سرفصل عشق

در کتاب تاریخ، فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی نوشته شده است؛ فصلی که از جنس بهار است،

 ولی به رنگ سرخ و خزانی ندارد. برگ های این فصل، گویای طلوع بزرگ مردانی است که هیچ کس

 به درستی آنان را نمی شناسد. آن ها می آیند و با ما زندگی می کنند و چون می روند، فقدانشان

ما را به خود می آورد که وای بر ما، آنان که بودند و ما که هستیم؟ این فصل، سخت عاشقانه است

گویی که داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ را درگوش جان می سراید و به همین

 دلیل، با خون و اشک نوشته شده است؛ خونی که یک روز بر خاک این سرزمین ریخته شد تا در پرتو

 آن، نه تنها خاک، بلکه مال و جان و ناموس این سرزمین در امان بماند. اینک می خواهیم برای شناخت

 این عرشیان، به باغ رنگین و خوش نسیم خاطرات زندگی شان سری بزنیم و امید است که در این رهگذر،

برای شناخت راه و رسم زندگی، توشه ای برگیریم.

ولادت

سال 1333، شاهد تولد نوزادی بود که در خانواده ای معتقد و شیفته ولایت، در شهر «میاندوآب» پا به عرصه

 وجود گذاشت. نامش را مهدی نهادند و کام او را با تربت مولایش حسین علیه السلام جلا بخشیدند. در همان

 آغاز کودکی، مادرش را از دست داد، ولی این مصیبت بزرگ، او را از پاگذاشتن در راه علم و مبارزه دور نکرد و با

 وجود تمام سختی ها، همیشه چون کوه استوار بود.

تحصیلات

شهید مهدی باکری، دوران تحصیل در مقطع ابتدایی و دبیرستان را، با وجود دردهای روحی ناشی از فوت مادر و

 شهادت برادر بزرگوارش، علی باکری که از مبارزان انقلاب بود، با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اتمام دوره

 دبیرستان، با قبول شدن در رشته مهندسی مکانیک، مشغول تحصیل در دانشگاه شد. با ورود به دانشگاه،

مرحله جدیدی از زندگی علمی و سیاسی او آغاز شد. او در دانشگاه، یک دانش پژوه موفق، و در کنار دیگر

 دانشجویان و بیرون از دانشگاه، دانشجویی پرشور و حال و آگاه به اوضاع و احوال زمان بود. شهید باکری پس

 از گرفتن مدرک مهندسی، دوستانش قصد ادامه تحصیل داشتند، ولی او معتقد بود که دیگر برای ادامه مبارزه،

 باید از محیط دانشگاه خارج شود و به همین جهت، برای انجام مبارزات سیاسی خود وارد میدان شد.

شهردار شهر شهادت

دل کندن از جهاد و جبهه برای شهید باکری دشوار بود. روح بلند او ـ که عرش نشین حرم کوی دوست بود ـ

 چگونه می توانست فراق دوستان قدسی و یاران عرشی را تاب بیاورد. باید او را قانع می ساختند تا انجام

چنین مسؤولیتی را گردن نهد. سرانجام شهید باکری راضی شد که این مسؤولیت را بپذیرد، ولی به این شرط

 که هرگاه برای جبهه و یارانش دل تنگ شد، بی هیچ مانعی بتواند به جمع آن ها بپیوندد. این گونه بود که

 باکری هم زمان با خدمت در سپاه، مسؤولیت شهرداری ارومیه را نیز به عهده گرفت. شهید باکری، در شهرداری

 انجام وظیفه را چنان با ایثار و تواضع همراه کرد که گویی تاریخ صدر اسلام، یک بار دیگر زنده شده است و ابوذر وعمار

 و سلمانی دیگر، در صحنه روزگار ندای اسلام را سر می دهند.

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق

 

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

حافظ

روحیه فعال سیاسی

شهید مهدی باکری، در سال 1356، به عنوان افسروظیفه برای انجام خدمت سربازی به تهران منتقل شد. در آن سال ها،

حمید باکری، برادر کوچک تر مهدی، برای ادامه تحصیل از ایران خارج شد اما غرض اصلی مهدی از فرستادن برادرش حمید

به یک کشور اروپایی، ارتباط با مسلمانان و مبارزان خارج از کشور و تهیه سلاح و مهمات بود و این هدف به قدری ظریف

 دنبال شد که حتی از خانواده آنان نیز پوشیده ماند و هممه تصور کرده بودند که حمید، فقط برای ادامه تحصیل به خارج

رفته است. در آغاز و اوج انقلاب، مهدی به فرمان امام خمینی رحمه الله از پادگان فرارکرد و به ارومیه بازگشت. این دوران،

 آغاز زندگی مخفی او و تلاش برای سازمان دهی نیروهای جوان و تربیت آن ها برای یاری انقلاب بود.

