حدود پانزده دقیقه از وقت حاجی داودِ عطار کنار جوی آب
سپری شده بود و اما هنوز هم وضو، کاملا به دلش ننشسته ، و ترجیح می داد که
چند مشت دیگر آب سرد- در آن هوای خشک بهاری- از جوی پر کرده، به سر و صورت و
سایر قسمتهای مشخص بدنش بریزد تا وضوی دلچسبی داشته باشد. ولی ناگهان حسّی
از دورن ، او را قلقلک داد و اندیشه ی اخطاری به مُخَیله اش فشار آورد:
«بسه
دیگه حاج داود، چقدر وقتت را صرف گرفتن وضو می کنی؟ مگر می خواهی غسل
جنابت به جای آوردی!... اکنون باید نمازت را هم خوانده باشی. ولی...خدا
لعنت کند شیطان را که این قدر آدمها را به شک و شبهه می اندازد...»
با
این اندیشه، عزم خود را جزم کرد. از روی پله ی کنار جوی برخاست آستینهای
پیراهنش را پایین کشید و آرام آرام پله ها را یکی یکی پیمود. نهر آب را ترک
کرده، به سمت مغازه اش - که درست پشت جوی قرار داشت و در آخرین ردیف
دکانهای جنوبی بازارچه واقع بود، به راه افتاد.
سجاده اش را در طول
مغازه به طرف قبله پهن کرد و با لهجه ی غلیظ عربی شروع کرد به خواندن اذان و
اقامه و بعد از گفتن چند ذکر، نیت نماز ظهر کرده و با صدای بلند تکبیر
گفت:
این برنامه ی هر روزه ی حاجی داود است. همیشه دقایقی بعد از شنیدن
اذان ظهر، در دخلش را قفل کرده، کلیدش را در جیب شلوارش می انداخت و سپس در
پلیتی مغازه را که به طور محدب و مقعر شکل گرفته بود، تا نصفه پایین می
کشید ، آن گاه به کنار نهر آب پشت مغازه- که آب زلال و خنکی داشت- می رفت.
کت و جورابهایش را بیرون آورده، به شاخه ی درخت کنار جوی آویزان می کرد و
بعد سر صبر و با حوصله ی کافی وضو می ساخت و سرانجام به مغازه برگشته در
طول آن سجاده اش را پهن کرده، به نماز می ایستاد و با طمأنینه و دقت زیاد
شروع به خواندن نماز می کرد.
در صحت قرائت حمد وسوره و رعایت دقیق ترتیب
و موالات نیز کمال دقت وتوجه را ابراز می داشت و مبادا نماز ظهر و عصرش را
با صدای بلند بخواند. یا زبان و بدنش تواما در حرکت باشند. یا سرش به چپ
یا راست منحرف شود. یا ...
در قرائت حمد و سوره اش نیز مراقبت زیاد داشت
.حتی الامکان حروف «ح» و «غ» ها را از ته حلقش اداء می کرد و صدای سوتش
هنگام تلفظ حرف «ص» بخوبی مشهود بود. اگر زمانی هم نحوه ی تلفظ «ح» یا «غ»
یا «ص» صد در صد به دلش نمی نشست ، مجدداً آن کلمه را تکرار می کرد. و
چنانچه مرتبه ی دوم هم باب طبعش نبود ، برای بار سوم نیز کلمه ی مشکوک را
بر زبان جاری می کرد.
تا چند ماه پیش حاجی داود، اساساً یک شکاک به تمام
معنا بود وگاهی اتفاق می افتادکه کلمه ای را پنج، شش مرتبه تکرار می کرد
.آخر الامر هم صد در صد مطابق میلش ادا نمی شد، واگر حاجی آقا قوام، واعظ
محل و پیش نماز مسجد زیر بازارچه ، به داد او نرسیده و هشدار نداده بود که:
«بزودی روانی خواهی شد!» اکنون حاج داود دچار بحران شدید روحی شده بود.
به
هر حال حاجی داود رکعت اول نماز ظهرش را بدون هیچ گونه دغدغه ی خاطری بجای
آورد ولی همین که برای رکعت دوم قیام کرد، صدای سلام بی بی خانم - که از
مشتری های قدیمی حاجی بود- حواسش را پرت کرد.
حاجی داود در پاسخ به سلام
بی بی خانم گفت: «سلام علیکم» وبعد شروع به خواندن سوره ی حمد کرد.
