آنچه می‌خوانید، سه پلان از یک ماجراست.  پلان اول؛ یکی از روزهای ماه رمضان، شهر بارانهای نقره‌ای، یکی از خیابانهای اصلی شهر، یک پاساژ  با آدمهای سانتی مانتال. بر روی درش نوشته بود «لطفا حجاب اسلامی را رعایت فرمایید!». دخترکان جوان، لاک زده، موهای افشان و با هفت قلم آرایش، به چندین مغازه برمی‌خورند که این تابلو بر روی در ورودی آنها (جایی که همه آن را ببینند) نصب شده است.

 

بد حجابی

و توجهی به این نوشته‌ها!؛ اصلا!!
بگو اندکی از این زلف پریشان را در پس روسری یک وجبی خویش پنهان کنند!؛ ابدا!!
بگو اندکی ناشادمانی و رنج، یا شِکوه و گلایه در زوایای رخسارش پیدا باشد، هرگز...!!
اگر اینان چنین کنند، پس تکلیف آنان چه می شود!؟ آنان که برای گره گشایی از زلف یار آمده‌اند!!
معاشران گره از زلف یار باز کنید * شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
بگذریم...
برای غربت حافظ همین بس که شب خوش قصه او شامگاه یک پنجشنبه تابستانی باشد در یک پاساژ باحالِ و احوالی خاص!!

  پلان دوم؛ چند ماه قبل، یکی از اقوام تازه از فرانسه برگشته بود. می‌خندید و می‌گفت: مهد دموکراسی، تحمل یک متر روسری ما را نداشت!. نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدرسه و دانشگاه خود بپذیرند. خیلی راحت حکم به اخراج ما کردند. به او گفتم: چرا می‌خندی!؟. گفت: چرا نخندم! تا آخر بر سر عقیده‌ام ماندم! این جالب نیست!؟. گفتم:همه این حرفها فقط بخاطر یک متر روسری است!؟. جوابی که داد از سن و سالش پخته‌تر بود. زیرکانه و هوشمندانه! گفت: نه! این بهانه است. آنها حجاب را به مردم صرفا اعتقادی فردی که محدودیت و انحصار در دل آن است معرفی می‌کنند. از طرفی خود آنها حجاب را یک فرهنگ، نشانه تمدن، اصالت و هویت می‌دانند. او در ادامه گفت: آیا می‌دانی، زن غربی خیلی بخشنده است. همه کس را از خوان پرنعمت خود بهره‌مند می‌کند!!، اما خودش همیشه سرگردان و تشنه است. گفتم: تشنه چه چیز!!؟. گفت: تشنه این که به او بنگرند، طالبش شوند و پِی‌اش را بگیرند. همه همت زن غربی این است که از کاروان مد عقب نماند و هر روز جلوه‌ای تازه کند. او اسیر و در بند خودش است و در این اسارت سرخوش. او هرگز به رهایی فکر هم نمی‌کند، چون آزاد است و رها، اما در قفس!!. زن غربی نمی‌داند کیست.

ممنوعیت حجاب در مدارس فرانسه

  گفتم: چرا با تو و حجاب تو  مشکل دارند!!؟. با تعجب نگاهم کرد و گفت: این حکایت همان پسری است که هر چه معلمش به او گفت بگو «الف»، نگفت. معلم پرسید چرا نمی‌گویی!؟. گفت «الف» اول راه است. اگر بگویم، می‌گویی بگو «ب»، «پ» و «ت» و... . این رشته سردراز دارد. آنها همه می‌دانند اگر زنی محجبه شد، دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشی که آنها می‌سازند، استفاده نمی‌کند، دیگر لخت و عور مُبَلغ کالاهای آنان نمی‌شود، دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی‌رود، دیگر نمی‌تواند در هر مجلس و محفلی شرکت کند، بزند، برقصد و...!
  باز هم فکر می‌کنید همه این حرفها به خاطر یک متر روسری است!؟