فرمانده مدرسه عشق

مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا را همه می شناختند، دوستش داشتند و احترام خاصی برایش قائل بودند و با تواضع بی نظیری صدایش می کردند «آقا مهدی» در همان برخورد اول، مجذوب چهره معصومش می شدند؛ چهره ای با چشمان نافذ که نور الهی درآن موج می زد و لب هایی که وقتی گشوده می شد، کلماتش هر قلبی را اسیر خود می ساخت. او، با دشمنان اسلام سرسخت و مقاوم بود، ولی هنگامی که با دوستان و یاران خدا می نشست، سیمای مهربان ترین انسان ها را هویدا می کرد. بزرگ مردی که پیوسته آماده خدمت بود؛ هرچند چشمانش حکایت از بی خوابی های طولانی داشت. او فرماندهی دلیر، با ساده ترین لباس ها بود.

حضور در حماسه ه

شهید مهدی باکری، از جمله بزرگ مردانی بود که با حضور خود در چندین عملیات، یکی از حماسه سازان تاریخ قافله عشق گردید. او در عملیات فتح المبین، با مسؤولیت معاونت تیپ نجف اشرف، در منطقه رِقابیه با دشمن وارد میدان جنگ شد و از ناحیه چشم مجروح گردید. بعد در فاصله کم تر از یک ماه، در عملیات بزرگ بیت المقدس با همان مسؤولیت شرکت کرد و شاهد پیروزی سپاه اسلام بر سپاه کفر بود. شهید باکری در مرحله دوم عملیات بیت المقدس، از ناحیه کمر مجروح شد و در مرحله سوم با وجود مجروح بودن، به هدایت و سازمان دهی برادران بسیجی پرداخت. هم چنین در عملیات رمضان ـ که با رمز مبارک «یا صاحب الزمان ادرکنی» آغاز شده بود ـ با مسؤولیت فرمانده تیپ عاشورا، به نبرد خود در داخل خاک عراق ادامه داد و دوباره مجروح شد، ولی هر بار مصمم تر از قبل به جبهه باز می گشت. شهید باکری در عملیات های مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی و والفجر یک تا چهار، با سمت فرماندهی لشکر عاشورا، راه مولایش حسین بن علی علیه السلام را ادامه داد و برادران بسیجی اش را همراهی کرد.

ویژگی های اخلاقی

همسر بزرگوار شهید باکری، درباره ویژگی های اخلاقی ایشان می گویند: «شهید مهدی باکری، هیچ گاه خودبین نبود و در این مدتی که با ایشان زندگی کردم، حتی برای یک بار هم از خودشان تعریف نکردند. هیچ گاه ندیدم که ایشان از پست های خود حرفی به زبان بیاورد و فقط خود را یک بسیجی قلمداد می کرد. از خود نمی گفت و می ترسید که اگر از خودبگوید، تمام اجرهایش از بین برود. حتی جالب این جاست که نزدیک ترین افراد لشکر هم، نمی دانستند که او مهندس است. آقا مهدی همیشه خود را به خاطر کم کاری و کوتاهی سرزنش می کرد. به آتش جهنم و عذاب الهی آن چنان باور داشت که گویی شعله های آتش را حس می کرد و همین باور، موجب شده بود که هرگز از بیت المال استفاده شخصی نکند.»

شیفته ولایت

عشق به ولایت، از مهم ترین ویژگی های یک فرمانده نمونه است و شهید مهدی باکری، این عشق را به خوبی در خود پرورش داده بود، تا جایی که همسر بزرگوار ایشان در این باره می گوید: «شهید مهدی باکری کاملاً پیرو خط امام رحمه الله بودند و از عملشان پیدا بود که چقدر شیفته امام هستند. الگوی زندگی او امام بود و اهل بیت علیهم السلام . به سخنان امام دقت می کرد و به من سفارش کرده بود که صحبت های امام را برایشان ضبط کنم و اگر نتوانستم، روزنامه اش را تهیه کنم. سخنان کوتاه حضرت امام را می نوشتند و به دیوار اطاق می زدند و در وصف سخنان ولی خود، این گونه بیان می کردند که: سخنان امام، الهام گرفته از آیات الهی است. باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آن ها را ببینیم و از یاد نبریم».

