تقسیم شادیها

تقسیم شادیها

... جمله شادیها، سه است: یکی شادی حرام است، و یکی شادی مکروه، و یکی شادی واجب. آن چه حرام است، به معصیت شاد بودن است و آن این است که قولهُ تعالی: (شادمان مباش که خدا مردم پرنشاط«مغرور» را دوست نمی‌دارد. «لقصص، آیه 76») ... و آن چه مکروه است، به دنیا شاد بودن است، و این است که گفت قوله تعالی: (و این مردم به زندگانی دنیا دلشادند «رعد، آیه 26»)... و آن چه واجب است، شادی به حق، و آن، آن است که گفت: (پس به خود در این معامله بشارت دهید. «توبه، آیه 111»).

خواجه عبدالله انصاری

 

تلخ و شیرین

روزی دهقانی نشسته بود. برزگری او را خیاری نوباوه آورد. دهقان، حساب خانه برگرفت. هر کسی را یکی بداد و یکی فرا غلام داد که بر پای ایستاده بود. دهقان را هیچ نماند. غلام خدمت کرد و بایستاد و می‌خورد. خواجه را نیز آرزو آمد. گفت پاره‌ای به من ده و غلام پاره کرد و پاره‌ای به خداوند داد. دهقان چون به دهان برد، تلخ بود. گفت ای غلام! خیاری بدین تلخی و تو بدین خوشی می‌خوری؟! گفت: «از دست خداوندی که چندین سال شیرین خورده‌ام، به یک تلخ چه عذر آرم که رد کنم؟»…

محمد بن منور

... و آن چه مکروه است، به دنیا شاد بودن است، و این است که گفت قوله تعالی: (و این مردم به زندگانی دنیا دلشادند «رعد، آیه 26»)...

 جواب بقراط

جواب

آورده‌اند که چون کار بقراط حکیم بالا گرفت و حکمت خود در بسیط عالم بسط کرد، عزلت اختیار کرد و در غاری رفت و هم آنجا تنها روزگار می‌گذاشت؛ تا پادشاه وقت را علتی پدید آمد و طبیبان از معالجت عاجز شدند. و مرین مَلک را وزیری بود شاگرد بقراط. پس رسولی به بقراط فرستاده او را استدعا کرد تا ملِک را معالجت کند. بقراط امتناع نمود و نیامد. وزیر، خود برفت تا مگر به قول او بیاید. و چون به نزدیک بقراط رسید او را دید در غاری مقام کرده و لباس خود از گیاه ساخته و غذایی از حشیش پرداخته. وزیر او را به حضرت ملِک استدعا کرد. بقراط گفت: «من از سر مخالطت مردمان و خدمت پادشاهان برخاسته‌ام و در این گوشه عزلت اختیار کرده، نیایم بازگرد.» و هر چند که وزیر جهد کرد، بقراط به سخن وی التفات نکرد. وزیر برنجید و از سر کراهیتی تمام گفت: «اگر تو خدمت ملوک توانستی کرد، تو را گیاه نبایستی خورد.» بقراط بخندید و گفت: «اگر تو گیاه بتوانستی خورد، تو را خدمت ملک نبایستی کرد.» و این کلمه جان حکمت و کان موعظت گشت؛ که هر که بر خود پادشاه تواند بود، او را از بندگی کردن همه پادشاهان عار آید.

عوفی

 «من از سر مخالطت مردمان و خدمت پادشاهان برخاسته‌ام و در این گوشه عزلت اختیار کرده، نیایم بازگرد.»

زندان مرد

روزی درویشی به میهنه رسید و همچنان با پای‌افراز پیش شیخ ما آمد و گفت: «ای شیخ! بسیار سفر کردم و قدم فرسودم؛ نه بیاسودم و نه آسوده‌ای را دیدم.» ‌شیخ گفت: «عجب نیست! این سفر که تو کردی، مراد خود جستی. اگر تو در این سفر نبودیی و یک دم به ترک خود بگفتیی، هم تو بیاسودی و هم دیگران بیاسودندی. زندان مرد، بود مرد است؛ چون قدم از زندان بیرون نهاد، به راحت رسید.»…

محمد بن منور

 حکایت دیوانه و حلواگر

ذیوانه

دیوانه‌ای

بود در شهر نیشابور؛ به دکان حلوا گری شد و گفت: یا استاد! لوزینه داری؟ گفت: بلی. گفت: به کافور و گلاب آغشته است؟ گفت: بلی. گفت: به بادام و شکر آبادان هست؟ گفت: بلی. گفت: از بهر چه نگاه می‌داری؟ چرا نخوری؟ به بهای آن، خوشتراز آن چه خواهی خرید؟

 

ای کسی (که) در بیع دین حق به بازار دنیا می‌شتابی، بنگرتا به بهای آن نیکوتر از آن چه یابی. ای کسی (که) یوسف را به جوی زر فروخته‌ای، روزی باشد کش به جان و دل خریداری کنی و نیابی. ای کسی(که) دین را برای جوی فروخته‌ای، روزی باشد(که) به جان و دل خریداری کنی، نتوانی…

زید طوسی