  پلان سوم؛ نامش آنجلینا بود. در اتاق رئیس «مؤسسه اسلامی نیویورک» را گشود و داخل شد. آنگاه بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: آقا!، من می‌خواهم مسلمان شوم!!. مرد روحانی سرش را از روی کاغذ برداشت، چشمش به دختر جوانی افتاد که چیزی از وجاهت و جمال کم نداشت.
  مرد روحانی گفت: باید بروی تحقیق کنی. دین چیزی نیست که امروز آن را بپذیری و فردا رهایش کنی.
دختر جوان قبول کرد و رفت، مدتی بعد آمد. مرد روحانی بازهم راضی نشد. گفت: باز هم باید تحقیق و مطالعه کنی. دختر جوان آنقدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد. روزی نزد مرد روحانی آمد و فریادی کشید و گفت: «به خدا اگر مسلمانم نکنید، می‌روم وسط سالن، داد می‌زنم و می‌گویم من مسلمانم!!»
مرد فهمید این دختر جوان در عزم خود جدی است.
  چیزی به میلاد پیامبر اکرم (ص) نمانده بود. آماده‌اش کردند که در این روز مهم طی مراسمی به دین مبین اسلام مشرف شود. جشنی بپا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک میهمان تازه داریم، یک مسلمان جدید! و او از جا برخاست.
  شخصی از بین مردم بلند گفت: لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال کرده دین اسلام جاده صاف کن عشق اوست! چه اسلامی!؟ همه حرف است!! (او نخود این آش شد. نمی‌دانم چه سِری است که بعضی‌ها دوست دارند نخود هر آشی بشوند!!). روحانی گفت: خیر! اشتباه نکنید. این خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به این راه آمده. او مدتهاست تحقیق کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است. چیزهایی از اسلام می‌داند که شاید هیچکدام از شما ندانید! مثلاٌ کدام یک از شما مفهوم «بداء» را می‌دانید!؟ همه نگاه کردند به هم، مسلمانان نیویورک و مساله اعتقادی بداء!!؟. اما او از این مفهوم و دهها مورد نظیر آن کاملا مطلع است. بگذریم. دختر جوان در آن مجلس مسلمان شد، نام فاطمه را برای خود برگزید و برای اولین بار حجاب را پذیرفت. 

حجاب در غرب

  خانواده مسیحی دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سخت گیری و فشار خویش افزودند. دختر مانده بود چه کند!، باز راه مؤسسه اسلامی نیویورک را در پیش گرفت و مسؤولان این مرکز را در جریان مشکلات خود قرار داد. آنان نیز با برخی از علمای ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند. در نهایت، کار به اینجا رسید که به او گفتند: اگر خطر جانی تهدیدت می‌کند، اجازه داری روسریت را برداری.
  دقت کنید!!. شاه بیت این غزل اینجاست. دختر پرسید: اگر من روسری خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم، آیا شهید محسوب می شوم!؟. پاسخ شنید، آری. و او با صلابت و استواری گفت: «والله قسم روسری خود را برنمی‌دارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم».

  این سه پلان، سه بخش از یک ماجرا بود.
  پلان اول، حکایت ماهی‌هایی است که در آب زندگی می‌کنند، همه عمر در آب غوطه ورند، اما مرتب از هم می پرسند: آب کو!!؟؛
  پلان دوم، حکایت ماهی دور افتاده‌ای از آب است که آنقدر تن به شن های ساحل می‌زند تا بالاخره راهی به دریا باز کند؛
  و پلان سوم، حکایت ماهی گداخته ای که گرمای خشکی نفسش را بریده، حسرت آب بردلش مانده، اما راه دریا را از دل خویش می جوید...؛

  حال؛ بازگردیم به شهر خودمان، به همان خیابان و آن پاساژها با افراد سانتی مانتال!!. بی‌اعتنایی دختران جوان به آن تابلوها، نگاه‌های زهراگین و قهقهه های مستانه!!
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام * تا نگردد زتو، این دیر خراب، آلوده