قسمتی از سخنان همسر بزرگوار شهید

حکایت زندگی عشاق، وصفی است که قلم از ترسیم آن عاجز می ماند و دست و زبان نیز در وصف این حکایت به بن بست می رسد، تا آن جا که حتی نزدیک ترین افراد ـ که روزگاری را با این بزرگ مردان سپری کرده اند ـ اعتراف دارند که «ما هم او را نشناختیم!»

همسر بزرگوار شهید مهدی باکری نیز، سخن گفتن از مقام والای آن شهید را کاری بس دشوار دانسته و می گوید: «من کوچک تر از آنم که مراتب شهدا، در کلامم به توصیف نشیند و سخت از بیان ایثارگری آن قاصرم و به قول امام رحمه الله ، اگر تمام درخت های دنیا قلم شود و تمام آب های دریا جوهر، نمی تواند بیانگر مقام والای شهید شود». او در ادامه، درباره شهید باکری می گوید: «او در لحظه لحظه زندگی خود، تسلیم محض پروردگار بود و این خود نشان از مرتبه ایمان و قرب به پروردگار او داشت که به روشنی در اعمال و رفتارش موج می زد».

نماز جماعت

شهید مهدی باکری، اهمیت ویژه ای برای نماز جماعت قائل بود. یکی از دوستان ایشان، خاطره ای را در این باره نقل می کنند که: «روزی همراه شهید باکری می خواستیم به منطقه عملیاتی «سرپل ذهاب» برویم. نزدیک غروب بود که بعد از ترک دژبانی لشکر، آقا مهدی گفتند: من کمی تندتر می روم، شما هم سعی کنید به من برسید، ولی با احتیاط عمل کنید. چون ایشان همیشه مخالف سرعت زیاد بودند، برای همراهان جای سؤال بود که چه خبر شده است؟ سرانجام حرکت کردیم و بعد از چند دقیقه، به شهر گیلان غرب رسیدیم. آقا مهدی با ورود به شهر، مستقیم به مسجد جامع شهر رفتند تا در نماز جماعت شرکت کنند. ما نیز به دنبال ایشان وارد مسجد شدیم. بعد از اتمام نماز، ایشان گفتند: عجله برای نماز جماعت بود و دیگر لازم نیست عجله کنید».

نهایت خضوع

فرمانده لشکر بود و فرصت چندانی نداشت. مجبور بود برای گرفتن حقوقش به کارگزینی قرارگاهِ خاتم الانبیا در کرمانشاه برود. آن روز صبح خودش رابه کارگزینی رساند و حقوقش را درخواست کرد. مسؤول کارگزینی لیست حقوق را بیرون آورد و گواهی خدمت خواست. فرمانده که هنوز غبار خاکِ راه بر روی لباسش بود، دست در جیب هایش کرد و گفت: گواهی خدمت ندارم. مسؤول کارگزینی در حالی که لیست را می بست گفت: باید گواهی بیاورید تا حقوقتان را پرداخت کنیم. او هم با کمال فروتنی برگشت، بدون این که خود را معرفی کند. فردای آن روز، در حالی که از فرماندهی سپاه گواهی گرفته بود، به کارگزینی رفت و آن را جلوی مسؤول کارگزینی روی میز گذاشت. مسؤول کارگزینی شگفت زده بود. او نمی توانست باور کند که این مرد، همان شیرمرد جبهه هاست که آوردن نامش، لرزه بر اندام دشمن می اندازد. لیست را برداشت و در صفحه دوم نامش را پیدا کرد؛ مهدی باکری، حقوق: سه هزار و چهارصد ریال.

ناشناسِ شب

شهید مهدی باکری، با وجود داشتن مسؤولیت فرماندهی لشکر، خود را همیشه یک بسیجی ساده تلقی می کرد و برای نیروهای خود احترام زیادی قائل می شد. بیش تر بسیجیان به این دلیل که او ساده و بی پیرایه برخورد می کرد، او را نمی شناختند. حتی در بسیاری از مواقع، شهید باکری به صورت ناشناس کارهایی را که وظیفه اش نبود، انجام می داد. یکی از بسیجی ها نقل می کند که: «ساعت دو نصف شب بود و من برای کاری از سنگر خارج شدم. وقتی برگشتم، متوجه آقای باکری شدم که تعدادی بشقاب در دست گرفته است. کنجکاو بودم که ایشان در این موقع از شب با بشقاب ها چه می کند. نزدیک تر که شدم، دیدم بشقاب ها را در تانکر آب شسته و داخل یکی ازسنگرها می گذارد. بعد دوباره به سراغ سنگر دیگری رفت و از درون آن، با یکسری بشقاب دیگر به طرف تانکر آب به راه افتاد.