بی
بی خانم به تصور اینکه رکعت آخر حاجی است . کمی این پا و آن پا کرد تا
نمازش تمام شده ، با او صحبت کند، امام وقتی که دید حاجی بعد از خواندن
تشهد دوباره برای رکعت سوم مهیا شد، دیگر بیش از این تحمل را جایز ندید و
درحین نماز خطاب به جاجی داود گفت:
«خیلی باید ببخشید حاجی آقا، عجله
دارم، می خواهم به نماز جماعت حاج آقا قوام برسم. اومده بودم خدمتتون تا
هزار تومانی را که به شما بدهکار هستم به اتون بدم. گذاشتمش توی کفه ی
ترازو. خیلی باید ببخشید . فعلاً مرحمت شما زیاد. با اجازه !... التماس
دعا...».
حاج داود بی خیال به آنچه شنید، کما فی السابق، با خونسردی
تمام، شمرده شمرده و سر صبر به خواندن تسبیحات اربعه ادامه داد و با تأنی و
دقت تمام نماز ظهرش را به پایان رساند. دو، سه دقیقه هم با تسبیح چند ذکری
زیر لب زمزمه کرد و آن گاه به سراغ ترازو و اسکناس هزار تومانی بی بی خانم
رفت.، اما با کمال تعجب، آن را در کفه ترازو ندید. ناگهان رنگش پرید،
اعصابش خرد شد و با غیظ و عصبانیت زیر لب راند:
«خوب زن حسابی!.. دو
دقیقه صبر می کردی تا من این دو رکعت نماز رو به کمر بزنم بعد... اون قدر
عجله داره که انگار الان همه ی درهای بهشت رومی بندند. خانم با همه ی
دیانتش، معلوم نیست هزارتومانی زبون بسته ی مرا کجا انداخته که چی ؟! ....
می خواد به نماز جماعت آقا برسه!... ای به کمرت بزنه اون نماز! حالا تکلیف
هزاری من بینوا چی می شه؟!...
همین طور که حاجی داود نُق می زد، این طرف
وآن طرف تراوز، زیر پیشخوان این گوشه و آن گوشه ی مغازه، به داخلِ دخل و
حتی تا چند متری جلو مغازه را به دقت وارسی کرد، بلکه گمشده اش را در گوشه
ای بیابد. ولی پول آب شده و در زمین فرو رفته بود.
اواسط نماز، حاجی،
سردی نسیم ملایم بهاری را که از جوی باریکه ی پشت مغازه می وزید برپشت خود
احساس کرده بود، اما حتی فکرش را هم نمی کرد که نسیم به این سبکی قادر باشد
اسکناس هزاری را غیب کند.
بهر حال کار از کار گذشته بود. تأمل وجستجوی
بیشتر از این فایده ای نداشت وحاجی مجبور بود تسلیم را بپذیرد ودستها را
بالاای سر ببرد. بناچار با اینکه هنوز زیر لب غر غر می کرد، به سمت جانماز
رفت و قید پول را زده، دوباره شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و بعد نیت کرد
و با صدای بلند تکبیر گفت و نماز عصر را شروع کرد.
رکعت اول را خواند
ولی این بار سه دانگ حواسش در نماز بود. سه دانگش پیش اسکناس برباد رفته!
همین که برای ادای رکعت دوم قیام کرد ناگهان از جلو مغازه صدایی شنید که به
اوسلام می داد.
حاجی داود خیلی زود صاحب صدا را شناخت. یحیی خان از
همسایگان حاجی بود که باورودش او را خیلی خوشحال کرد. زیرا بعد از یکسال
تأخیر، سرانجام امروز سروکله اش پیدا شده، ولی از بدی اقبال میان نماز!
یحیی
خان حدود ده هزار تومان به حاجی بدهکار بود و حالا که حاجی می دید اگر از
هزار تومان بی بی خانم بی نصیب شد، لااقل به این ده هزار تومان برباد رفته،
دست می یافت، آن هم بعد از صدها پیغام و پسغام، بی نهایت شاد شد. لذا در
حین نماز - وسط قرائت حمد- با حرکت دست به یحیی خان تعارف کرد که مثلا
«بفرمایید داخل، بنشینید روی آن صندلی گوشه دکان!» اما پنداری یحیی خان هم
مانند بی بی خانم عجله داشت، زیرا در جواب تعارف حاجی شتابزده پاسخ داد:
«اشکالی
ندارد حاج آقا، شما نمازتون رو سرصبر ادامه بدید. بنده به یاری خدا شب
خدمتتون شرفیاب می شم. عجله ای در کار نیست! عجالتاً مرحمت عالی زیاد».
حاجی
داود که با شنیدن این حرف احساس کرد که این ده هزار تومان هم دارد می رود
پیش آن هزار تومان، سخت بر آشفت و در حین نماز، به عنوان اعتراض با صدای
بلند به یحیی خان گفت:
«ا.... و اکبر!»
و دوباره با حرکت دست راست
صندلی داخل مغازه را نشان داد.
یحیی خان با نهایت بی خیالی به طوری که
انگار ککش هم نمی گزد و قند در دلش آب انداخته بود، دوباره گفت:
«نه حاج
آقا مصدع اوقات شریف نمی شوم. همان طور که عرض کردم شب حتما خدمت می رسم.
