعه حاضر است و بعضی کارهای دیگر از قبیل حکاکی از هر قسم و اعلان ها و کتیبه های چوبی برجسته و غیره و غیره. ولی چون اسباب کار الاکنون درست مرتب نبود قیمت کارها نیز به همین واسطه گران بود، لکن به تازگی ماشین هایی که مخصوص این صنایع است از فرنگ وارد کرده و صد سی در قیمت ها تخفیف داده و موافق آدرس فوق در خیابان لاله زار مشغول است. هریک از آقایان طالب باشند ممکن است به دارالصناعه تشریف فرما شوند یا آنکه نمونه جات را از محل مذکور بطلبند.
    
    و همیشه اوقات از صبح الی سه از شب گذشته برای سفارشات حاضر است.
    
    عبدالرزاق الحسینی»