ویژگی های اخلاقی شهید به روایت همسر

همسر بزرگوار شهید مهدی باکری، ایشان را معلمی نمونه و مهربان، اسوه اخلاق و فداکاری و اسطوره مقاومت معرفی می کند و این چنین ابراز می دارد که او در مقام فرماندهی، یک فرمانده نمونه و در سمت شهرداری، به گونه ای بود که فداکاری های شبانه روزی اش بر همه آشکار بود. او با وجود همه خستگی ها و بی خوابی ها، همیشه با حالتی شاد وارد خانه می شد. همیشه به گونه ای برخورد می کرد که هر کسی با نگاه اول شیفته اش می شد. بی تکبر و متواضع بود و این امر، بر همه کسانی که با او کار می کردند، پوشیده نبود. صرفا برای خدا کار می کرد. به تحصیل علوم اسلامی علاقه زیادی داشت و به خواندن کتاب سفارش زیادی می کرد. اگر می خواست هدیه ای بدهد، فقط کتاب بود. از دیگر برنامه های او، دیدار با خانواده شهیدان بود و دراین باره نیز تأکید داشت. عشق به شهادت، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت و می خواست زود پربگشاید که سرانجام نیز، تقدیر این گونه بر لوح زندگی اش رقم زد».

پیام شهید

شهید مهدی باکری، در پیامی خطاب به ملت ایران می گوید: «پیام من به ملت مسلمان ایران، این است که از فرمان امام اطاعت کنند و شعار جنگ جنگ تا پیروزی را فراموش نکنند و همواره آماده باشند و آموزش نظامی ببینند برای فتح قدس. نباید خود را با مشکلات زندگی، کمبودها و اختلافات، مسائل سیاسی و امثال این ها درگیر کنیم. کمبودها و نارسایی ها، مسائل طبیعی است که در تمام جوامع وجود دارد و مسائل دنیایی است. رسالت ما، همان ادامه رسالت پیامبر خدا و ائمه اطهار است؛ چرا که دین اسلام، همان دین است. خدای ما، همان خداوند است. طرح کلی جبهه حق و باطل هم، همان است؛ منتها زمان و روش و طریقه ها تفاوت کرده است».

نجوایی با شهید

مهدی عزیز! برای تو می نویسم، حکایت یادها و دردها را. شاید هنوز یاد نگرفته ام که نباید نوشت و نباید حکایت کرد. باید زندگی کرد؛ آن چنان که تو زیستی. شنیده ام که پانزده روز قبل از شروع عملیات «بدر» به مشهد رفته بودی و با تضرع از آقا علی بن موسی الرضا خواسته بودی که توفیق شهادت در عملیات را پیدا کنی. شنیده ام که بعد از زیارت امام رضا علیه السلام ، به دیدار حضرت امام رحمه الله و مقام معظم رهبری رفته بودی و درخواست کردی که برای شهادتت دعا کنند. تقدس کلام تو پیش از شروع حماسه عاشورایی بدر، هنوز تسکین دهنده و هشداردهنده است، آن جا که خطاب به نیروهایت گفتی: «عملیات سختی در پیشد اریم. شما باید مثل حضرت ابراهیم علیه السلام باشید. مثل او در آتش بروید و خدا اگر بخواهد، به صفوف دشمن رخنه خواهیم کرد».

مردان بی ادع

از ویژگی های بارز شهید مهدی باکری، تواضع و سادگی ایشان است که همین امر باعث شده تا در میان بسیاری از مردم ناشناس و گمنام بماند. یکی از دوستان شهید باکری، خاطره ای را در این باره نقل می کند: «یک شب تلفنی به ما اطلاع دادند که به علت بارش زیاد باران، در بعضی از نقاط شهر سیل آمده است و من، آقا مهدی را ـ که شهردار بود ـ خبر کردم. ایشان به سرعت ترتیب گروه های امداد را دادند و خود نیز همراه گروه به منطقه مورد نظر رفتند. همه در حال کمک بودند و ایشان نیز شروع به فعالیت کردند. در این میان، در کنار خانه ای، پیرزنی فریاد می زد و گروهی برای بیرون آوردن اثاثیه منزلش، تلاش می کردند. ناگهان پیرزن چشمش به شهید باکری افتاد که بیش تر از دیگران در حال تلاش بود. در این هنگام، به او نزدیک می شود و می گوید: «خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی! نمی دانم این شهردار کجاست. ای کاش یک کم از غیرت و شرف تو را داشت. شهید باکری هم با لبخندی ملیح می گوید: «آره مادر، ای کاش داشت».