عجالتاً عزت زیاد. ملتمس دعا!»
حاجی داود که بعد از یک سال پیغام و
پسغام یحیی خان را یافته بود، حالا که می دید چه راحت او را ترک کرده و
بدون هیچ گونه توجهی به بدهی اش ، سرش را زیر انداخته و فرار را برقرار
ترجیح می دهد، سخت برآشفت و با دق دلی که از بی بی خانم داشت، دیگر طاقتش
طاق شد و اختیار از کفش رفت، زیرا که می دید اگر یحیی خان برود دیگر به این
زودی ها به او دسترسی پیدا نخواهد کرد، لذا بلا درنگ با گفتن:
«لعنت
خدا برشیطان!»
نماز را بریده و او را که حالا چند قدم از جلو مغازه دور
شده بود؛ با صدای بلند فرا خواند.
یحیی خان به عقب برگشت و دید که حاجی
داود با آن همه دیانت و خدا مداری نمازش را به خاطر او قطع کرده است.لذا با
لبخند تمسخر گونه ای که زیر لب داشت و با خونسردی تمام، طوری که گویی هیچ
اتفاق مهمی نیفتاده است به طرف او آمده و گفت:
«وای! ... خاک عالم
برسرمن. حاج آقا شما نمازتون را بریدید؟... گناهش گردن منِ رو سیاه...»
حاجی
داود که از زورخشم کاردش می زدی خونش درنمی آمد، به طوری که می خواست
خرخره ی یحیی خان را بجود ، تبسم خشکی بر چهره آورد و گفت:
«خب!...
یحیی خان کجا با این عجله؟ چه عجب از این طرفها؟ خب تشریف می آوردید داخل،
الان نماز من تموم می شد!...»
یحیی خان در نهایت بی تفاوتی شانه هایش را
بالا انداخت و گفت:
«باید ببخشید حاج آقا.آخه دارم می رم خارج از شهر ،
ترسیدم از اتوبوس جا بمانم.»
حاج داود که با نگاه پر غیظش می خواست
بگوید:
«خب حالا جانت بالا بیاید، این خزعبلات را بریز دور و این قدر
طفره نرو و بعد از چندین ماه، پول منو بده و شرت را از سر من کم کن!...»
اما
ناچار بود که کوتاه بیاید و با لبخند زورکی بگوید:
«خب اوس یحیی خان چه
عجب از این طرفها؟... هر که پارسال دوست، امسال آشنا!»
یحیی خان که
دستهایش را به طوری عمودی حرکت می داد، گفت:
«اختیار دارین حاجی آقا
داود. من تا حالا دو، سه مرتبه خدمتتون رسیده ام ولی متاسفانه شما تشریف
نداشتید.»
حاجی آهسته زیر لب زمزمه کرد:
«آره ارواح بابات!»
یحیی
خان حالا که سینه به سینه ی حاجی داود قرار گرفته بود ضمن ردیف کردن حرفهای
سیصد من یک غاز، گفت:
«...راستی حاج آقا داود پیغوم داده بودید راجع به
اون مبلغ ناچیزی که از بنده طلبکارین، می خواستم به عرضتون برسونم که ...»
-
خب! ...که چی؟!
- هیچی، آخه...آخه می دونین با این اوضاع آشفته وگرونی
بی حد و اندازه که ...
حاجی داود که مثل دیوانه ها مات و مبهوت یحیی خان
شده بود گفت:
«که چی؟!»
یحیی خان که مظلوم نمایی را بهترین راه حل
می دید، در حالی که به سنگفرش کف بازارچه زل زده بود ، گفت:
«حاج آقا
شما به هیچ وجه ناراحت نباشید. خیالتون تخت تخت باشه، هر طور که شده تا آخر
برج آینده براتون جورش می کنم و از خجالتتون در می یام!
روسیاهم حاج
آقا. خب خیلی باید ببخشین مزاحم نمازخوندنتون شدم، شرمنده ام! عجالتا مرحمت
عالی زیاد. خونواده ی محترم را سلام برسونید. با اجازه!...»
حاج داود
با شنیدن این سخنان یکه خورد. انگار تاق مغازه روی سرش پایین آمده بود.
ناگهان
سرش تیر کشید. احساس کرد برقی قوی تمام بدنش را لرزاند. عرق سردی بر
پیشنانی اش نشست و منگ و مات ، به کلی گیج شده بود و نمی دانست چه بگوید
وچه کار بکنند!
مبهوت و ملتهب، با چشمان ثابت و بی حرکت، یحیی خان را تا
انتهای بازارچه، تا ایستگاه اتوبوس تعقیب کرد.
نویسنده : اکبر رضی زاده