روحیه بخشی به نیروه

در شب عملیات بدر، شهید باکری وضو می گیرد و نیروهای خود را فراخوانده و توصیه های مهمی که سهم به سزایی در روحیه بخشی آنان داشت، بدین شرح بیان می دارد: «باید مصمم و قاطع و با توکل به خدا تصمیم بگیریم و خدای ناکرده متزلزل و مردد نشویم. ابهام به اندازه یک ذره مانع امداد الهی است. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید، رحمت خود را شامل حال ما می گرداند. اگر از یک دسته سیصد نفری، یک نفر بماند، آن یک نفر باید مقاومت کند؛ حتی اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و نمی جنگیم. این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان است. اصل آن ها هستند و ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ». در شب عملیات، ایشان همه گردان ها را یک یک از زیر قرآن عبور می دهد و مدام توصیه می کند که: «برادران! خدا را از یاد مبرید. نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کارمان برای رضای خدا باشد».

هدیه خداوند

شهید مهدی باکری، در وصف شهادت می گوید: «ما شهادت را بزرگ ترین سعادت می دانیم؛ سعادتی از سوی خداوند و مخصوص بندگان خاص او. هیچ گونه واهمه و خوفی در خصوص شهادت نداریم و طلب شهادت و عشق به شهادت است که باعث شتابان بودن ما، در پیشروی به سوی دشمن شده است».

هجرت

هجرت، مقدمه جهاد است و برای مردان حق، سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند. آری، وصال معشوق، آرزوی عاشق است. و تو نیز اگر پایت را از زمین برگیری، آسمان راه بی کرانش را به تو نشان خواهد داد، تو را در بر خواهد گرفت و چون امانتی لطیف بالا خواهد برد.

آقا مهدی باکری، سردار عاشورایی بدر را، دیگر یارای ماندن نبود. در 25 اسفندماه سال 1363 بود که شهید باکری، آن فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا، - که در حماسه بزرگ بدر زخمی شده بود ـ در راه انتقال به درمانگاه توسط قایق، بر اثر برخورد گلوله توپ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش به دریا پیوست.

پیام امام خمینی و رهبر معظم انقلاب به مناسبت شهادت

پس از شهادت سردار مهدی باکری، فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا، امام خمینی رحمه الله در پیامی از او به عنوان شهید اسلام یاد کردند. هم چنین رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت اللّه خامنه ای، به مناسبت شهادت این سردار بزرگ، در پیامی این گونه نوشتند: «درود بر روان پاک مؤمن صادق و انقلابی و فداکار و سردار شجاع که عهد پایدار خود را با خدا به سر آورد و خون پاک خود را نثار کرد و به فیض بی بدیل شهادت نائل آمد». آری، هنوز که هنوز است، بسیجیان دل سوخته لشکر عاشورا، چشم به آب های جنوب دارند که پیکر فرمانده دلاورشان کی باز می گردد؛ اما این آرزوی سردار عاشوراییِ حماسه بدر بود که حتی پیکرش، قطعه ای از خاک این زمین را اشغال نکند. هنوز جلگه های سرزمین خوزستان و قله های بلند کردستان، یادآور این فرمانده عاشورایی هستند و خاطره رشادت او را، تا آخرین روز گردش زمین تکرار خواهند کرد.

پای وصیت نامه شهید

«خدایا! چگونه وصیت نامه بنویسم، در حالی که سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانی ام. گرچه از رحمت تو ناامید نیستم، لیک می ترسم که نیامرزیده از این دنیا بروم. آه! چقدر لذت بخش است که انسان، آماده دیدار ربّش باشد، ولی چه کنم که تهی دستم. خدایا! تو قبولم کن»!

سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش. عزیزانم! اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده، باز کم است. ای عاشقان اباعبداللّه ! بایستی شهادت را در آغوش گرفت و ضربان قلب باید از شوقش تندتر بزند. بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و مقلد امام باشید. به دعاها و مجالس اباعبداللّه علیه السلام و شهدا اهمیت بدهید که توشه آخرتِ شماست. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آن ها را رسالت خود بدانید».